لباسهایم هنوز در گورهای جمعی دفن هستند- برگردان: سامان
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
٣۱ شهريور ۱٣۹۷ -
۲۲ سپتامبر ۲۰۱٨
آیتالههای ایران در سپتامبر۱۹۸۸ به قتل عام زندانیان سیاسی که قبلا به حبسهای طولانی کیفری محکوم شده بودند دست زدند. ۳۰ سال پس از آن، عزاداری برای قربانیان، بازدید از گورهای جمعی، یا علنی کردن آن شدیدا ممنوع است
من وهم مدرسهییام ظفر مشترکات زیادی داشتیم. هرگاه توی حیات مدرسه تیمهای فوتبال بهطور خودبخودی شکل میگرفتند، هردوی ما آخر میماندیم. نمرههای فیزیک و شیمی ما افتضاح بودند. اما با هم تفاوت نیز داشتیم. ظفر در یک خانواده فقیر کارگری به دنیا آمده بود، من در یک خانواده متشخص و مرفه. اغلب وقتی مرا با ماشین از مدرسه به منزل می بردند، میدیدم که او در مسیر پای پیاده به محل کارش در یک گاراژ می رود. زمستانها در همان لباس تابستانی بود، با گردن فرو برده در یقه و دستان زیر بغل.
پدر و مادرم تصمیم گرفتند که مرا به مدرسهای خصوصی در بوستون بفرستند. درست دو روز پیش از آن که ویزایم را بگیرم ، سفارت آمریکا در تهران اشغال و اعضای آن به گروگان گرفته شدند. ظفر گفت:
« پس طبق معمول باز هم در همین مدرسه میمانی». چند ماه بعد آیتاله خمینی تحت نام « انقلاب فرهنگی» همه دانشگاهها را تعطیل کرد. وقتی که انقلاب سال ۵۷ شروع به خوردن فرزندان خودش کرد فضا خشنتر و بدتر هم شد. داشتن کتاب، مجله و نوار کاست که قبلا میتوانستی آنها را آزادانه به دست آوری ناگهان به خطر مرگ تبدیل شدند. در پیاده روها پشته هایی از کتاب وجود داشتند که شبانه رها و دور انداخته شده بودند. کسی جرأت نداشت حتی نگاهی به آنها بیندازد.
در تابستان سال ۵۹ ، هنگامی که میرفتم امتحان نهایی زیست شناسیام را بدهم، بین راه چیز سردی را روی گردنم احساس کردم. وقتی برگشتم، دیدم که یک هفت تیر است. آن شب جوانیام را در سلول بسر بردم. هرروز دستگیرشدگان جدیدی به آنجا میآمدند. که در میان آنها دوستان مدرسهای زیادی بودند، ظفر هم بود. هنگام امتحان ریاضی مدیر مدرسه ریشوی جدید، در گوش او نجوا کرده بود که بعدا باید از درب خروجی پشتی بیرون برود. دم در ورودی دو نفر پاسدار در انتظار او ایستاده بودند. او هم این کار را انجام داد. بی آن که بداند منظور اصلی دستگیری غافلگیرانه اوست.
شهدا و شکنجه شدگان روزانه می بایست فهرست اسامی و آدرسها را تکمیل کنند. هرکسی با «افکار غلط» باید دستگیر شود. زمستان سال ۶۰ ما را به سلولهای انفرادی کوجکی بردند که در طول روز تعداد چهل نفر آدم بهطور فشرده مقابل یکدیگر سرپا میایستادیم. پدر و مادرم پول و شبکه خودرا داشتند تا برای من لباس گرم بیاورند. من آنها را تقسیم میکردم. ظفر ژاکت بژ پشمی بافته از جیر در جلوی آن را که در لندن خریده بودم برداشت. مجید ژاکت فرانسوی را گرفت، برادر جوانترش مسعود اجازه داشت ژاکت آبی آسمانی دوست داشتنی مرا بردارد. وقتی مجید اعدام شد سوراخهایی را در ژاکت سبز رنگ دیدم که چگونه از جای گلولهها در آن خون جاری شده بود. من دست به خودکشی زدم. پول پدر و مادرم مرا با بخش روانپزشکی بسته مستقر در زندان پیوند داد، که از آنجا به کمک یک روانپزشک قهرمان فرار کردم.
در سال ۶۶ خمینی کتبا دستور داد که کمیسیونی از روحانیون مسئله زندانیان سیاسی را بهطور قطعی حل کند. در ادامه شهریور ماه چهارنفر در یک هلیکوپتر نظامی بر فراز سر زندانیان پرواز کردند. در پاسخی کوتاه به سه پرسش، زتدانیان باید شهادت میدادند که طی این مدت مسلمان دینداری شدهاند، بی آن که بدانند پاسخ آنها چه عواقبی دارد. پس از آن می بایست با چشم بند در ردیف چپ یا راست قرار میگرفتند. حدود سی و پنج هزار نفر از زندانیان سیاسی در صف مرگ قرار گرفته و اعدام شدند. آنها نومیدانه به قربانگاه خود پای گذاردند و با کامیونهایی آماده به خارج از شهرها منتقل و در گودالهایی که از قبل توسط بلدوزر حفر شده بودند دفن گردیدند. سازمان عفو بین المللی در حال حاضر ۱۲۰ محل مشکوک را نشانگذاری کرده است.
سال ۲۰۱۸ اعضای این کمیسیون در مناصب بالاترین ردههای جمهوری اسلامی قرار دارند. ابراهیم رئیسی، مصطفی پور محمدی، حسینعلی نیری و مرتضی اشراقی حتی ادعا دارند و افتخار میکنند که «خواست خدا را به اجراء در آوردهاند».
اعتراضات اخیر خیابانی به مجرمان و مرتکبین این جنایت هشدار داده است که: احتمالا تغییری بنیادین در پیش است. آثار جرم آنها علیه انسانیت با سرعت زیاد پاک میشوند. روی گورهای جمعی تاسیسات دولتی، جاده، میدان یا محل ریختن زباله و آشغال احداث میکنند. بارزترین نمونههای آن در شهرهای اهواز، سنندج، تبریز، غروی، مشهد و رشت پیدا می شوند.
تقریبا در هر صفحه از فهرست قربانیان نام یکی را می شناسم، از جمله ظفر. شاهدی عینی در صحن زندان گوهر دشت مینویسد که « قتل عام می بایست بی سر و صدا انجام میگرفت، بدون شلیک. در مسیر عبور لوله آهنی که نزدیک سقف قرار داشت و یک طرف سالن را به طرف دیگر متصل میکرد، طنابی به دور لوله آویزان می کردند، و در زیرش یک صندلی بود. کاوه به علت شکنجه معلول و اغلب دچار حمله صرع میشد. هنگامی که ظفر او را به داخل صف کشید، درست همان موقع دچار حمله شد. وقتی که هنوز بیهوش بود به دار آویخته شد. ظفر تماشا میکرد، و خاموش، با نگاهی به بیکران، خود طناب را به گردن خویش انداخت».
من اغلب ظفر را در آن وضعیت برابر چشمان خود می بینم. با ژاکت بژ پشمی بافته از جیر در جلوی آن، که در لندن خریده بودم.
نقل از: روزنامه مردم( فواکس کرانت)- هلند. نوشته ی کیوان شهبازی
|