گوش ماهی بر خبر بگریستی - احمدرضا قایخلو

نظرات دیگران
  
    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : درود که زیبا سروده اید
هم زیباست سروده ی شما ای دوست ، هم حضور مارال بسی نیکوست. پس خوشحالم و دارنده ی یک سئوال:

نمی بینم دگر از "زیور" شعرت در این وادی
مسافر را به "غارت" برد مگر بادی ز آبادی؟!
۵۱۴۴ - تاریخ انتشار : ۲۱ آذر ۱٣٨۷       

    از : احمدرضا قایخلو

عنوان : گفت و گوی کلمات
مارال عزیز
سپاسگزارم. نظر شما درست است. البته که شعر مولانا "قدرغم..." را تداعی می کند. همچنین شعر خاقانی "صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید". همچنین اهنود گاتها، یسنا هات۲۹ زرتشت. همچنین "بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار" سعدی و...وقتی آن خطوط را می نوشتم، می خواستم –بدون سانسور- هرچه به ذهنم یورش کرده روی کاغذ بیاورم اما حرف، حرف خودم باشد، بیان حس خودم باشد نه کپیه برداری. برای همین هم اگر خواننده ی دقیقی مانند شما هم به یاد همان شعرها بیفتد، می دانم که افقهای مشترک داریم. اینکه حالا، آنچه نوشته ام، شعر از کار درآمده یا نه، نمی دانم. در ضمن، درسطر"ای که بی یاران سحر بگریستی"، سه نقطه جا افتاده. آنرا اینطور بخوانید:"ای...که بی یاران سحر بگریستی".
شاد باشید.
۵۱۴۲ - تاریخ انتشار : ۲۱ آذر ۱٣٨۷       

    از : مارال مسافری

عنوان : غزل شما
آقای احمد رضا
این غزل شما به شدت مرا یاد یکی از غزل های مرثیه وار مولانا در دیوان شمس انداخت زیرا که از نظر وزن و قافیه و ردیف و حتا مضمون، بسیار شبیه آن بود. حال من نمی دانم شما قبلا ً آن غزل را خوانده اید یا نه؟
غزل مولانا طولانی است اما من چند بیتی از آن را برای یادآوری می نویسم:

قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شب‌ها تا سحر بگریستی

آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی

زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی

گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بربگریستی

گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی

مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی

گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی بر هنر بگریستی

روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی

این اجل کر است و ناله نشنود
ور نه با خون جگر بگریستی

دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی

گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی

مادر فرزندخوار آمد زمین
ور نه بر مرگ پسر بگریستی

جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا شکر بگریستی

گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی

که گذشت آن من و رفت آنچ رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی

زیر خاکم آن چنانک این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی

هین خمش کن نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی

شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی

البته خاقانی هم غزلی با ردیف بگریستی دارد که وزن و قافیه اش متفاوت است اما مضمون تا حدودی در همین پیرامون است:

گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی

صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی

دیده‌های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی

با این حال من غزل شما را دوست داشتم و در آن نوآوری های جالبی دیدم.
راهتان پویا باد!
۵۱٣۵ - تاریخ انتشار : ۲۱ آذر ۱٣٨۷