سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

زیبا و شورشی (۷)
سی وسه داستان به قلم هرناندو کالوو اوسپینا


نادر حسینی


• کتاب زیبا و شورشی مجموعه داستان های کوتاه در باره سی و سه زن آمریکای لاتین است. داستان هایی که تاریخ هستند و نه بیوگرافی صرف این زنان. با هریک از این داستان ها صفحاتی از کتاب عظیم تاریخ آمریکای لاتین از۱۴۹۲ زمان ورود مهاجمان اروپایی به این قاره تا به امروز جان می گیرد. برخی از این زنان اندک شناخته شده و یا اساسا چهره های ناشناخته ای هستند اما آنان نقش تعیین کننده ای در مبارزه برای برابری و آزادی دارند. دیلما روسف رئیس جمهور سابق برزیل یکی از آنان است ... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۴ تير ۱٣۹٨ -  ۵ ژوئيه ۲۰۱۹



 


مبارزه، تنها راه واقعی برای تغییر سمت سیاسی

بهترین کارآگاه ها اطلاعاتی مدام در جستجوی او بودند. او دریک خانواده بورژوازی متولد شد، شش ماه پس از ورود به دانشکده جامعه شناسی دانشگاه شیلی،شروع به شرکت در تظاهرات علیه رژیم نظامی نمود. سپس به صفوف جوانان کمونیست، یک سازمان ممنوعه توسط دیکتاتوری پیوست.خانواده اش تنها دو سال بعد، از عقایدش مطلع شدند: "من عضو حزب کمونیست هستم،من کمونیست هستم". روابط دوست داشتنی با پدرش بشدت تیره شد، زیرا این خانواده، ژنرال آگوستو پینوشه را تحسین میکرد.
بعد از مدت کوتاهی او وارد «جبهه میهنی مانوئل رودریگز»(اف.ام.پی.آر.) 1 یک سازمان چریکی وابسته به حزب کمونیست شد.از دسامبر 1983،عملیات نظامی این سازمان علیه دیکتاتوری شروع شد.
این تصمیم برای او به معنی گسست واقعی با خانواده بود: قطع ارتباط روزمره با دختر دو ساله اش. پدرِ دختر دوساله با تائید از تعهدات همسرش،آموزش بچه را بعهده گرفت.او در پاسخ به انتقادات خواهرش در باره دخترش گفت: "در حالیکه ما شاهد رنج هزاران کودکی هستیم که از همه حقوق محروم هستند،رنج دختر بچه ای که بچه من است و او را دوست دارم،آنقدرها رنج آور نیست".
برای او ترک زندگی مرفه واعتباری که ثروت خانواده میتوانست برای او به ارمغان آورد،چندان اهمیت نداشت. اواز مخفیگاه خود برای مجله «هُی» در سال 1987،اظهار کرد:" من باین دلیل وارد مبارزات شدم که به جامعه ای متفاوت اعتقاد دارم که عادلانترو واقعیتر باشد.من با ایده های خودم همسو هستم[...]. مبارزه تنها راه واقعی و معتبر برای تغییر سمت و مسیرسیاسی کشور است".
دختری زیبا با نگاه پرجنب و جوش،جذاب،با محبت، پرانرژی،عجز و ناکامی را نمی پذیرفت و به خواهرش میگفت:" توحتی اگر یک رفتگر هستی باید ازبهترین باشی".اوکتاب خوانِ خستگی ناپذیری بود،آنطوریکه همراهانش او را«تامارا»2 مینامیدند.بیاد تامارا بونک،زن انقلابی که در بولیوی در کنار چه گوارا میرزمید.
او مبارزه مسلحانه خود را با انفجار یک پُل راه آهن و حمله به یک بنگاه صرافی شروع کرد.دراین حمله با سوارشدن روی یک موتورسیکلت زیرباران رد و بدل شلیک ها با مامورین موفق به فرارشد.
اوتنها زن در"رهبری" یک سازمان چریکی فوق العاده بسته جبهه بود که با سرعت باورنکردنی مراحل صعود را طی کرد.اینهم به خاطر قابلیت های نظامی و سیاسی ذاتی و کیفیت طرح عملیات بزرگش بود.
همیشه با همه کسانیکه تحت فرماندهی او بودند با محبت برخورد میکرد.همانند رهبری که حتی به نگرانیهای شخصی نیروهای تحت فرماندهی اش گوش میکرد.
درجریان سال 1986،«سیسیلیا ماینی ـماگنی ـ»3 لقب «فرمانده تامارا» گرفت و در میان مسئولین طرح پرخطرترین اقدام مسلحانه ای بود که تا کنون توسط جبهه باجراء در نیامده بود،"عملیات قرن بیستم".هدف،مرگ دیکتاتور آگوستو پینوشه بود.
در آخرین لحظه و با وجود اعتراضاتش،تصمیم گرفته شد که او در عملیات کمین شرکت نکند.زیرا ممکن بود که هیچ یک ازچریکها زنده برنگردند و تجربیات او درتدارکات ولجیستک برای جبهه ضروری بود.در7سپتامبرهمانسال، پینوشه پس از یک هفته استراحت به پایتخت باز میگشت که بیکباره بیست نفر از چریکهای مسلح با رگبار ممتد ازاو استقبال کردند.
پس از هشت دقیقه عملیات شجاعانه،پنج تن از محافظان پینوشه کشته و 11 تن زخمی شدند. به پینوشه آسیبی نرسید زیرا موشکی که بطرف خودرواش پرتاب شده بود،عمل نکرد: از فاصله کوتاه شلیک شد و قدرت سوراخ کردن خودروی ضد گلوله را نداشت.چریکها متحمل تلفات نشدند.
تامارا،بعنوان مسئول تدارکات وخریدن خودرو وخانه جهت مخفی کردن گروه وانتقال سلاح، ماموریتش را بدون عیب و نقص باجراء در آورده بود. دیکتاتوری تاکید کرد که این حمله " با اطلاعات کامل" صورت گرفته است.
در 21 اکتبر 1988 با یکی از بالاترین مسئول سازمان بنام «رائول پِلگرن»4 تصرفِ پادگان «لُس کِنس»5 در مرکز کشور را هدایت کرد.
سازمانهای اطلاعاتی با همه امکانات شکار آنها را آغاز کردند.در 29 اکتبر جسدش در یک رودخانه پیدا شد و فردای آنروز نوبت پِلگرن بود.دیکتاتوری اعلام کرد که آنها"غرق" شدند. در حالی که بدن آنها حاکی ازعلائم وحشتناک شکنجه بود و ستون فقرات سیسیلیا خُرد شده بود.
دستگیری آنها در نتیجه یک خیانت بود.«سیسیلیا تامارا ماگنی» در این سال 31 ساله بود.
پلگِران،نه تنها یک همراه و همدم سیاسی بلکه عشق زندگی او بود. پدرفرزند سیسیلیا،چند روز بعد از خبر کشته شدنش اظهار کرد:"سیسیلیا درعشق و سیاست وفادارو وفادار به عواقب نهایی خود بود".
پدرسیسیلیا تاکید کردکه اگرمیدانست او اینطوری خواهد مرد "هرگز با او با عصبانیت برخورد نمیکردم".
دخترسیسیلیا که در حالا یک نوجوان است گفت:" تصمیم گیری مردم ارزشی است که باید محترم شمرده شود.من نمیتوانم آنرا به زیر سوال ببرم، درغیراینصورت بی احترامی نسبت بآنها خواهد بود".
درمصاحبه با مجله «هُی»6 در سال 1987،فرمانده تامارا میگوید:"من یک رئیس هستم،مردانی تحت فرماندهی من هستند.من مسئول گروه نظامی هستم، البته
یک گروه از مردان.من هرگز با آنها مشکلی نداشتم. بتواطمینان میدهم که افراد تحت فرماندهی ام به سختی، من را بعنوان یک زن قضاوت میکنند. یکبار آنها مرا با اسلحه بدست دیدند،مرا با کلت و نارنجک دیدند.برای اولین بار بمن گفتند که تو چه زیبائی".
1-Front patriotique Manuel Rodriguez(FMPR), 2-Tamara(Bunke), 3-Cecilia Magni, 4-Raul Pellegrin, 5 -Los Quenes, 6-Hoy

