نهونیم تز درباره ی هنر و طبقه
بن دیویس، ترجمه: حسام حسینزاده
•
طبقات متفاوت بهطور متفاوتی درگیر «بازار هنر» میشوند؛ بحث درباره ی بازار هنر در غیاب فهم منافع طبقاتی باعث مبهمکردن نیروهای واقعیِ تعیینکننده ی وضعیت هنر میشود. از آنجایی که طبقه مسئلهای بنیادین برای هنر است، هنر نمیتواند هیچ ایده ی شفافی از ماهیت خود داشته باشد مگر اینکه ایده ی شفافی از منافع طبقات متفاوت داشته باشد. امروزه، طبقه ی حاکم که سرمایهداری است بر حوزه ی هنرهای تجسمی تسلط دارد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۶ خرداد ۱٣۹٨ -
۲۷ می ۲۰۱۹
مقدمه ی ترجمه ی فارسی
چند سالی از انتشار کتاب نهونیم تز درباره ی هنر و طبقه[۱] (۲۰۱۳) گذشته است و کمی بیش از آن (۲۰۰۹) از پخش متن حاضر در قالب جزوه در مقابل یک گالری هنری میگذرد. گذر زمان تا حدودی معنای این متن را برایم تغییر داده است. اکنون کمی روشنتر از گذشته میبینم که صورتبندیهایش چقدر خاص است و چگونه متأثر از زمان و مکانی بسیار محدود و تاریخی مشخص شکل گرفته است: سنت آوانگارد و بانفوذ اروپایی-امریکایی؛ اقتصاد سیاسی ایالات متحده؛ حتی نگرانیهای کاملاً محلی درباره ی دنیای هنرِ بیشازحد تجاریِ نیویورک در ابتدای دهه ی ۲۰۱۰.
اما اگرچه گذر زمان باعث شده این متن محلیتر بهنظر برسد، معنایش را نیز گسترش داده است. متنی که در طول یک آخر هفته در قالب یک جزوه، بدون اندیشیدن به امتداد زندگیِ پس از خلقش نوشتم، حیات خود را یافته است. در طول سالهایی که از نخستین انتشار آنلاینش میگذرد، پیامهایی از مردم سراسر جهان دریافت کردهام که این متن را سودمند یافتهاند. زمینههای جدید معانی جدیدی بدان بخشیدهاند.
برای خودم، نظریه ی محوریاش (تلاش برای فهم چگونگی اندیشیدنمان درباره ی «هنر» از طریق لنز نظریههای مارکسیستیِ طبقه) همچنان شیوهای بسیار کارآمد برای فهم معنای هنرمندبودن است. این متن به من کمک کرده است تا تمایز نوع خاص کار هنری را بدون توسل به اسطورهسازیهای رمانتیک بفهمم، اهمیتش را دریابم در حالی که محدودیتهایش را درک میکنم.
اگرچه این متن اکنون خاصتر بهنظر میرسد اما معنایش برای خودم هم گسترش یافته است: همچنان که جامعه تناقضات، معضلات و چالشهای جدیدی برای اندیشیدن درباره ی هنر و کنشگری اخلاقیِ متناسب با آن در جهان ساخته است، این متن به نوشتههایم به شیوههایی جدید، در زمینههای جدید، شکل داده است. گسترش نظریهای که اینجا ارائه شده، همچنان برایم مبنایی برای شیوههای جدید اندیشیدن دربارهی نحوهی ارتباط هنرمندان با اقتصادِ در حال تغییر، نحوهی ارتباط آنان با فناوریهای جدید و چگونگی ارتباطشان با (انواع مختلف) سیاست است.
باید اعتراف کنم نمیدانم نهونیم تز در ایران، با سنتهای متمایزش در هنرهای تجسمی و مبارزات بسیار خاص خودش، چگونه خوانده خواهد شد. با این حال، عمیقاً به همنشینی و گفتوگو در مبارزه باور دارم: در زمانهها و فرهنگهای مختلف، میتوانیم از یکدیگر تکنیکها، ایدهها و استراتژیهای جدیدی بیاموزیم که در مبارزهمان هدایتگرمان خواهد بود. اگر این متن که در جایی دور و شرایطی غریب نوشته شده است، به هر طریقی، بهنظرتان مناسب میرسد، عمیقاً خوشحالم و کمی به آن افتخار میکنم. با ادای احترام به همه ی هنرمندان، اندیشمندان و سازماندهندگانی که در آشفتگیِ کنونی تلاش میکنند راهی به جهانی مشترک و بهتر بسازند.
نهونیم تز درباره ی هنر و طبقه
۱.۰ طبقه مسئلهای است که برای هنر اهمیتی بنیادین دارد.
۱.۱ چراکه هنر مستقل از جامعه نیست، بخشی از آن است و جامعه تقسیمات طبقاتیِ مشخصی دارد که بر کارکرد و سرشت حوزه ی هنرهای تجسمی تأثیر خواهد گذاشت.
۱.۲ از آنجایی که طبقات متفاوت منافع متفاوتی دارند و «هنر» متأثر از این منافع است، هنر بر اساس دیدگاه طبقاتیاش ارزشهای متفاوتی دارد.
