معجزه گر - کاظم شریعتی

نظرات دیگران
  
    از : ایمان مالک

عنوان : درخت
شعر بسیار پرمعنی بود . منتظر کارهای زیبا وبیاد ماندنی شما درآینده میباشیم.
۲۹۹۰ - تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱٣٨۷       

    از : متقاضی ...

عنوان : بیا بگشا تو آن دفتر
ز تو خواهند
چنین اختر
یکی دیگر
فروز و هم فروزانفر
ممان ساکت
ز خورشید درخت شعر
بچین یک پر
بیاور شعله را
از اعماق جان بر سر
بزن بر رود شور پَرپَر
درون واژه ها جا کن
دری بر مردمان وا کن
...........
۲۹٨۷ - تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱٣٨۷       

    از : فروز فروزانفر

عنوان : معجزه در شعر
باید اعتراف کنم وقتی این شعر را می خواندم حالت خاصی به من دست داد چون من خود شاهد چنین صحنه ای بوده ام و مانند یک فیلم همه چیز از جلو چشمم گذر نمود.شعر ساده و پر معنا بود.کاش اشعار دیگری از شما داشته باشیم.
۲۹٨۴ - تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱٣٨۷       

    از : گیتی فیوضی

عنوان : باور
این شعر در خواندن ساده ولی از نظر معنایی پر بار بود و به دل می نشیند .من این شعر را دوست داشتم .موفق باشید
۲۹٣۹ - تاریخ انتشار : ۱۴ شهريور ۱٣٨۷       

    از : ناصر اطمینان

عنوان : معجزه گر، شعری زلال، همچون دل شاعر
شعر معجزه گر، نوشته ی کاظم شریعتی، آرامش کویر و خلوص روستا را به خواننده هدیه می کند.
زبان شعر انگار آنقدر ساده شده است تا کودکان را به موانست با خود بخواند و در ابتدا، خالی فضای کویر را بی هیچ اضافه گویی به وصف می نشیند:
" در کویری که تَه دنیا بود،/ تک درختی به نظر پیدا بود"
در این فضا، ساده دلانی، با باوری به همان سادگی دل هایشان، تک درخت را احاطه کرده اند و از او طلب حاجت می کنند اما، درخت خود اولین موجودی است که دست به آسمان برده است:
" دست هایش به هوا مانده و خشک / دُور آن، همهمه و غوغا بود/ هر کسی در طلب حاجت خویش/ ذکر می گفت و چه واویلا بود"
در اینجا- به همراه کلمات - مانند پرنده ای که از دور دست به صحنه ی توصیف شده نزدیک می شود، ما نیز به صحنه نزدیک می شویم و جزئیات بیشتری را می بینیم و در می یابیم که درخت کویری، بر وباری جز نخ ندارد:
" شاخه هایش همه از نخ پُربار/ هر گره رنگی و آن زیبا بود"
راوی (شاعر)، خود تحت تاثیر فضای مصنوع خود قرار میگیرد و بی اختیار به صحنه نزدیکتر می شود:
" قدمم برد مرا سوی درخت / تا ببینم که چه در آنجا بود؟"
آنقدر این فضای به هم بافته شده برای شاعر واقعی جلوه می کند که صدایی نیز به گوش دلش می رسد:
" ناله آمد چو نوایی خسته/ که به گوش دل من گویا بود"
در اینجا، شعر به نتیجه می نشیند وشاعر به خواننده گان خود پند می دهد، از همان پندهای ساده و موجز روستاییان به فرزندانشان:
" گوش کن! معجزه آن باور توست / ورنه این بستن نخ بیجا بود/ من اگر معجزه گر می بودم
شاخه ای تازه ز من برپا بود!"
شعر معجزه گر، شعری زلال است که بی هیچ افاده ای آرامش کویرو خلوص روستا رابه ارمغان می آورد و در انتها با پندی ساده و بی آلایش به نتیجه می نشیند. زبان شعر، از ساده گی پر مخاطره ای بهره می برد که چه بسا، خواننده ی شهر نشین را در قضاوت شعر به تامل می نشاند.