خود را برای فعالیت سیاسی فدا کردن

"مبارزه ام را زمانی که خیلی جوان بودم شروع کردم،جایگاه خودم را از طریق مبارزه بدست آوردم.این احتمال وجود دارد که بدلیل زن بودن دربعضی مواقع مجبور به مبارزه بیشتر بودم، اما دربین چریکها برابری بیشتر وجود دارد". و با لبخند می گوید:"پشت یک تپانچه 45 میلی متری ماهیت جنسی چندان اهمیت ندارد".
وقتی «لوسیا توپولانسکی»1وارد دانشکده معماری، در مونته ویدئو(پایتخت اوروگوئه) شد، یک دختر جذاب موبوری بود که همیشه آرایش میکرد،دامن کوتاه میپوشید و موهای بلند داشت.اواما خیلی زود دیگر به برنامه های رقص نمیرفت، بازی والیبال، نقاشی تابلو و پیانوزدن را کنار گذاشت ودرعوض وارد فعالیت های سیاسی در محله های حاشیه ای پایتخت شد.درگروه های اجتماعی کاتولیک فعال بود،همانند سایر نقاط این قاره آمریکای جنوبی،شروع به دفاع وحمایت از نیازمندان وآزادی آنها نمود.
لوسیا از همین مقطع برای رسیدن و پیوستن، به «جنبش مخفی آزادیبخش ملی ـ توپامارو»2 یک قدم فاصله داشت. این جنبش چریکی شهری در سال 1963، «بمثابه وسیله تسخیرقدرت » ایجاد شد.اصطلاح توپامارو اشاره به رهبر قیام بومیان سرخپوست در پرو،«توپاک آمارو»است. اساسا فعالیتهای «توپا»ها،مانند دیگر چریکها در آمریکای لاتین،علیه منافع و نمایندگان الیگارشی ملی و ایالات متحده آمریکا بود. تصویر این «رابین هودها»(مردان عدالتجو) 3 از مرزها گذشته و به ویژه به اروپا رسید. در سال 1969،لوسیا تحصیل دردانشگاه را متوقف ومخفی شد. بدلیل اینکه او یک چریک بود، پلیس در جستجوی او به منزل خانواده گی اش مراجعه کرد. اوحالا به مدت دو سال است که مبارزه میکند.

پدرش تا لحظه مرگ هم باور نداشت که دخترش یک توپامارواست. پدرش تا آخر تکرار میکرد"آنها او را فریب دادند".

لوسیا قبل از چریک شدن،یک دختر جوان کم رو و خجالتی بود.اوج نگرانی برای پدر ومادرش زمانی بود که آنها متوجه شدند«ماریا الیا»4 خواهر دوقلوی لوسیا هم تحت تعقیب است.
«آنا» ـ نام مستعارش ـ در داوری ها خیلی دقیق و سختگیربود ونشان داد که یک سازماندهنده است،ازجمله در زمینه فعالیتهای تبلیغاتی(پروپاگاند).
این چریک،عاشق «خوزه موخیکا» 5 معروف به «په په» ازرهبران سیاسی اپوزیسیون شد. په په از نظرطبقاتی به یک خانواده متوسط تعلق داشت. بنابه گفته آنا، «په په» خیلی دلربا بود. زندگی مخفی روابط آنها را تغییر داد.زیرا در این شرایط "انسان باندازه کافی تنهاست،با خانواده اش قطع رابطه میکند. بنابراین،این شرایط منجر به ایجاد یک احساس خاص میشود، یک عشق بسیارعمیق. در این وضعیت انسان خود را عریان میبیند،زیرا پنهان کردن فضائل و معایب، خوبی و بدی بسیار دشوار است". آنا این جملات را چندین سال بعد به مطبوعات گفته بود.
آنا در ماه ژوئیه سال 1970،دوماه قبل از جشن تولد 26 سا لگی اش دستگیر شد. تحت شکنجه جسمی و روحی قرار گرفت. شاید اگر دستگیری اش چند روز دیرتر اتفاق میافتاد،حد شکنجه اش میتوانست خیلی شدید ترباشد. زیرا در31 ژوئیه،یکی ازکماندوهای توپامارو یک آمریکا یی بنام «دان آنتونی میتریون»6 را ربوده بود. دولت آمریکا او را عضو«آژانس ایالت متحده برای توسعه» معرفی کرده بود(یو.اس.آ.ای.دی.) 7. درحالیکه ماموریت او آموزش روش شکنجه موثرتر بود. چریکها در ازای آزادی او خواستار آزادی 150 تن زندانی سیاسی،از جمله 30 زن شدند.واشنگتن خواستار آن شد که دولت اوروگوئه از این کارخودداری کند، زیرا ایالات متحده فکر نمیکرد که چریکها جرأت اعدام یک مقام رسمی با اهمیت را داشته باشند. در 10اوت جسد میتریون در داخل یک ماشین پیدا شد.