۱.۳ فهم هنر به معنای فهم روابط طبقاتیِ خارج از حوزه ی هنرهای تجسمی و چگونگی تأثیر آنها بر این حوزه و همچنین فهم روابط طبقاتی درون خودِ حوزه ی هنرهای تجسمی است.
۱.۴ بهطور کلی، ایدهی «دنیای هنر» در خدمت عدم توجه به این مجموعه ی روابط است.
۱.۵ مفهوم «دنیای هنر» به حوزهای جدا از یا بیتفاوت نسبت به مسائل دنیای غیرهنر اشاره دارد (و بنابراین آن را از مسائل طبقاتیِ خارج از این حوزه جدا میسازد).
۱.۶ همچنین مفهوم «دنیای هنر» حوزه ی هنرهای تجسمی را نه بهعنوان مجموعهای از منافع متضاد بلکه بهعنوان همپوشانی هارمونیک حرفهایهایی به تصویر میکشد که نفع مشترکی دارند: «هنر» (و در نتیجه روابط طبقاتی درون این حوزه را انکار میکند).
۱.۷ نگرانی درباره ی طبقه در حوزه ی هنرهای تجسمی در انتقادات از «بازار هنر» مشهود است؛ با این حال، این نقدی طبقاتی در حوزه ی هنرهای تجسمی نیست؛ طبقه مسئلهای بنیادینتر و تعیینکنندهتر از بازار است.
۱.۸ طبقات متفاوت بهطور متفاوتی درگیر «بازار هنر» میشوند؛ بحث درباره ی بازار هنر در غیاب فهم منافع طبقاتی باعث مبهمکردن نیروهای واقعیِ تعیینکننده ی وضعیت هنر میشود.
۱.۹ از آنجایی که طبقه مسئلهای بنیادین برای هنر است، هنر نمیتواند هیچ ایده ی شفافی از ماهیت خود داشته باشد مگر اینکه ایده ی شفافی از منافع طبقات متفاوت داشته باشد.
۲.۰ امروزه، طبقه ی حاکم که سرمایهداری است بر حوزه ی هنرهای تجسمی تسلط دارد.
۲.۱ این بخشی از تعریف طبقه ی حاکم است که منافع مادی جامعه را کنترل میکند.
۲.۲ ایدئولوژیهای حاکم که در خدمت بازتولید این وضعیت مادی هستند، منافع طبقه ی حاکم را نیز نمایندگی میکنند.
۲.۳ بنابراین، ارزشهای مسلط بر هنر ارزشهایی در خدمت منافع طبقه ی حاکمِ کنونی هستند.
۲.۴ بهطور مشخص، درون حوزه ی هنرهای تجسمی معاصر عاملانی که منافعشان ارزشهای مسلط بر هنر را تعیین میکند، عبارتاند از: شرکتهای بزرگ، از جمله مراکز حراج و کلکسیونرهای تجاری؛ سرمایهگذاران هنری، کلکسیونرها و حامیان خصوصی؛ متولیان و مدیران نهادهای فرهنگی و دانشگاههای بزرگ.
۲.۵ از این رو، یکی از نقشهای هنر بهعنوان کالایی تجملی آن است که پیشه ی برتر یا پرستیژ فکری در آن نشاندهنده ی موقعیت اجتماعی برتر باشد.
۲.۶ نقش دیگر هنر آن است که ابزار مالی یا منبع قابلمعاملهی ارزش باشد.
۲.۷ نقش دیگر هنر آن است که نشانه ی «استرداد [پسدادن]» به اجتماع باشد تا دستاوردهای نامشروع را پاکسازی کند.
۲.۸ نقش دیگر هنر آن است که دریچه ی خروج نمادین برای تحرکات رادیکال باشد، بهعنوان جایی برای منزوی و محدود ساختن نیروهای اجتماعی که بر ضد ایدئولوژی حاکم هستند.
۲.۹ نقش نهایی هنر خودتکثیریِ ایدئولوژی طبقه ی حاکم درباره ی خودِ هنر است. ارزشهای مسلط بر هنر نهتنها مستقیماً در خدمت تصویب ارزشهای طبقه ی حاکم است بلکه درون حوزه ی هنر، در خدمت به انقیاد درآوردن دیگر ارزشهای ممکنِ هنر است.
۳.۰ اگرچه ایدئولوژی طبقه ی حاکم در نهایت در حوزه ی هنر مسلط است اما سرشت غالب این حوزه طبقه ی متوسطی است.
۳.۱ «طبقه ی متوسط» در اینجا به سطح درآمد دلالت ندارد بلکه نشاندهنده ی شیوه ی ارتباط با نیروی کار و ابزار تولید است. «طبقه ی متوسط» اینجا بیشتر حاکی از داشتن رابطهای فردی و خودگردان با تولید است تا مدیریت و به حداکثر رساندن سودِ حاصل از کار دیگران (طبقه ی سرمایهدار) یا فروش نیروی کار انتزاعی (طبقه ی کارگر).