ناصر اطمینان- سیدنی استرالیا، سپتامبر ۲۰۰۸
۲۹۰۶ - تاریخ انتشار : ۱۲ شهريور ۱٣٨۷       

    از : رفیعه

عنوان : درخت هم میتواندباصداقت باشد
آقای کاظم شریعتی،
من خیلی خوشم آمدکه به درخت شیاد شخصیت مثبت دادیدکه باصداقت می گوید کاری ازدستش برنمی آیدچون نه درخت مقصر است ونه دست هایی که پارچه های رنگی به آن می بندند مقصرآن هایی هستند که این باورهاراپرورش می دهند.دست شما درد نکند!
۲٨۶۹ - تاریخ انتشار : ۱۱ شهريور ۱٣٨۷       

    از : مهدی مالک

عنوان : سلام
خوب بود امیدوارم که شعر‌های بهتری از شما داشته باشیم .
۲٨٣۹ - تاریخ انتشار : ۹ شهريور ۱٣٨۷       

    از : داود شاه نشین

عنوان : برای معجزه گر واقعی
کار زیبایی است . همان طور که تا به حال نشان داده ای می توانی از این هم بهتر بگویی. از وصف گل و بلبل رسیده ای به درافتادن با باورهای غلط. این از نظر من پیشرفتی است به سمت ادبیاتی که نه تنها نمی خواهد دنباله رو حوادث دور و بر باشد بلکه سعی دارد با به چالش کشیدن باورهای غلط نشان دهد که معجزه گران واقعی کسانی اند که دارند جهالت هایی را که تحت عنوان معجزه وسایر خرافه ها به انسان ها تحمیل کرده اند را افشا میکنند. یعنی کسی مثل خودت. زنده باشی. منتظر خواندن کارهای بعدیت هستم.
۲٨٣۶ - تاریخ انتشار : ۹ شهريور ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : مژده
بیایید مردمان ضحاک آمد
پُر از گلواژه آن بیباک آمد
اگر از مار خود گوید کسی خود
اگر در خود می جوید گَسی خود
همان کس گل نشان است و ترانه
به دل دارد دلش تا بیکرانه
....................

اگر کس کودکی کردست با بیست
در آن گفتار بدان که شاعری نیست
تولد بود و یک روز مبارک
به خود حلوا دادم خود سه چارک
به سر مستی شماره گشت بهانه
بگفتم آن سخن را بچه گانه
وگرنه بیست من را صفر پیش است
ز خود گفتن یکی سیلی زخو پیش است
۲٨٣۲ - تاریخ انتشار : ۹ شهريور ۱٣٨۷       

    از : ضحاک ماردوش

عنوان : منم ضحاک و ضحاکی کنم باز ....
عجب شعری نوشتی ناب ِ ناب است
حساب جادو و جنبل خراب است

هدف کردی خرافات فراگیر
زدی با شعر، برسامان آن تیر

چو فکرت نو بود نو بار آرد
ز شعرت رنگ و بوی تازه بارد

به دستی تیشه و دستی قلم را
گرفتی و زدی از ریشه غم را

بله ... گر من ز خود حاجت بخواهم
نه سرگردان و نه گم کرده راهم

چراغی دارم از این خود شناسی
که می دزدد ز من این آس و پاسی

چه شد؟ انگار لحن شعر کج شد
شکوه واژگان در من فلج شد

بگو این « آس و پاسی» از کجا بود ؟
که آمد ناگهان و خویش بنمود

به یک باره کلامم چند و چون شد
انرژی های خوبم سرنگون شد

گمانم روح ضحاکی فسون کرد
که در شعرم کلامی منفی آورد

ز من این روح ضحاکی جدا نیست
نمی خواهد که باشد نمره ام بیست

نمی دانم چه می خواهد ز این جان
که باید باشم اش هر دم به فرمان

چو بیند راه من چون راه او نیست
ببندد راه و فرمان می دهد: «ایست!»

همی خندد: « که شاید بردی از یاد
تو را ضحاکی است افکار و بنیاد

همی یادت بیاور بوده ای کی
چرا در گفته ات آنقدر شیکی؟!

نصیحت می کنی؟ این خنده دار است
تو را با این نصیحت ها چه کار است؟»
***
ولی با تو بگویم جان کاظم
که تحسینت مرا گشته است لازم

«کاظم» و «لازم» بر اساس ضرورت شعری و تنگنای قافیتی باهم، قافیه درآمده اند و این از استثنائات باشد!
۲٨۲۹ - تاریخ انتشار : ۹ شهريور ۱٣٨۷       

    از : لیثی حبیبی --- م. تلنگر

عنوان : دار
شعر خوبی است. گرچه ساده است ، اما حرف دارد برای گفتن.