در ماه مارس سال بعد،خواهر آنا دستگیر شد. چهار ماه بعد،دوقلوها و دیگر زندانیان سیاسی از طریق فاضلاب و تونل فرار کردند.آزادی در شرایط مخفی خیلی طول نکشید: در ماه اوت سال 1972،آنا دوباره دستگیر شد و دوباره مورد شکنجه پلیس وارتش قرار گرفت.
سال 1972،سال فاجعه آمیزی برای «توپا»ها بود زیرا بسیاری از آنها کشته یا دستگیر شدند.رهبران جنبش،از جمله عاشق آنا،دستگیر شدند. "په په" عاشق آنا،پیش ازاین مثل آنا،زندانی ودرفرارجمعی از زندان شرکت کرده بود.
در27 ژوئن 1973،ارتش قدرت را بدست گرفت و به دیگر دیکتاتوریهای زیر چترحمایتی ایالات متحده،حاکم برآمریکا لاتین افزوده شد. نخستین تصمیم گیری نظامیان،دستگیری همه رهبران سازمان «توپامارو» و تحت شرایط غیر انسانی قرار دادن و شکنجه مداوم آنها بود.اگر مطبوعات تاکنون زیرسانسور بودند،اکنون دیگرنمیتوانستند حتی در باره اقدامات سازمان توپامارو اطلاع رسانی کنند و نام بردن رهبران ممنوع بود: آنها "بدون نام" شدند و در وضعیت گروگان بودند.زیرا نظامیان تهدید کردند درمقابل هر اقدام چریکها، یک چریک را اعدام خواهند کرد.لوسیا اطلاع بسیار کمی از وضعیت په په داشت.اگر چه آنا چندین بار در زندان انفرادی بسربرد،اما زندانهای جمعی با دیگر زنان زندانی مثل مدرسه ای بود برای دفاع در مقابل محبوس بودن. هرکسی هرچه میدانست به دیگران انتقال میداد وحتی کلاس آموزش زبان راه انداخته بودند.هنگامی که آنها از دستیابی به کتاب ممنوع بودند،برخی از آنها می نوشتند وبرای دیگران میخواندند.

در سال 1985،حکومت دیکتاتوری به پایان رسید و زندانیان سیاسی عفو شدند. لوسیا و په په زندگی مشترک "طبیعی" را شروع کردند. او به دانشکده معماری بازگشت و برای امرار معاش دریک رستوران کار میکرد.
او با دیگر توپاماروها، «جنبش مشارکت مردمی»8 (ام.پی.پی.) را بوجود آوردند. این جنبش به «ائتلاف جنبش چپ اکثریت»(فرنت آمپلیو، جبهه وسیع) 9 پیوست. در انتخابات فوریه 2009،این جبهه با کسب اکثریت آراء به قدرت رسید وآنا بطور باورنکردنی به ریاست پارلمان انتخاب شد.

اول مارس 2010، په په، طبق معمول خیلی زود از خواب بیدار میشود، دو"ماته"10 (دمنوش سنتی کشورهای آمریکای لاتین.م) برای هر دو نفر آماده میکند. لوسیا(آنا) هم مثل هر روزدر حال گوش دادن به اخبار رادیو،مشغول آماده کردن صبحانه بود.آن روز صبح،هر دو کمی عصبی بودند. په په را در خانه تنها گذاشت و مستقیم به مجلس قانونگذاری رفت. لوسیا دم در مجلس منتظر او بود.وقتی او به مجلس آمد، لوسیا او را به مقابل نمایندگان مجمع عمومی برد. پس ازآن، لوسیا بعنوان سناتور اصلی،مراسم تحلیف و سوگندنامه«په په» را بعنوان رئیس جمهوری اوروگوئه برگزار میکند.دراین مراسم لوسیا بمثابه همسر و بنا بر عرف «بانوی»اول کشور،نه در پشت و یا در کنار په په،بلکه در جلوی او راه می رفت.
از اعماق سلول زندان اش،حتی برجسته ترین دور اندیش هم هرگز نمی توانست چنین لحظه ای را تصور کند.
په په بدون کراوات و با کفش های قدیمی اش بود. لوسیا هم لباس دوخته شده توسط یک طراح مد را نپوشیده بود، حتی از یک خیاط کمتر شناخته در کشورو کفش پاشنه بلند هم نداشت. او در پاسخ به سئوالی در باره جزئیات لباس گفت:" من نه میشل(همسر) اوباما هستم نه کارلا برونی(زن نیکلا سرکوزی،رئیس جمهور سابق فرانسه)". فعالیت های سیاسی و زندان،آنها را به پوشیدن لباس خیلی ساده،عادت دادند،"زندگی کردن با یک چمدان سبک".
26 نوامبر 2010 هم یک روز خاص بود.زیرا لوسیا بواسطه مقامش نه تنها میبایستی اجازه مسافرت به خارج را به په په و معاون ریاست جمهوری میداد، بلکه په په میبایستی ریاست جمهوری را به لوسیا می سپرد.این تفویض دو روز طول کشید و معاون ریاست جمهوری برگشت. اما این نخستین باری بود که در اوروگوئه یک زن کشور را رهبری میکرد. لوسیا تاکید میکند او مثل یک سرباز خواهد مُرد و فدای فعالیت سیاسی خواهد شد.
او با وجود قدرت فعلی اش، بدون کینه و انتقام صحبت می کند و نه بعنوان یک قربانی شکنجه وکسیکه سالها در زندان زندگی کرده است.
کسانی که می خواستند اورا با پرسش به پای دیوار بن بست بکشانند،از او پرسیدند که آیا از مبارزه مسلحانه پشیمان نیستید؟ روزنامه نگاران در برابر جوابش متحیر ماندند. لوسیا با آرامش بآنها پاسخ داد:"من ازآن کارم دفاع میکنم و همه مسئولیتها و تصمیمات را کاملا بعهده میگیرم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که خوب یا بد،من زندگی خود را خردمندانه در راه آرمانهایم قرار دادم. از کرده خود پشیمان نیستم".
1-Lucia Topolansky, 2-Mouvement de libération national-Tupamaros (MLN-T), 3-Robin hode, 4-Maria Elia, 5-José Mujica(Pepe), 6-Dan Anthony Mitrione, 7-Agence des Etats-Unis pour le dévloppement(USAUD), 8-Movimient de participacion popular(MPP), 9-Frente Amplio(FM),10-Mate.