۳.۲ موقعیت هنرمندِ حرفهای در ارتباط با کارش نوعاً طبقه ی متوسطی است: رویای هنرمندبودن رویای ایجاد وابستگی به محصولات کار ذهنی یا بدنیِ خودِ فرد است در حالی که کاملاً قادر به کنترل و شناسایی آن کار باشد.
۳.۳ بنابراین، سرشت خاص حوزه ی هنرهای تجسمی آن است که حوزه ی تسلط ایدئولوژی طبقه ی حاکم است و با این حال، اجازه دارد که سرشت طبقه ی متوسطیِ غیر معمولی داشته باشد (در حقیقت، بنا بر تعریف، طبقه ی متوسطی است؛ «دنیای هنر» بهعنوان حوزهای تعریف شده که در آن بهجای خلاقیتِ تولیدشده بهصورت انبوه، محصولات فردیِ خلاقیت مبادله میشوند).
۳.۴ بهطور خاص، سرشت طبقه ی متوسطی هنرهای تجسمی مرتبط با بندهای ۲.۵ تا ۲.۸ است که پیش از این ذکر شد. از دیدگاه طبقهی حاکم، به دلایل مختلف، ترویج نمونهی کار خلاقانهی طبقه ی متوسط سودمند است.
۳.۵ با این وجود، دیدگاه «طبقه ی متوسط» درباره ی ارزش و نقش هنر همسان با دیدگاه طبقه ی حاکم نیست؛ هنرمندان شیوه ی خودشان برای ارتباط با کارشان و در نتیجه، ارزش خودشان برای «هنر» را دارند.
۳.۶ ارزش طبقه ی متوسطی هنر دوسویه است: از یک سو، «هنر» بهمثابه ی یک حرفه شناخته شده است، بهعنوان ابزار اتکایی خواستنی.
۳.۷ از سوی دیگر، «هنر» بهمثابه ی خودبیانگری شناخته شده است، بهمثابه ی بیان خلاقیت بهصورت فردی (چه از طریق سبکی خاص از استادی بیان شده باشد چه بهسادگی بهمثابه ی برنامه ی روشنفکرانهای اصیل؛ نظریه ی هنر که درباره ی اهمیت دست هنرمند یا تولید «استودیویی» در مقابل «پسااستودیویی» بحث میکند بهسادگی جایگزین این معنای بنیادینتر و ساختاریتر میشود و از این طریق حوزه ی هنرهای تجسمی فردیت را حفظ میکند).
۳.۸ بنابراین، دو تضاد دائمی بر حوزه ی هنرهای تجسمی حاکم است: تضاد نخست میان این واقعیت است که هنرهای تجسمی در سلطه ی ارزشهای طبقه ی حاکم است اما بهواسطه ی سرشتی طبقه ی متوسطی تعریف شده است.
۳.۹ تضاد دوم در بطن تعریف طبقه ی متوسطی از خودِ «هنر» میان مفهوم هنر بهمثابه ی حرفه و هنر بهمثابه ی شغل است و بنابراین، در هر لحظهای که آنچه هنرمند میخواهد بیان کند با الزامات ادامهی زندگی [تأمین معاش] در تعارض باشد، این تضاد خود را مینمایاند؛ در شرایطی که یک اقلیت بر اکثریت منابع جامعه سلطه دارد این اتفاق بارها رخ میدهد.
۴. حوزه ی هنرهای تجسمی روابط ضعیفی با طبقه ی کارگر دارد.
۴.۱ طبقه ی کارگر اینجا بهعنوان طبقهای متشکل از کارگرانی تعریف شده که مجبور به فروش نیروی کار خود بهمثابه ی کالایی انتزاعی برای ادامه ی زندگی هستند و بنابراین، هیچ سهم فردیای در نیروی کارشان ندارند.
۴.۲ در هنرهای تجسمی پیوندهای بسیاری با طبقه ی کارگر وجود دارد: کارکنان گالریها، سازندگان ناشناس عناصر هنری، کارکنان غیرحرفهای موزهها و… . اکثر هنرمندان خودشان خارج از دنیای هنر استخدام شدهاند. رویای داشتن وضعیتی کاملاً طبقه ی متوسطی برای اکثر افرادی که «هنرمند» شناخته میشوند، آرزو باقی میماند.
۴.۳ با این حال، شکل کار در قلب حوزه ی هنرهای تجسمی و تولید آثار هنری طبقه ی متوسطی باقی میماند؛ بهمراتب بیشتر از اکثر دیگر «صنایع خلاق».
۴.۴ یکی از نتایج این سرشت عمدتاً طبقه ی متوسطی، رویکرد هنرهای تجسمی در برخورد با تضادهای اجتماعی و اقتصادیای است که با آن مواجه میشود: رابطهای فردیشده با کار به معنای آن است که عاملان طبقه ی متوسطی مایل به درک تواناییشان برای دستیابی به اهداف سیاسیشان در قالبی فردگرایانه هستند، با قدرت اجتماعیشان که ناشی از استعداد فکریِ فردی، شخصیت یا قدرت بیان است (این واقعیتیست که پشت جایگزینیِ بحث درباره ی تضادهای هنر با نگرانیها درباره ی «بازار» -برساختی که در آن افراد آزاد وارد روابط اقتصادی با دیگران میشوند- پنهان شده و منعکسکننده ی منافع جمعیِ اساساً متعارض است).