وقتی به این نقطه ی شعر رسیدم ، نهال داستان غریبی ناخود آکاه در باغ جان رویید


"شاخه هایش همه از نخ پُربار
هر گره رنگی و آن زیبا بود"

به یاد دار قالی افتادم و گفتم این داستان اینگونه نیز می توانست باشد: کودکی قالی باف از رنج خود از "گره" از دار ، از نخ های مار سخن بگوید و بجوید گوشی شنوا را ، دلی مهربان را تا بنالد نغمه های دلخراش و بعد به خود بگوید: چه ساده ای دخترک تو. مردم کاردارند ، باید برای خود و کودکان خود به هر قیمتی ، جمع آورند ثروتی . دختر کی وقت دارد به حرف تو گوش دهد. مگر یک دخترک یتیم به گروگان گرفته شده در گارکاه چقدر ارزش دارد؟ و بعد دیدم با سر آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد بافتن را و دیدم که می بافت و می خواند:

منو هر روزدار می زنند
درد رو کولم بار می زنند
از پنجه هام خون میریزه
خونم روی نون میریزه
شعله ها که بر می خیزند
آتیش توی دل می ریزند
چشام می سوزه بدجوری
"آقا" میگه مگو کوری
تو یه آدم ناجوری
چرا می بافی اینجوری
.............
توی دلم پر شده غم
هی ... چه بگم
خوار و گرفتار شده ام
اسیر این دار شده ام
غصه ی دل فراوونه
زندگی در ب داغونه
دلم شکسته بسته است
آخ دل من چه خسته است
تو کودکی بزرگ شدم
اسیر دست گرگ شدم
گرگ من دار قالیه
دلم ز شادی خالیه
"آقا" وقتی سر میزنه
شعله تو دل پر می زنه
هزار تا سگ داره صداش
سگ پدره - عین باباش
تا کمی آروم بگیرم
دلم میخواد که بمیرم
راستی وقتی میری رو قالی
هیچ میشی حالی به حالی
رو گل وقتی پا میذاری
تو منو هیچ یاد می آری
هیچ دیده ای حال منو
سکوت بی بال منو
تو میدونی شانه چیه
لچک میان دانه چیه
آتیش به جان هیچ دیده ای
هیچوقت به مرگ رسیده ای
وقتی که غم زور می آره
نخ دیگه نخ نیست و ماره
آتیش رو پنجه می باره
درد و شکنجه می باره
از بچگی دل می کنم
گره توی اشک می زنم
شب و روزم فرق نداره
زندگی هیچ برق نداره
از این جهان من بیزارم
هشت ساله پای این دارم
....................

شعر خوب آن است که چیزی را در آدم بر انگیزد...
۲٨۲۵ - تاریخ انتشار : ۹ شهريور ۱٣٨۷       

    از : حمید ساعدی

عنوان : واقعی
به نظر من این شعر خوبی است که دارد با راحتی بسیار خرافاتی را که سالیان سال است مردم را مشغول و سرگرم کرده است رد می کند و می گوید اگر آن درخت می توانست برای مردم حاجتخواه کاری بکند اول برای خودش می کرد که خشک و بی بار شده است.
نظر من بطورکلی روی این شعر مثبت است و امیدوارم بازهم از این شعرهای واقعی در اینجا چاپ بشود.
۲٨۱۹ - تاریخ انتشار : ٨ شهريور ۱٣٨۷       

    از : امیر حامدی

عنوان : منتقدان شعر
آقای فرخ فروز، شما منتقد شعر هستید، درست است؟
۲٨۱۷ - تاریخ انتشار : ٨ شهريور ۱٣٨۷       

    از : abbass rohan

عنوان : salam shaere man
besiyar ali bood va hal kardim dar vaghe mojeze kardi ey mojeze gar
۲٨۰۵ - تاریخ انتشار : ۷ شهريور ۱٣٨۷       

    از : farrokh fooroz

عنوان : salam
kheyli bahal bood dameton garm va bazam az in sheraye bahal besoraiid va online konid ke ma lezat bebarim.
۲٨۰۴ - تاریخ انتشار : ۷ شهريور ۱٣٨۷