می خواستم خود را همراه یک یانکی(آمریکایی) در هوا پرت کنم

دو هلیکوپتر، هردقیقه هزارگلوله به طرفش شلیک میکردند. چند ثانیه پیش از حمله دو هلیکوپتر، عقب نشینی کرد و به صورت زیگزاگ در جستجوی یک پناهگاه بود تا از آنجا با تفنگ خود ضد حمله کند. اما این هیولاهای تندرو دوباره ظاهر شدند و راه او را مسدود کردند. اوسالها بعد بازگو میکند:"زمین کاملا خشک بود،میخواستم به یک سنگ،یگ برگ ساده و یا یک دسته علف تبدیل شوم".
انگارکه این همه رگبارکافی نبود که دوهواپیما جنگنده سبک ظاهر شدند،انفجار موشک و بمب زمینها و سنگها را باینطرف وآنطرف پرتاب میکردند و هرآنچه در مجاورت بود میسوزاندند."شاید این روزِ مرگ من بود. چهارده سال مبارزه، تنها ارثی است که برای پسر کوچولوی من،این بزرگ مرد میگذاشتم". نوجوانی که پدرش را دیکتاتور السالوادور سربه نیست کرده بود.
او دوباره شلیک کرد،اما آنها اورا به رگبار بستند. دست و پای چپش زخمی شدند. تفنگش از دست افتاد. فشنگهای رگبار کوله پشتی اش را سوراخ کردند،یکی از تیرها به شانه اش اصابت میکند و تاکنون در همانجا جا خوش کرده است. در حالیکه گلوله ها به اطرافش برخورد میکردند، تصمیم میگیرد خود را به مردن بزند.همه جا دود و سرو صدا بود. به یکباره سکوت مطلق حاکم شد.در حال بلند کردن سرش بود که یکی از دو هلیکوپتر بازگشت. دست راست و موهایش میسوختند،اما خودش را به مُردن زد. یک بمب منفجر و بدنش بی حرکت شد.
یک هلیکوپتر بعد از چند بار دور زدن،به پنج متری اوفرود آمد.او فکر میکرد که آنها تیر خلاص را شلیک خواهند کرد. درحالیکه بیهوش بود،احساس کرد که کسی در حال چرخیدن جیبهایش است.چشمهایش را باز کرد. دید یک مرد موبورریشو با دوربین است. "یک یانکی"!. به خودش گفت همه تلاش خود را بکنم تا مچ او را بگیرم. اما یک دست با دشستکش زرد،دستش را پیچاند و دست دیگر یک کُلت روی پیشانیش گذاشت. او باره دیگر برای یک لحظه بیهوش شد،فکر میکرد که زمین زیر پایش خالی شد،اما این او بود که به زمین کشیده میشد،مردی که دستکش زرد داشت یقه پیراهنش را گرفته بود واو راکشان کشان به سمت هلیکوپتر میبرد.هلیکوپتر از زمین برخاست. او صداها را میشنید. یکی ازآنها گفت او را به دریا باندازیم،اما کسی که رئیس بود مخالفت کرد. بیادش آمد که اسنادی همراهش است که نمیبایستی بدست آنها بافتند،چه برسد بدست یک یانکی.

او خود را جابجا کرد تا خود را از هلیکوپتربه هوا پرت کند،اما مرد دستکشی جلوی او را گرفت. دوباره تلاش کرد."میخواستم خودم را با یانکی به هوا پرتاب کنم". بعد باردیگر بیهوش شد.آنها فرود آمدند. متوجه شد که در یک پایگاه نیروی هوائی هستند. دوباره از هوش رفت. وقتی بهوش آمد روی برانکارد بود.بوی خون و گوشت سوخته همه جا را گرفته بود. یانکی با نزدیک شدن باو با لبخند باو گفت"هلو".اوهمه قدرتش را بکار گرفت تا باو بگوید "یانکی مادر.."، تلاش کرد به روی یانکی تف کند،اما تف به روی خودش برگشت.

با بررسی اسناد موجود درکوله پشتی اش،آنها فهمیدند که او یک دختر السالوادوری بنام «ماریا مارتا والادارس»1 است. ناگهان دو افسر با هیجان با
چند عکس وارد اتاق شدند:"پس اینطور،«نیدیا دیاز»2 تو هستی،هان؟ این نام رزمی اش بود و تحت این نام شناخته شده بود.تقویم،روز25 آوریل 1985 را نشان میداد.دشمن یک جنگنده کم اهمیتی را در دست نداشت.«نیدیا دیاز»
فرمانده چریکهای «فارابوندو مارتی»3 جبهه آزادیبخش ملی(اف.ام.ال.ان.). چریکی که علیه دیکتاتوری خون ریز وبرای دست گرفتن قدرت میجنگید.   
این فرمانده چریکها،زمانیکه فقط سیزده سال داشت وارد«انجمن مسیحی عام المنفعه» برای سواد آموزی در محله های محروم مشغول به کار شد. شش سال بعد،به عضویت یک سازمان چریکی درآمد، بدون آنکه از زندگی "عادی" دست بکشد.
در سال 1975،پس از سه سال تحصیل در روانشناسی در دانشگاه، شرایط مبارزاتی او را مجبور کرد تا کار مبارزاتی مخفی را در پیش بگیرد.
در سال 1980،درچندین جلسه سازمانهای چریکی برای ایجاد جبهه «فارابوندو» شرکت کرد.در ژانویه 1981 به فرماندهی سازمان چریکی ارتقاء یافت وعضو دفتررهبری سیاسی «جبهه آزادی بخش ملی فارابوندو مارتی» شد.دراکتبر 1984به هیئت نمایندگی برای گفتگو با دولت السالوادوربرای یافتن راه حل سیاسی مناقشه پیوست.
اما اعضای هیئت دستگیر واو به رغم زخمهای پایش،سوختگی دست و یک گلوله در شانه، مدام مورد بازجویی قرارمیگرفت. اما با چشمهای بند زده. با گوش دادن به صداها،متوجه شد که تعدادی ازگرینگوها(خارجیها) و یک ونزوئلایی جلسات بازجویی و شکنجه را هدایت میکردند.
اوبمدت 190 روزدر زندان بود و سپس همراه 26 چریک دیگر با دختر رئیس جمهوری وقت«ناپلئون دوآرته»4 که توسط جبهه آزادیبخش برای همین هدف ربوده شده بود،معاوضه شدند.نیدیا در نوامبر1985، 33 سالگی خود را با رفقای خود جشن گرفت.
یک سال پس از آزادی،مطلع شد که در روز گفتگو در هیئت نمایندگی با فردی بنام «فلیکس رودریگز» که با کمیته ویژه مجلس سنای ایالات متحده،در سنا در باره تامین مالی غیر قانونی و بدون اطلاع کنگره توسط کاخ سفید برای نابودی دولت مردمی ساندینیست در نیکاراگوئه تحقیق میکرد،درگفتگو بود. رودریگزبا اصلیت کوبایی و عضو سازمان سیا،مامور دستگیری «نیدیا» بود. این مرد دوست شخصی جورج بوش پدر، معاون وقت رئیس جمهور،مسئول عملیات در السالوادور بود. پست فرماندهی اش در پایگاه هوائی قرار داشت که قبلا نیدیا را مورد شناسایی قرار داده بود. پایگاهی که از آن به عنوان پل انتقال کوکائین کلمبیا به فلوریدا، توسط سیا،مورد تائید کاخ سفید هم بود.
سود بدست آمده از قاچاق منبع تامین مالی جنگ کثیف تروریستی واشنگتن علیه نیکاراگوئه و مخالفین دیکتاتوری درکشورهای آمریکای مرکزی بود.جان کری،که بعدا در فوریه 2013،به وزارت خارجه اوباما منصوب شد،ریاست تحقیقات سنا را بعهده داشت. رودریگز همیشه در برابر هر کسی با افتخار اعلام میکرد "که این من بودم که نیدیا دیاز را دستگیر کردم". اگرچه پیش ازاین،"افتخار"بزرگش دستگیری چه گوارا در 8 اکتبر 1967،در بولیوی بود.
رودریگز در محل اقامت خود درمیامی، یک نوع موزه دارد.از میان اشیاء،یک ساعت رولکس ساخته شده از فولاد و پیپ چه گوارا،که آنها را ربوده بود،دیده میشود. اوهمچنین با تکبر یک سینه بند(کُرست) دراختیار دارد که مدعی است متعلق به یک زن فرمانده چریک زخمی شده است.همان زنی که درهیئت جبهه آزادی بخش ملی در سال 1992،توافقنامه صلح با دولت را امضا کرد.این زن نیدیا است که دو سال بعد نماینده مجلس میشود.