۴.۵ از سوی دیگر، چون طبقه ی کارگر بودن مستلزم تلقیشدن بهعنوان منبعی انتزاعی و قابلتعویض از نیروی کار است، توانایی طبقه ی کارگر برای دستیابی به اهدافش تا حد زیادی مبتنی بر تواناییاش برای سازماندهی جمعی است. این شکلی از مقاومت است که دستیابی به آن در حوزه ی هنر دشوار است (خارج از وضعیتی شبیه به حمایت هنری دولت در دهه ی ۱۹۳۰ در ایالات متحده که در آن هنرمندان بهشکل تودهای استخدام میشدند، همه ی صحبتها درباره ی «اعتصاب هنرمندان» طنزآمیز است).
۴.۶ از آنجا که ساختار حاکم بر جامعه سرمایهداری –یعنی بهرهکشی از کار مزدی برای به حداکثر رساندن سود- است، در واقع موقعیت طبقه ی کارگر به هسته ی کارکردی جامعه نزدیکتر از موقعیت طبقه ی متوسط است؛ کارگران طبقه ی متوسط فقط میتوانند تولید خودشان را متوقف کنند در حالی که یک طبقه ی کارگرِ سازمانیافته میتواند ابزار تولید طبقه ی حاکم را متوقف کند.
۴.۷ سرشت خاص طبقه ی کارگر نشاندهنده ی چشماندازش درباره ی مفهوم «هنر» است.
۴.۸ از یک سو، ارزش طبقه ی کارگریِ هنر با واقعیت «صنایع خلاق» تعیین شده است که در آن کارگران خلاقی که استخدام شدهاند رابطهای طبقه ی کارگری با بیان خلاقانه ی خود دارند؛ بدین معنا که آنان محصولات خلاقانه را نه بهمثابه ی بیان فردیتشان بلکه بهمثابه ی بخشی از کاری بزرگتر تولید میکنند. از این زاویه ی دید، «هنر» از بین رفته است؛ هنر شکل عالی و منحصربهفرد بیان نیست بلکه فقط فرایندی انسانیتر است که سوژه ی کار است.
۴.۹ از سوی دیگر، از آنجا که نیروی کار طبقه ی کارگر از بالا کنترل شده است، ایدهآل «هنر» نیز بازنمایانگر بیانی است که مخالف الزامات کار است، بهمثابه ی بیانی آزادانه، چه خصوصی و چه سیاسی. از این زاویه ی دید، هنر تخصصزدایی شده و در این معنا واقعاً «آزاد»تر از ایدهآل طبقه ی متوسطیِ بیان شخصی بهمثابه ی شغل است.
۵.۰ ایده ی «هنر» معنای انسانیای بنیادین و عام دارد که در آن هیچ حرفه یا طبقه ی خاصی انحصار ندارد.
۵.۱ «هنر» که بهمثابه ی بیان خلاقانه ی عام درک شود، میتواند بازنمایانگر کارکردی به بنیادینیِ عمل یا گفتوگو و نیازی کمی کمتر بنیادین از خوردن یا سکس باشد («کمی کمتر بنیادین» چون مسئله ی بیان خلاقانه پس از بقاءِ حداقلی ممکن است؛ پیش از اینکه بتوانید به غذا فکر کنید باید غذایی برای خوردن داشته باشید).
۵.۲ بر اساس چنین درکی، هر فعالیت انسانی مولفهای هنری دارد، جنبهای که بر اساسش میتوان آن را «خلاقانه» دید.
۵.۳ با این حال، در هر وضعیت تاریخی خاصی، برخی اشکال کارِ خلاقانه بیش از اشکال دیگر ارزشمند هستند؛ برخی از انواع کار بیشتر مورداحترام هستند و برخی دیگر کمتر.
۵.۴ آن اشکالی از انواع مختلف کار که خودشان عمدتاً «هنری» تلقی میشوند توسط طبقه ی حاکمِ کنونی تعیین شدهاند. طبقهای که روابط تولید و بنابراین، سرشت «کار» غیرهنری و ارزش «هنر» و تقاطعات میان آنها را تعیین میکند.
۵.۵ با این حال، انگیزه ی هنریِ عام در مواجهه ی با تعینات تاریخی خاصش بهسادگی از بین نمیرود؛ تا آنجا که بهعنوان معنایی بنیادین از هنر بهمثابه ی بیان خلاقانه هنوز هم وجود دارد، کار انسانها بهطور طبیعی خلاقیت روزمره ی خاصی را دربردارد.
۵.۶ از سوی دیگر، به همان میزان که انگیزه ی عام برای خلاقیت توسط نیازهای یک وضعیت تاریخیِ خاص محدود و عقیم شده است، انگیزه برای فرار از آنها و بیان آزادانه خارج از آنها وجود دارد.
