از : میترا درویشیان
عنوان : درد مشترک
با سلام و تشکر فراوان بر شما دوست گرامی
مطلب شما را خواندم . این روزگار به غیر از درد های خفه شده در گلو چیز دیگری به گوش نمیرسد به غیر از عده ای مترسک که بازیچهی این زمان هستند و آنها را با چیزهای مختلف بنا به اعتبار نداشته شان در میان مردم گول میزنند تا به ساندیس خورها میرسند که دستمزدشان همان است.
دوست گرامی ستمی که بر کردها رفته در این مدت و در زمان شاه نه قابل نوشتن است و نه میتوان تعریف کرد چون درد یکی دوتا نیست درد یک خلق است که میسوزد، و باز سر برافراشته و ادامه میدهد ، خلق کرد تحت هیچ شرایطی زیر بار ظلم نخواهد رفت و زانوان خود را خم نمیکند و همیشه ایستاده میمیرد . از درد چند خاتواده بگوییم و بنویسیم؟ و از کجا شروع کنیم مگر این زخم را درمانی است؟ هرگز. از آنجایی که خود را شناختم همیشه کردستان مورد زخم دیگر دولتان بوده است و از وقتی جمهوری ... آمد کردستان کوشید تا به دیگران نا انسان بودن رژیم را بفهماند این جلادان را ، همان لحظه ای که خلخالی وارد شد مشخص بود که چه کینه ای اینها دارند اما حیف همیشه کردستان تنها جلو رفت ، فریادش را کسی نشنید و هیچ کس باور نکرد مرگ عزیزانش را، از درد، از اعدام، از آتش هر چه بگوییم کم است .سالیان سال است که کردستان میسوزد تازه مردم متوجه دود شده اند که حیف خیلی دیر است .زیبا نوشتی اما ما میدانیم این نوشته این درد یک هزارم درد کردستان است . هزاران هزار لاله از بین رفت و همیشه کردستان در خود ناله سر داد چون دیگران صدایش را نمیشنیدند. قلمت پایدار. امیدوارم دیگر دوستان هم بگویند، بنویسندو... ادامه دهند و آشکار کنند جنایت این جنایت کاران را
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
*
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
*
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان,
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترینِ زندگان بوده اند
*
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
٣۵۷۱۵ - تاریخ انتشار : ۱۰ اسفند ۱٣٨۹
|