1-Maria marta Valladares, 2-Nidia Diaz, 3-Farabundo Marti liberation nationale(FMLN), 4-Napoleon Duarte.

از همه امکانات برای زندگی کردن محروم بود

یک انسان شناس آمریکایی،بنام «دیوید استول»1 برای یافتن "حقیقت" درباره «ریگوبرتا»2 به جستجویش رفت. پس از جستجو،مجموعه اطلاعات بدست آمده را درسال 1999 در یک کتاب منتشر کرد.در فاصله ای کوتاه بعد از انتشار کتاب،نیویورک تایمز مقاله ای طولانی براساس"پژوهش" دیوید استول، نویسنده کتاب منتشر کرد. روزنامه بخشهای اساسی کتاب را بازگو میکند: «ریگوبرتا منچو»،برنده جایزه صلح در سال 1992 را یک دروغگو معرفی میکند و به او ریشخند میزند. مقاله اینطور نتیجه میگیرد که حقیقت همانست که در کتاب آمده،نه آنچیزی که این هندی(سرخپوست) در سال 1985،در زندگینامه اش آورده است.
این کتاب،حوادث بسیارسخت درزندگی شخصی وخانوادگی ریگوبرتا را با رذالت تمام تغییر شکل داده بود. به عنوان مثال:" یکی از برادران او هرگز ازگرسنگی نمرده است و حتی این برادروجود نداشته است؛ یکی دیگر از برادران او در آتش سوزی نمرده است؛پدر او هم در آتش نمرد.... روزنامه نگاردر تفسیر بلند بالای خود مدعی است که نه تنها با استناد به کتاب حرف میزند بلکه میگوید:" نویسنده کتاب به دبیر دائمی کمیته نروژی جایزه نوبل هم تلفن کرده است".
فراتر ازطرح یک سئوال ساده در این باره،او پیشنهاد میکند اگرهمه آنچیزی که این زن گواتمالایی در کتابش نقل کرده دروغ باشد،پس باید جایزه صلح نوبل ازاو پس گرفته شود.بگفته روزنامه نگار،دبیر کمیته جایزه نوبل به نویسنده جواب داد که جایزه نوبل بخاطر محتوای کتاب نبوده است. بلکه باو گفته شد که جایزه بخاطر"قدردانی از کارش برای عدالت اجتماعی وآشتی قومی ـ فرهنگی،برپایه احترام به حقوق خلقهای بومیان سرخپوست بوده است".

این خیلی دشوار است که یک فرد بتواند در مورد حقایق واقعی وبسیار خصوصی دروغ بگوید، چه رسد به شخصی مانند او. برای شخصی مثل ریگوبرتا بسیار دشوارست تا بخواهد دروغ بگوید. درغیراینصورت باید مشکل روانی داشته باشد. و تا کنون چنین چیزی هم در نزد ریگوبرتا دیده نشده است.
ریگوبرتا با آرامش همیشگی اش اعلام کرد که همه این ادعاها "بخشی از یک کمپین سیاسی نژادپرستانه است".
در واقع اوکنجکاو بود که چرا این کتاب انسان شناس و مقاله نیویورک تایمز زمانی منتشر شدند که به ریگوبرتا پیشنهاد کاندیداتوری برای انتخابات ریاست جمهوری گواتمالا داده شده بود. این خبر کاندیداتوری به هیچ وجه برای واشنگتن خوشایند نبود.اگر او برنده انتخابات میشد،میتوانست خاری بر پای سیاست آمریکا در آمریکا لاتین باشد.
با این حال پس از آنهمه لجن مالی،مقاله نیویورک تایمز در پایان قبول میکند که «ریگوبرتا منچو» و خانواده اش مانند دیگر بومیان گواتمالا ازخشونت دولتی رنج بردند.
درواقع بعد ازسقوط دولت دموکراتیک«ژاکوبوآربنز»3 درسال 1952 ، سرکوب شدید در گواتمالا باجراء درآمد. یک کودتای برنامه ریزی شده و با کارگردانی ایالات متحده، با حمایت نظامیان گواتمالایی. ازاین تاریخ به بعد نسل کشی قومی درسکوت آغاز شد.برای مقابله با اختناق در دهه شصت گروه های چریکی شروع به سازماندهی نمودند.از سال 1982،نظامیان شروع به پیاده سازی استراتژی "زمین سوخته" کردند. خشونت علیه مردم غیر نظامی،به خصوص علیه بومیان شدت گرفت.این بهانه ای بود برای سرکوب چریکهای گروه« وحدت انقلاب ملی گواتمالا»4.درواقع،نظامیان به دنبال خلع ید ازصاحبان طبیعی زمین و در اختیار گذاشتن زمینهای وسیع به ملاکان بزرگ و یا به شرکتهای فرا ملیتی آمریکایی بودند.
حداقل بیش از 150000تن به قتل رسیدند و 50000 تن مفقود شدند. ایالات متحده از مشاوران این قتلها بود. از سال 1996،سرکوب روبه کاهش گذاشت و این هم هنگامی بود که موافقتنامه صلح بین دولت و «سازمان وحدت انقلاب ملی کواتمالا» امضاء شد.

ریگوبرتا خشونت دولتی را دربدنش همراه داشت و رنج می برد. او ازبومیان سرخپوست «مایا کییس»5 در ژانویه 1959 درآبادی «شیمل»6 در دهکده ای کوهستانی متولد شد.در 19 سالگی در کمیته وحدت دهقانی، شروع به مبارزه کرد. برادر کوچکتر او ربوده و توسط ارتش به قتل رسیده بود.در31ژانویه 1980 پدرش توسط سرویس های امنیتی همراه با 29 دهقان دیگر در سفارت اسپانیا ـ در گواتمالاـ زنده سوزانده شدند. ریرا بومیان و دهقانان در اعتراض به سرکوب شدید سفارت اسپانیا را اشغال کرده بودند. چند ماه بعد مادرش زیر شکنجه کشته شد.
در مواجهه با این حوادث،او مجبور به فرار به منطقه چیاپاس در مکزیک میشود. اودراین زمان 21 سال داشت. نمیتوانست برای مدت طولانی دوری از خانواده و کشور را تحمل کند،به کشورش بازگشت.
در سال 1983،یکی دیگر از برادرانش به قتل رسید. او مجبور به ترک کشورش شد و این باربه نیکاراگوئه رفت. او به گواتمالا بازگشت وکمی بعد از مکزیک تقاضای پناهندگی کرد.او یکی از هزاران نفر از مردمی بود که از خطر مرگ فرار کرده بودند.
بنابراین سازمان سیاسی اش تصمیم گرفت او را به سوئیس،در ژنو،بفرستد تا جنایات دولت و پاکسازی قومی را افشاء کند. پس از این ازاو دعوت شد تا در گروه کاری سازمان ملل متحد درباره مردمان بومی شرکت کند.
با این فکر که نیروهای امنیتی گواتمالا او رافراموش کردند یا اینکه کاربا سازمان ملل متحد باعث محافظت ازاو میشود، در سال 1988 به کشور خود بازگشت. بلافاصله زندانی شد.بخاطرعدم وجود اتهام کافی، او را برای مدت زمان طولانی در زندان نگه نداشتند. بعد ازآزادی بعلت تهدید به مرگ دوباره مجبور به ترک کشورش شد.
نگاه او پر ازعطوفت،اماچهره اش سخت و پرانرژی، بازتاب سالهای زندگی پرمشقت است. علاوه برخشونتی که تحمل کرد،ریگوبرتا در دوران کودکی و نوجوانی از همه چیز محروم بود.
خواهر کوچکتراو«آنیتا»،میگوید:" بخاطر همه این محرومیتها،اگرهرچیزِ ساده برای خیلی انسانها عادیست ولی برای او تعجب آور است.اگر کسی یک پیراهن باواهداء کند،برای او چیز فوق العاده ای بنظر میرسد.اوازهر چیزیکه باو میدهند، تعجب میکند. ازجاری شدن آب در خیابانها ستایش میکند. دارای ظرفیت بزرگ ستایش کردن همه چیزیکه دردنیا وجود دارد، میباشد.میل وافر او سود بردن از همه چیزهائیست که او هرگز در زندگی نداشت،همه آنچیزهائیکه که هرگزاز آن برخوردار نبود واز همه امکانات برای زندگی کردن محروم بود".