۵.۷ چراکه «هنر»، در این معنای بیان خلاقانه ی عام، انگیزهای اساسی است که هیچ طبقهای بر آن انحصار ندارد؛ با این حال، جهانبینی ارگانیک طبقات متفاوت میتواند نزدیکتر یا دورتر به بیان امکانهای تحقق عام آن [هنر] باشد.
۵.۸ جهانبینیهای طبقات حاکم و متوسط ایده ی «هنر» بهمثابه ی بیان انسانیِ عام را محدود میکنند: طبقه ی حاکم از آن رو که ارزش هنر را با توجه به منافع اقلیتی محدود تعریف میکند و طبقه ی متوسط از آن رو که منفعتش در تعریف خلاقیت بهمثابه ی خودبیانگریِ حرفهای است که آن را به کارشناسانِ خلاق منحصر میکند.
۵.۹ اما دیدگاه طبقه ی کارگر منعکسکننده ی ارگانیکترین فهم معاصر از بیان خلاقانه ی تعمیمیافته است (حتی اگر شرایط همیشه اجازه ندهد این فهم توسعه یابد یا بیان شود). «هنر» در این معنا همزمان هم سوژه ی کار است همچون هر چیز دیگری و هم مغایر با ازخودبیگانگیِ فرایند امروزین کار و از این رو بهطور ضمنی رها از هرگونه جبر حرفهای است (هرچند این جنبه در وضعیت ایدئولوژیک کنونی اغلب بهسوی آرزوهای خلاقانه ی طبقه ی متوسطی رانده شده که یکی از کارکردهای «دنیای هنر» برای طبقه ی حاکم است (بند ۲.۸ و در نتیجه، ۲.۹)).
۶.۰ از آنجا که هنر بخشی از جامعه است (۱.۱) و هیچ حرفه ی خاصی بر بیان خلاقانه انحصار ندارد (۵.۰)، ارزشهای دادهشده به هنر درون حوزه ی هنرهای تجسمی معاصر نیز در پیوند با چگونگی نمود «خلاقیت» در دیگر حوزههای جامعه ی معاصر تعیین خواهد شد.
۶.۱ «هنر» در اصطلاح رایج معنایی دوگانه دارد: بهمثابه ی تعینبخش فعالیت خلاقانه بهطور عام و بهمثابه ی بازنمایی کار که درون سنت و مجموعهای خاص از نهادها توزیع میشود. بنابراین، یک چیز میتواند «هنر [در معنای عام]» باشد (یعنی خلاقانه باشد) اما «هنر [در معنای خاص]» نباشد (یعنی در حوزه ی هنرهای تجسمی نگنجد) یا یک چیز میتواند «هنر [در معنای خاص]» باشد (یعنی میتواند بهراحتی درون حوزه ی هنرهای تجسمی طبقهبندی شود) اما «هنر [در معنای عام]» نباشد (یعنی خلاقانه نباشد).
۶.۲ بنابراین هنر تجسمی معاصر سرشتی متناقضنما دارد: رشته ی خلاقانه ی خاصی که ادعای پوشالیِ وضعیتِ بازنماییِ «خلاقیت» بهطور عام را دارد؛ وقتی کسی میگوید بهطور حرفهای «هنرمند» است، همزمان تلاش میکند نشان دهد درون مجموعه ی خاصی از سنتها و نهادها کار میکند و اشاره کند که کارش سرشت خلاقانه ی منحصربهفردی دارد.
۶.۳ این تداخل ناشی از سرشت طبقه ی متوسطی هنرهای تجسمی معاصر است، دیدگاه طبقه ی متوسطی دقیقاً همان دیدگاهی است که در آن منافع فردی و هویت حرفهای تداخل دارند.
۶.۴ با این حال، به همان اندازه متناقضنما، هنر تجسمی معاصر برخلاف هر شکل دیگری از کار خلاقانه (موسیقی، فیلم، بازیگری، طراحی گرافیک، دکورسازی کیک) هیچ مدیوم خاصی (یعنی هیچ شکل خاصی از کار) ندارد که پیوستهاش باشد؛ وقتی میگویید «هنرمند» هستید به هیچچیزی درباره ی سرشت خاص کارتان اشاره نمیکنید (به این ترتیب، هنر معاصر نوعی تعلیق به محال[۲] ایده ی فردیت خلاق است).
۶.۵ این عدم تعریف در نسبت معکوس با فراتعریف افراطی[۳] کار در مجموعه ی متنوعی از صنایع خلاق معاصرِ دیگر قرار دارد. بازیهای ویدئویی، فیلم و تلویزیون همگی به مقداری کار خلاقانه ی استخدامشده در سطحی کموبیش تودهای، غیرشخصی و بسیار تخصصی دلالت دارند.
۶.۶ از آنجا که روابط تولید سرمایهدارانه روابط تولید مسلط هستند و دیگر «صنایع خلاق» بیشتر حول تولید سرمایهدارانه سازمان یافتهاند، اهمیتی حیاتیتر نیز برای جامعه ی معاصر دارند؛ آنها به حدی در مرکز نوآوری، سرمایهگذاری و توجه عمومی قرار دارند که حوزه ی هنرهای تجسمی بهخودیخود نمیتواند با آنها رقابت کند.