هر کجا برود، باهر شخصی ملاقات کند، همیشه مانند بومیان سرزمین اش لباس می پوشد. دراواسط ماه اوت سال 2007،او به هتل «کورال بیچ» در کانکون،در مکزیک،برای یک مصاحبه مطبوعاتی دعوت شده بود.
حضور او در این شهر به دعوت «فلیپ کالدرون» رییس جمهوروقت مکزیک در چارچوب «مجمع انجمن ملی تامین آب و فاضلاب» بود. فقط چند قدم داخل هتل لوکس پا گذاشت که ماموران امنیتی به سمت او آمدند و اورا به زور به بیرون فرستادند: برای اینکه آنها فکر میکردند اویک فروشنده دورگرد است. این نخستین بار نبود که این برنده جایزه صلح را بخاطر لباس ظاهری اش اخراج میکنند. او همچنین قادر به اجتناب از بازرسی دقیق ساک دستی اش در فرودگاهها،بویژه در ایالات متحده نبود.این اتفاق برایش پیش آمد که خمیر دندانش را ازاو بگیرند.خمیر دندان برایش ارزش بزرگی داشت،زیرا او فقط از چهارده سالگی طرزاستفاده از آنرا شناخت.
در ماه مه 1993،زمانی که برای دریافت دیپلم افتخاری ازدانشگاه کلمبیا به شیکاگو دعوت شد ـ یکی از 23 درجه دانشگاهی است که در جهان به او اهداء شد ـ او مجبور به توضیح دلایل سفر خود به آمریکا برای پلیس شد وبه آنها خاطر نشان کرد که او دارنده جایزه صلح نوبل است.آنها او را ازبالا به پایین با تحقیر نگاه کردند.باین شکل لباس پوشیدن،با چهره سرخپوستی،افزون براینها فقیر؟ مامورین پلیس آمریکا فکر میکردند که او آنها رامسخره میکند با او بد رفتاری کردند.
در ژانویه سال 2002، انسان شناس آمریکایی «دیوید استول» ،نویسنده کتاب با انتشار یک مقاله از اتهام دروغگو بودن ریگوبرتا،اظهار پشیمانی کرد.اوهمچنین اظهار داشت که بخش عمده کتابش را ارتش گواتمالا به او داده بود.

1-David Stoll, 2-Rigoberta, 3-Jacobo Arbenz, 4- Unidad revolucionaria nacional de Guatemala, 5-Maya-k’iche, 6-Chimel.

زمانی که تصمیم بگیرد، هیچ نیروئی قادر به انصرافش نیست

«نورا آستورگا»1 یک وکیل دادگستری و رئیس بخش کارمندان در یکی از بزرگترین شرکتهای ساختمانی کشور بود. ازیک خانواده بورژوازی، از سال 1969 یکی از فعالین سیاسی «جبهه آزادی بخش ملی ساندینیست» شد.این گروه چریکی در سال 1961،در نیکاراگوئه برای مبارزه با دیکتاتوری خانواده «سوموزا» باالهام از مبارزات ژنرال «آگوستو ساندینو»2 (1895- 1934)،تشکیل شد. پدرِ نورا یک نظامی طرفدارسوموزا بود که حتی نمی توانست تصورش را بکند که دخترش عضو جبهه باشد. پدر بزرگش هم که وزیر دفاع بود،فکرش را نمیکرد.
او بواسطه حرفه اش،پوشش خوبی برای سرکشی در محافل قدرت دولتی و خصوصی بود. از این طریق او با ژنرال «رینالدو پرزوِگا»3،آشنا شد که میخواست بر روی ملک وسیع اش ساختمان بسازد.
این نظامی،نفر دوم بعد از «آناستازیا سوموزا»4 درقدرت بود ویکی از خونخوارترین نظامی رژیم و مرد سازمان سیا در نیکاراگوئه. پرزوِگا با استفاده از قدرتش هرزنی را که دوست داشت،چه بارضایت یا نه در اختیار میگرفت.
نورا میگوید:"بنابراین هر وقتی که لازم به دیدنش دردفتر کارش بودم،میبایستی متوجه رفتار خودم می شدم. میبایستی مهربان،اما سرد باشم". طی این مدت ارتباطات کاری، نورا پس از پنج سال ازدواج و داشتن دو دختر کوچک از شوهرش طلاق گرفت.