۶.۷ با این وجود، هرچند هنر معاصر نمیتواند با این صنایع رقابت کند اما اهمیت خود را در پیوند با آنان دارد. در حالی که این صنایع بازنمایی خلاقیتی متناسب با خصلتویژههای سرمایهدارانه هستند، حوزه ی هنرهای تجسمی پرستیژش را دقیقاً بهعنوان حوزهای ایجاد میکند که کیفیت فردی و استقلال فکری در آن محفوظ مانده است (همان گونه که سیاستمداران با صحبت بیوقفه درباره ی اهمیت طبقه ی متوسط از صحبت درباره ی طبقه ی کارگر اجتناب میکنند، برای فرار از واقعیت میزان سلطه ی صنعت سرمایهدارانه بر خلاقیت معاصر اهمیت فکری اغراقآمیزی به اعتبار «دنیای هنر» طبقه ی متوسط داده شده است).
۶.۸ بنابراین هنرهای تجسمی، در پیوند با فرهنگ تجسمی یا فرهنگ بهطور کلی، مسیرهای پایدار اندکی پیش روی خود میبیند: میتواند برای ادغام با دیگر حوزههای خلاقانه ی کاملاً سرمایهدارانه تلاش کند اما صرفاً بهعنوان شریکی دونپایه. این کار را فقط به قیمت عقبنشینی تماموکمال از دلیل موجودیتش بهعنوان حوزهای جداگانه و ممتاز میتواند انجام دهد، دلیلی که بازنمایانگر خلاقیتِ خودمختاری است که انگیزه ی سود ناب هدایتگر آن نیست.
۶.۹ از سوی دیگر، هنر تجسمی معاصر اگر با دیگر صنایع خلاقِ مسلطتر پیوند نیابد نیز با معضلی مواجه میشود؛ در این صورت، مخاطبانش فقط به ثروتمندان و کسانی محدود میشوند که امتیاز آموزشدیدن درون سنتهایش را دارند. این امر افقی محدود و در نتیجه، فقدان آزادی را روشن میسازد که این شکلِ ظاهراً آزادانه ی بیان درونش مانور میدهد.
۷.۰ نقد هنریِ متناسب باید مبتنی بر تحلیلی از وضعیت واقعی هنر و ارزشهای متفاوتِ مرتبط با نیروهای طبقاتیِ متفاوتی باشد که نقش ایفا میکنند (این نکته نتیجه ی بند ۱.۹ است).
۷.۱ نقد هنری بهخودیخود شاخهای طبقه ی متوسطی مبتنی بر هنجارهای بیان فکریِ فردی است. در حالی که نقد هنریِ متناسب شامل تحلیل وضعیت طبقاتیِ واقعی هنر و وراروی از اندیشه ی ذهنی، فردی و حرفهای ناب است.
۷.۲ با این حال، وراروی از نقد «ذهنیِ» ناب به معنای «عینیت» نقد هنری نیست که برنامهای فلسفی یا سیاسی را بر هنر تحمیل میکند. این نوع نقد هنریِ اسکولاستیک (که اغلب در آکادمی ریشه دارد) تا آنجا که برنامه ی انتزاعی و فکری نابی را پیش میبرد و از اشاره به وضعیت مادیِ واقعی هنرهای تجسمی ناتوان است، به همان اندازه حاکی از دیدگاهی طبقه ی متوسطی است (برای مثال، پافشاری بر «سیاسیبودن» هنر بدون تحلیل انضمامی اینکه «هنر سیاسی» برای چه کسانی یا چه اهدافی عَلَم شده است در واقع چارچوب بیان فردی و حرفهای را تقویت میکند).
۷.۳ تصدیق اینکه هنر معاصر سرشتی طبقه ی متوسطی دارد به معنای محکوم ساختن حوزه ی هنرهای تجسمی به «ابتذال خردهبورژوازی» نیست. در واقع، هنر باید با توجه به ارزشهای متضادی قضاوت شود که منافع طبقاتیِ در حال رقابت به آن بخشیدهاند که بهویژه به معنای به رسمیت شناختن حوزه ی هنرهای تجسمی بهمثابه ی منبع قابلتوجه امیدهای مشروع برای خودبیانگری است. تا زمانی که جامعه ی معاصر خودبیانگری را عقیم یا تحریف میکند، دنبالکردن مسیر خلاقانه ی خودمان بهخودیخود میتواند انگیزهای سیاسی باشد.
۷.۴ با این حال، سرشت طبقه ی متوسطی هنرهای تجسمی بدان معناست که این حوزه با معضلات خاصی مواجه است (برای مثال، نگاه کنید به بندهای ۳.۸، ۳.۹، ۶.۸ و ۶.۹) که نمیتواند درون خودِ این حوزه آنطور که اکنون شکل یافته حل شود (بندهای ۴.۵ و ۴.۶). یک نقد هنریِ واقعگرایانه و موثر از این نقطه آغاز میشود.
۷.۵ کیفیت هنری چیزی نیست که بتواند مستقل از مسائل طبقاتی و توازن کنونی نیروهای طبقاتی قضاوت شود چراکه طبقات متفاوت ارزشهای متفاوتی برای هنر قائلاند که شامل معیارهای موفقیتِ متفاوتی میشود (نگاه کنید به تزهای ۲، ۳، ۴).
۷.۶ تا زمانی که تأثیرات طبقاتیِ متفاوت در هنرهای تجسمی نقش دارند، کار هنری هرگز قابلتقلیل به یک معنای واحد نیست؛ در اغلب موارد، مصالحهای در تلاش برای حل تعدادی از مسائل متفاوت در ظرف یک فرمول هنریِ واحد است (برای مثال، یک کار ممکن است در سبکی اجرا شده باشد که برای کلکسیونرهای هنری جذاب باشد اما در عین حال تلاش کند تا یک امضای حرفهای اصیل بر خود داشته باشد و همزمان بیانگر نوعی همبستگی سیاسیِ خالصانه باشد).
۷.۷ بیان اینکه هر اثر هنریِ معاصر بنا بر تعریف محصولی از جامعه ی معاصر خواهد بود و بنابراین، حامل نشانههای تضادهای وضعیت مادیِ واقعیِ آن است، بدان معنا نیست که تمام هنر را میتوان به مسئلهای یکسان تقلیل داد. نقد هنریِ موثر به دنبال آن است که تحلیلی پویا از چگونگی ارتباط ارزشهای زیباییشناختیِ خاص با توازن کنونی نیروهای طبقاتی ارائه دهد و با توجه به عواملی قضاوت کند که حیاتیترین نقش را در هر لحظه ی مشخص در هر کار مشخص ایفا میکنند.
۷.۸ جنبهای از ذوق [هنری] دلالت به هیچ چیز سیاسیای ندارد و تنها محصول تجربه و تاریخ شخصی است (به عنوان مثال، هیچ تضادی در این نیست که دو نفر که تحلیل سیاسی مشابهی دارند، ترجیحات زیباییشناختی متفاوتی داشته باشند). اما چنین قضاوتهایی در اینجا اهمیتی فرعی دارند. «این را دوست داشتم» نقدی نیست که جدی، جالب یا مفید باشد.
۷.۹ نقد هنری از آن رو که چارچوبی سیاسی بر هنر معاصر تحمیل میکند سیاسی نیست بلکه از آن رو سیاسیست که بازنمایی دقیق وضعیت واقعیِ هنر بهمعنای فهم معضلات کار خلاقانه ی طبقه ی متوسط در جهانی سرمایهدارانه است (نگاه کنید به بندهای ۳.۸ و ۳.۹) و بنابراین به نقد سیاسی آن صورتبندی [جهان سرمایهدارانه] دلالت دارد.
۸.۰ قدرت نسبیِ ارزشهای متفاوت هنر درون حوزه ی هنرهای تجسمی محصول توازن خاصی از نیروهای طبقاتی است؛ حتی در جهان سرمایهداری، بسته به قدرت این طبقاتِ متفاوت و خواستههایی که قادر به پیشبرد آن هستند، میتواند موقعیتهایی کمتر یا بیشتر مترقی برای هنر معاصر وجود داشته باشد.
۸.۱ این خواستهها برای موثربودن باید بهطور ارگانیک متصل به مبارزه ی واقعی باشند. این خواستهها نمیتوانند برنامهای انتزاعی شکل دهند که توسط یک اقلیت تدارک دیده شده باشد و بدون هیچ ارتباطی با جنبشهای واقعیِ درون آن حوزه بهعنوان برنامهای برای هنر تحمیل شود. با این وجود، برخی پیشنهاداتِ مشروط میتواند ارائه شود که ریشه در تحلیلهایی در تزهای پیشین دارد (همه ی ایدههای متعاقب در حال حاضر طرفداران و بُروزی دارند. مسئله آن است که چنین ابتکاراتی تا آنجا گسترش یابند که به چیزی بیش از ژستهایی کاملاً نمادین بدل (بنابراین متناسب با معیارهای بند ۲.۸) شوند و قدرت کافی برای تغییر جهت واقعیِ ارزشهای مسلط هنر را داشته باشند).
۸.۲ فراتر از همه، سرمایه ی خصوصی نفوذی نامتناسب در هنرهای تجسمی دارد؛ بنابراین، افزایش بودجه ی دولتی برای نهادهای هنری میتواند موجب کاهش شدت تضادی شود که هنرهای تجسمی با آن مواجه است.
۸.۳ این نهادها باید بهشکل دموکراتیکی به جوامعی که در خدمتشان هستند پاسخگو باشند، نه بهمثابه ی تکثیر تأثیر نفوذ از بالا به پایین بر هنر از طریق دستورالعملهای بوروکراتیک؛ نهادهای اکنون موجود باید دموکراتیکتر شوند؛ نهادها باید بهجای بهرهکشی از دستاوردهای حرفهای هنرمندان بهواسطه ی کشیدن کار رایگان از آنان، به هنرمندانی که نمایشگاه آثارشان را برگزار میکنند [دستمزد] پرداخت کنند.