او در باره رابطه شغلی اش،به مسئولین جبهه اطلاع داده بود. به مسئولین جبهه گفته بود" ما میتوانیم از این آقا خیلی اطلاعات کسب کنیم،حتی میتوانیم او را به اسارت بگیریم". مسئولین جبهه تا اتخاذ تصمیم نهائی ادامه همین رفتار با ژنرال را باو توصیه کردند.
هنگامیکه ژنرال ازطلاقش آگاه شد،رفتارتهاجی نسبت به نورا گرفت. نورا اقرار میکند که این یکی از مهمترین چیزهایی بود که میبایستی در زندگیش انجام میداد. "تصورمیکردم که روی طنابی راه میروم. از یکطرف باید درب را نیمه باز بگذارم بااین فکر که مورد علاقه او هستم و از طرف دیگر تا چیزی بدست نیاوردم در موضع خودم بایستم.این رفتار من باعث شد تا علاقه اش بمن حفظ شود".
این وضعیت نمی توانست تا به آخر ادامه پیدا کند. بهانه نهائی که نورا به این نظامی اعلام کرد این بود:"ببینید،شما می دانید من آماده ام اما این به روش خودم خواهد بود.من یک زن مستقل هستم وحق انتخاب در کجا وچه زمان را دارم". خوشبختانه،ژنرال پذیرفت وهمه طرحها بعد از هفت ماه علیه او آماده شدند.
ایده این بود که با روبودن او بتوان 60 زندانی سیاسی را معاوضه و پول دریافتی را برای خدمت به کودکان دهقانان کشته شده توسط دیکتاتوری هزینه کرد.
چندین بار مسئولین سازمان ساندینیست با نورا ازعواقبی که متوجه زندگیش خواهد شد،صحبت کردند.زیرا پس ازعملیات، اودیگر نمیتوانست به زندگی "خُرد بورژوایی" خود برگردد،زیرا بعد از عملیات او مجبورست کاملا در مخفی گاه زندگی کند.
" این یک تصمیم رمانتیک نیست اما من مصمم بودم". همانطوریکه «ژرمن پولارس»5 یکی از بنیانگذاران جبهه گفته بود:"وقتی یک زن تصمیم می گیرد هیچ نیروی انسانی قادر به انصراف از تصمیمش نیست".حتی اگر این تصمیم به بهای جدائی با دو دختر 6 و 2 ساله اش منجر میشد. علاوه بر این، پیروزی بر دیکتاتوری هم در افق نزدیک نبود.
در 8 مارس،دقیقا روز زن،من به «سگ»تلفن زدم و یک پیام برایش گذاشتم،از همان ابتدا که به ژنرال تلفن زدیم،من دو دخترم را پیش یک دختر عمویم گذاشتم. آنها در آنجا درامن بودند،برای اینکه این دختر عمو با یک آمریکایی ازدواج کرده بود.
حالا 48 ساعت از پنهان شدن سه چریک در خانه نورا میگذرد. ژنرال فقط با راننده اش به خانه نورا آمده بود. با عطروکت و شلوارسفید. گل و شکلات برای نورا آورد،اما وقتی برای از دست دادن را نداشت.او حتی وقت صحبت کردن را نداشت، بشدت مشتاق در آغوش گرفتنش بود.نورا هیچ چاره ای جز بردن او به اتاقش را نداشت. به آرامی لباس ژنرال را در میآورد، طوریکه هرچه سریعتر اسلحه را ازاو دور کند. سپس نورا منتظر شد تا او کاملا لخت شود. بوسه و نوازش کم بود زیرا او تحمل این مرد را نداشت:"این مرد بی ادب، یک هیولای واقعی،یک حیوان بود". در این لحظه نورا یک لیوان را به عمد به زمین اندخت،لیوان شکست. این شکسته شدن سیگنال(علامت) برای آمدن چریکها بود.چریکها سعی کردند تا او را بی حرکت کنند،اواما با مقاومت شدید وغیر منتظره شروع به فریاد زدن کرد وراننده با شنیدن فریاد بدنبال آوردن نیرو رفت.همه طرح ها تغییر کردند.
نورا بلافاصله به جبهه جنوبی در نزدیکی کاستاریکا فرستاده شد. نورا نه تنها برای این روز ونه پس ازآن احساس جرم نمیکرد:" من مرگ او رابخشی از مبارزه برای گرفتن آزادی تلقی میکنم".
بدیهی است این "اعدام" به بی ثبات کردن دیکتاتوری کمک کرده است. دیکتاتوری که یک سال و چهار ماه بعد، 19 ژوئیه(جولای) 1979 سقوط کرد.
"کارهای من برای پدرومادرم یک شوک بزرگ بودند.آنها به زحمت میتوانستند کارهای مرا درک کنند. در ابتداء آنها طوری رفتار میکردند که من دخترشان نیستم".برای دختران نورا هم آسان نبود. یک سال بعد،او برای دیدن آنها رفت.دختر بزرگش با سرزنش باو گفت:" یک روز تودر خانه بودی و روز بعد هرگز نبودی.تو بمن نگفتی به کجا میروی،یک نامه برایم ننوشتی،تو ما را رها کردی"!. درحال حاضر،وقت آن بود که نورا، فن بکار بردن اسلحه برای رفتن به جبهه را یاد بگیرد.
چگونه زندگی او باین سمت مبارزاتی تغییر کرد؟
به گفته او،مسببین نخستین نگاه او به نگرانی های اجتماعی،جامعه«خواهران مذهبی سنت تِرِز» بودند.آنها چهره دیگری از جامعه را باو نشان داده بودند،آنها او را برای خواندن،تعلیم و تربیت دستورات مذهبی به کودکان،دیداراز بیماران به محلات بسیار فقیر بردند. "سپس من از پدرم میشنیدم که همه چیز در کشور به خوبی پیش میرود".از نوجوانی دراین باره سئوال میکردم،او در جواب بمن میگفت تو یک "کمونیست" هستی. من از سیاست چیزی نمیدانستم،من فقط از نوجوانی در این باره ازاو سئوال میکردم،او بمن میگفت تو یک "کمونیست" هستی.
من از سیاست چیزی نمیدانستم،من فقط یک کاتولیک بودم که هر روز برای دعا به کلیسا میرفتم،بعنوان یک مسیحی نیکوکار،کارهای اجتماعی انجام میدادم".