۸.۴ تعریف کنونی هنر بهمثابه ی کالایی تجملی یا دغدغه ی اصلیِ یک حوزه ی حرفهایِ خاص یک مشکل است. برنامههایی باید آغاز و حمایت شوند که مکانهایی برای فعالیتهایی هنری در اختیار میگذارند که لزوماً به [کاری] غنی یا مبتکرانه منجر نمیشوند.
۸.۵ پروژههای پژوهشی و انتقادی که در مقیاسی وسیع تعاریف و موقعیتهای جایگزین برای خلاقیت را بررسی، کشف و حمایت میکنند باید از نظر مالی حمایت شوند؛ واقعیتی که باید نقطه ی آغازی بنیادین باشد آن است که «هنر» همیشه توسط بازار یا برای آن تولید نشده است (این شامل وراروی از پارادایم «نقد بازار هنر» میشود که میپندارد مسئله تنها دموکراتیکتر ساختن بازار است).
۸.۶ هنر معاصر از مخاطبِ محدود رنج میبرد و دسترسی به آموزش هنر بهطور عمده (و فزاینده) بهواسطه ی سطح درآمد و امتیاز تعیین شده است؛ باید از آموزش هنر دفاع کرد و آن را همگانی ساخت (خودِ این نکته شامل نقدی بر فهم هنر بهمثابه ی تجمل میشود).
۸.۷ هیچ دلیلی وجود ندارد که استعداد هنریِ عظیمی که اکنون موجود بوده و از جاگیری درون محدوده ی تنگ «دنیای هنر» حرفهای ناتوان است، نتواند به همگانیکردن آموزش هنر جامه ی عمل بپوشاند و در نتیجه، برای خود مخاطبانی در آینده فراهم کند.
۸.۸ این نوع هویت مشترک میتواند مبنایی برای سازماندهی هنرمندانی که هریک روی پروژهای جداگانه کار میکنند بهعنوان چیزی بیش از عاملان فردی باشد؛ این کار بدین ترتیب سرشت سیاسی ارگانیکتری برای هنر معاصر بنیان میگذارد.
۸.۹ بیان خلاقانه باید بازتعریف شود: باید نه بهمثابه ی یک امتیاز بلکه بهمثابه ی یک نیاز انسانیِ اساسی در نظر گرفته شود. از آنجا که بیان خلاقانه یک نیاز انسانیِ اساسی است، باید حقی تلقی شود که همه از آن برخوردارند.
۹.۰ حوزه ی هنرهای تجسمی مکان نمادین مهمی برای مبارزه است؛ با این حال به دلیل سرشت طبقه ی متوسطیاش قدرت اجتماعیِ موثر و واقعیِ نسبتاً اندکی دارد (۴.۵).
۹.۱ بنابراین، دستیابی به اهداف اصلاحی تز هشتم مستلزم آن است که حوزه ی هنرهای تجسمی از خود و دغدغههای ناب «دنیای هنر» فراتر رود؛ چنین اصلاحاتی بهواسطه ی پیوند با مبارزاتِ بیرون از حوزه ی هنرهای تجسمی به بهترین شکل دستیافتنی خواهد بود (برای مثال، پیوند مبارزه برای هنر به مبارزه برای آموزش (۸.۶)).
۹.۲ این مبارزاتِ خاص هرچه باشند، این یک طبقه ی کارگر سازمانیافته است که بهترین راه برای به چالش کشیدن روابط مسلط طبقه ی حاکم است (۴.۶) که پیششرطی برای به چالش کشیدن ارزشهای مسلط طبقه ی حاکم در هنر و بهبود وضعیت هنر است.
۹.۳ دو ارزش طبقه ی کارگر برای «هنر» (۴.۸ و ۴.۹) بهمثابه ی سوژه ی کار عادی و بهمثابه ی مخالف الزامات کار روزمره، بهنظر میرسد نشاندهنده ی یک تضاد است؛ با این حال، این تضاد مبتنی بر صورتبندی اقتصادی کنونیست که در آن اقلیت طبقه ی حاکم شرایط کار را دیکته میکند.
۹.۴ این تضاد در وضعیتی که نیروهای کار بهشکل دموکراتیک سرشت کار خود و در نتیجه، شرایط اوقات فراغت خود را کنترل کنند از بین میرود؛ فقط چنین وضعیتی است که امکان شکوفایی حداکثری بالقوگی هنری انسان را فراهم میکند.
۹.۵ حرکت به سوی چنین چشماندازی شامل تغییر بنیان مادی جامعه میشود که هر کسی که به هنر اهمیت میدهد باید خواهانش باشد؛ در غیاب چنین چشماندازی در حوزه ی هنرهای تجسمی (که در حال حاضر به هیچ شکل عمیقی وجود ندارد) هنر به دور خود خواهد چرخید، به مسائل مشابهی واکنش نشان میدهد بدون اینکه هرگز به راهحلی برسد؛ وضعیتش مبهم و متضاد و بالقوگی کاملش تحققنیافته باقی خواهد ماند.
پانوشتها:
[۱] ۹.۵ Theses on Art and Class
[۲] reductio ad absurdum
[۳] extreme hyper-definition
منبع: عکاسی
|