پدر که از این "شورشی بدون علت" نگران بود،او را در سال 1967،برای تحصیل به آمریکا فرستاد.او در این زمان 18 ساله بود. در آنجا دو سال در یک دانشگاه کاتولیک درس خواند.این مطالعات بیفاید بودند: زیرا جامعه ای که او دیده بود او را بعلت تبعیض نژادی دچار شوک کرد.در 4 آوریل 1968،در واشنگتن بود که مارتین لوتر کینگ،رهبر سیاه پوستان آمریکا به قتل رسیده بود.
زمانی که در دانشگاه به عضویت «جبهه آزادی بخش ملی ساندینیست» پیوست، یک ایده عاشقانه(رومانتیک)، تقریبا سینمایی اززندگی چریکی داشت. با این حال مسئولیت های بزرگ غیرنظامی را بعهده گرفت.اواعلامیه ها و رهبران مخفی را با ماشین خود جابجا میکرد،حتی رهبران مخفی را بدوراز چشم پدر و مادردر خانه اش مخفی میکرد.او میگوید:"این جبهه است که با ارائه ارزشها و اهداف انسانی و همبستگی به زندگیم معنی داد.این مفاهیم در محیط اجتماعی من وجود نداشتند".
در طول هشت ماه از مبارزاتش میگوید:"احساس همبستگی انسانی که من هیچگاه در دوران زندگی ام احساس نکرده بودم. در جبهه من نه وکیل بودم،نه زن،نه مرد،بلکه یک رفیق بودم نه چیزی دیگر".اواز مردی که او را از«ماناگوآ»ـ پایتخت نیکاراگوئه ـ خارج کرد،حامله شد. نورا نخستین مبارزه اش را در کنار او شروع کرده بود."او یک مرد فوق العاده وانقلابی بود.هروقتی که میتوانستیم همدیگر را ببینیم،لحظات زیبائی بود". نورا راسه ماه قبل از زایمان به کاستاریکا بردند.
انقلاب پیروز شد و او به ماناگوآ بازگشت."چقدر زیبا بود،آزادانه و بدون ترس از سرکوب درخیابانها قدم زدن. ما احساس میکردیم که شکست دادن سوموزا و یانکیها یک رویا است. ما هیچ چیزی نداشتیم،نه تجربه،نه پول و همینطور شروع به ساختن کردیم". بله انقلاب ساندنیستی زیبا ترین رویائی بود که آمریکا لاتین در دهه هشتاد دیده بود. نورا بیادش میآید:"اما یانکیها نمیخواستند ما یک جامعه بدون گرسنگی و بیسوادی بسازیم".
در واقع واشنگتن اقدامات تروریستی علیه انقلاب نوپا را شدت بخشید. نورا بعد ازانقلاب بمدت یک هفته معاون وزیر دادگستری بود. برای سه ماه مسئول امور مالی ارتش نوین شد. برای بیش از یک سال دادستان رسیدگی به جنایت طرفداران سوموزا. آنطوریکه میگوید: "بدون روح انتقامگیری،تنها در جستجوی عدالت".
در سال 1983، به وزارت امور خارجه منتقل میشود."من نه از سیاست خارجی اطلاعی داشتم ،نه از دیپلماسی و کمتر از همه اینها جنبه های پروتکل(تشریفات استقبال،ضیافت.م). تقریبا مثل همه،من هم مجبور شدم باعجله یاد بگیرم،زیرا یانکی ها از هرطرف علیه ماجنگ راه اندخته بودند و ما برای محکوم کردن آنها نیاز به دانش داشتیم.ازدیپلماسی خوشم آمد زیرا یک مذاکره دائمی است.از آنجائیکه من وکیل بودم،خودم را در این مقام میدیدم".
در سال 1984 وزارت امور خارجه ایالات متحده آمریکا او را به عنوان سفیرکشورش در واشنگتن نپذیرفت. دلیل آن مشارکتش درمرگ" مُهرهِ شان"،«ژنرال پرزوِگا» بود. نورا در سراسر جهان شناخته شده بود زیرا رسانه ها وسیعا و با تحریف به این رویداد پرداختند.
در ماه مارس سال 1986،ایالات متحده، ورود او را به زحمت به عنوان نماینده نیکاراگوئه در سازمان ملل متحد پذیرفت.درابتدا احساس میکرد یک جانورعجیبی است،چون هرکسی می خواست با اودیدار کند و یا میخواست با این «ماتا ـ هاری»6 (اهل هلند،رقاصه زیبا،جاسوس،در سال 1917در فرانسه اعدام شد.م) کشورکوچکی که مورد حمله اولین قدرت جهانی قرار گرفته است،سلام بگوید.
برخی دیگر،او را با جودیت مقایسه میکردندـ در کتاب مقدس آمده است که او با اغوای ژنرال آشوری «اولوفِرن»7 که نیروهایش شهر(سیته) اسرائیلی بیتولی را محاصره کرده بود را به قتل رساند.   
در سازمان ملل متحد،او مجبور به تکذیب هزاران دروغی بود که توسط «ورنون والترز» ـ یک دیپلمات با تجربه آمریکایی ـ علیه نیکاراگوئه ساخته شده بود.گرگی که گوسفند را متهم به خطرناک بودن میکند.
"مزیت و قدرت ما این بود که ما یک سیاست خارجی اصولی داریم،همانند دیگر کشورهای کوچک:"حاکمیت ملی و ضد امپریالیستی ". این بحث های داغ با والترز در سازمان ملل متحد تاریخی بود.
نورا میگوید: "از نظر شخصی،من هر گز مشکلی با او نداشتم، دلیل آنهم شام خوردن با والترز،مثل دوهمکار بود".

بنابراین،اوبدون عقب نشینی از اصول انقلاب ساندینیستی،کار سیاسی را هم پیش میبرد.همیشه زیبا و زینت آلات همراه داشت.گاهی وقتها از اینکه نمیتواند در سازمان ملل متحد"شلوار جین" بپوشد،گله مند بود.زبانهای انگلیسی،فرانسوی و ایتالیایی را بخوبی صحبت میکرد. با جذابیت واعتقاد راسخ،در سالنُهای دیپلماتیک نیویورک قدم میزد.اوازاینکه بعد از بحثهای تند و داغ با همکاران دیپلماتیک خارجی، برای آ نها گل میفرستاد،معروف بود.
گفته میشد اواز "قدرت عظیم جذابییتش برای خدمت به اهداف مبارزاتی که بآن اعتقاد داشت استفاده میکرد".
یک سفیردر باره او اینطورتعریف میکرد:"او ازگذشته مبارزاتی اش همانطوری استفاده میکرد که دیگر زنها ازعطرهای خودشان استفاده میکنند".
وزیر امور خارجه نیکاراگوئه، کشیش «میگل دِاسکوت»8 او را تحسین میکرد.او زنی سرسخت بود وازهیچ چیز ترس نداشت. حتی سرطان وحشتناک پستان که تا آخرین روز با آن میجنگید. وقتی ماموریت در سازمان ملل را قبول کرد از بیماری خود آگاه بود.
در اواسط سال 1987، خسته از شیمی درمانی و ریزش مو،همچنان در جلسات و رویدادهای کاری که فکر میکرد انقلاب باو نیاز دارد،شرکت میکرد.
در ماه ژوئیه(جولای) 1987،بالاترین درجه نشان نیکاراگوئه،«کارلوس فونسکا»9 بنیان گذار جبهه آزادیبخش ملی ساندینیست به نورا آستورگا اهداء شد.
در ماه دسامبر،پزشکان نیویورک زندگی او را برای چند ساعت تشخیص دادند. او ازتختخوابش بلند شد وبه نیکاراگوئه بازگشت. به ساحل دریا رفت،لذت میبرد. آنطوریکه دوست داشت می خندید. دوستانش میگفتند:" اکسیژن باقی مانده را در ریه های آسیب دیده اش عمیقا استشمام میکرد".
او در 14 فوریه،"روز عاشقان" درگذشت. چهار دختر و یک پسر خوانده داشت. به مدت 24 ساعت،پیکرش از طرف 9 عضو رهبری جبهه پاسداری میشد. سراسرنیکاراگوئه با ادای احترام ازاو مانند"قهرمان وطن و انقلاب" خداحافظی کرد.

مدت کوتاهی قبل از فوتش،گفته بود:"من در این کشور بی نظیر متولد شدم. افراد بسیاری در رشد من کمک کردند. به رغم محدودیتهای ایالات متحده با تحمیل جنگ برما، فرصتی برایم ایجاد شد تا با مبارزه علیه دیکتاتوری و حالا برای بازسازی و ایجاد جامعه نوین سهیم باشم. چه چیز دیگری از این زندگی میخواهم ؟این برای من یک جایگاه ممتاز بود"!

1-Nora Astorga, 2-Augusto Sandio, 3-Reinaldo Perez Vega, 4-Anastasio Somoza, 5-German Pomares, 6-Mata-Hari, 7-Holopherne, 8-Miguel d’Escoto, 9-Carlos Fonseca.

ادامه دارد...


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست