سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

آسو رئوفی
درددلی با بابا *
به مناسبت درگذشت کامران رئوفی


• مثل همیشه، بعد از هزار تا اما و اگر، به این نتیجه رسیدم که من واقعا شانس آوردم که حالا می تونم به تو افتخار کنم. می تونم با افتخار سرمو بلند کنم با وجود اینکه می دونم بابام تنها متعلق به خانواده اش نیست. با اینکه می دونم سهم ما از بابام توی زندگی از همه کمتر بود. اما کم هستن کسانی که حاضرن از آزادی و رفاه خودشون بگذرن به خاطر پایبندی به عقیده شون. همون موقع نصف شب، توی اتاق تاریک بیمارستان، بیشتر از همیشه احساس غرور کردم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ اسفند ۱٣۹۷ -  ۲ مارس ۲۰۱۹



سفرت سی و یک روز طول کشید. کوله باری رو که ۶۵ سال با خودت کشیدی بر دوشت سنگینی می کرد. اما ما نمی فهمیدیم. خودخواه بودیم و خودخواهانه می خواستیم که باز هم راه بری. می خواستیم که ادامه بدی و کنار ما باشی. اما تو تصمیمت رو ‌گرفته بودی.
روزهایی که کنار تخت بیمارستان به صفحه ی مانیتور خیره می شدم و تعداد ضربان قلبتو دنبال می کردم، به خیلی چیزها فکر کردم. به اولین باری که دیدمت. اون روزی که آسوی چهارساله نمی دونست چرا مثل بقیه همسن های خودش بابا نداره. اون روزی که مامان گفت: «برات یه سورپرایز دارم». اون روزی که یه مرد با ریش بلند و چشم های گود رفته از پشت شیشه های سالن ملاقات اوین بهم دست تکون داد و مامان گفت: «این بابای توئه».
یاد قصه هایی افتادم که مامانم شب ها موقع خواب برام تعریف می کرد: از شجاعت تو و اینکه چرا نمی تونی بیای خونه پیش ما. یاد روزهایی افتادم که مامان یواشکی من می رفت توی اتاق و گریه می کرد. یاد آرزوهایی که توی ذهنم داشتم و خیال پردازی هایی که از واژه ی خانواده داشتم افتادم.
یاد روزی افتادم که برام مداد رنگی خریده بودی و پاسدارهای اوین اجازه ندادن بهم بدی. یاد ملاقات های ۱۰ دقیقه ای افتادم که ۱۴ روز واسش روزشماری می کردم. روزهای یکشنبه که مامان بدوبدو از سرکار می اومد دنبال من و تمام سعی اشو می کرد که به آخرین سئانس ملاقات برسیم. سوار مینی بوسی می شدیم که مارو از سر خیابون تا دم در اوین می آورد. یاد وقتی می افتادم که پاسدار از مامان سوال می کرد: «بچه ات چند ساله شه؟» و جواب می شنید: «۵ سال». اونوقت دهن گشادشو با نیشخند باز می کرد و از مامان می پرسید: «این تا کی ۵ سالشه خانوم؟!» و مامان که با قاطعیت می گفت: «تا هر وقت که باباش اینجاست ۵ سالشه!».

اون روزها حاضر بودم به خاطر ۱۰ دقیقه ملاقات حضوری، دستکاری کردن ها و بازرسی بدنی رو، که پاسدارها از ما بچه ها می کردن، تحمل کنم تا بتونم بغلت کنم. دوهفته یک بار، فقط ده دقیقه، سهم ۷ سال کودکی من از بابام بود. تمام دوران کودکی، تنها دغدغه ام این بود که سِرّم برای کسی آشکار نشه. چون برام توضیح دادن که اگه به کسی بگم که بابام واقعا کجاست، مامانم رو هم ازم می گیرن. زندگی دوگانه ای که روزها، بابام سفر کاری بود و شب هاش، پشت میله های زندان. از همون بچگی یاد گرفتم دروغ بگم تا همون چیزهای کمی هم رو که داشتم از دست ندم.
اما بالاخره روزی رسید که تو اومدی. جلوی در اوین با اشتیاق منتظرت بودم که بیای و منو ببری شهرِ بازی. بهم قول داده بودی همه ی کارهایی رو که نتونستی تو چند سال اول زندگی باهم انجام بدیم جبران کنی. اما این تقصیر تو نبود. تو به خواسته خودت اونجا نبودی. و چه سخت بود درک کردن اینکه چرا اون پاسدارها به تو اجازه نمی دادن منو ببری به پارک.
از درِ زندان که اومدی بیرون، اولین چیزی که دیدم دمپایی های پلاستیکی بود که پات بود. تازه فهمیدم چرا مامان اصرار داشت که کادو برات کفش بخریم. یه کیسه نایلون سفید دستت بود که به محض اینکه پا از در بیرون گذاشتی، از دستت افتاد چون دست هاتو مثل یه پرنده بازکردی و به طرف ما دویدی ...
اما حالا، من توی اتاق سرد و خاکستری بیمارستان نشستم. بیمارستانی که توی شهر من نیست. بیمارستانی که زبون پرستارهاش زبون تو نیست. دکترهایی که نمی دونن تو‌کی هستی به جز چند تا شماره ی شناسایی. تو ده روزه بیهوش زیر دستگاه تنفس مصنوعی هستی و تنها کاری که می تونم بکنم اینه که دستتو بگیرم. احساس می کنم دوباره زندانی شدی. اما این بار زندانی جسم ات. اون موقعی که به رنگ پریده ات و بالا پایین رفتن قفسه سینه ات نگاه می کردم که به کمک دستگاه حرکت اش می دادی، به خیلی چیزها فکر کردم. به این که مبارزه ی تو هیچ وقت تموم نشد. به اینکه عقایدی که به خاطرشون مبارزه کردی و بلاهایی که سال ها پیش توی کمیته ی مشترک، قصر، بند سه هزار [۱] و اوین سرت آوردن فقط آثار روحی نداشت. جسم ات شاید به اندازه ی روحت آسیب ندید اما باعث شد که دکتر سوئدی به من بگه: «بابای تو سنش ۶۵ ساله ولی جسمش ۹۰ سال داره».
کسایی که تو‌در مقابلشون ایستادی، نه تنها زندگی تو‌رو ازت گرفتن بلکه زندگی نسل قبل و بعد از تو رو هم تصاحب کردن. نه پدر و مادر و خواهر و برادرهای تو سهمی از تو داشتن و نه همسر و بچه هات تونستن به یه زندگی نرمال برسن. اما تو هیچ وقت دست نکشیدی. خودتو فدا کردی که بتونی به آزادی بقیه کمک کنی. اینو وقتی متوجه شدم که پرستارها نصف شبها زنگ می زدن و می گفتن: «بیا بیمارستان بابات دوباره اجازه نمیده بهش دارو بزنیم و فکر می کنه قراره اعدام بشه». همون وقت هایی که می اومدم و بهت اطمینان می دادم که اینجا بیمارستانه و اینها هم همه پرستار هستن و کسی قرار نیست تو رو اعدام کنه. تو خیالت راحت می شد و می خوابیدی تا نیم ساعت بعد که دوباره به دوروبرت نگاه می کردی و فکر می کردی توی کمیته ی مشترک هستی. همون موقع که بهم گفتی چرا سه روز کامل از خوابیدن سر باززده بودی و با معجونی از قرص خواب ها و آرامبخش هایی که بهت می دادن مبارزه می کردی. نگران بودی چون می دونستی که توی خواب حرف می زنی و می گفتی: «اگه بخوابم ممکنه حرفامو شنود کنن و ناخواسته حرفی بزنم که نباید بزنم» ...
اما از همه این ها که بگذریم، من، تو جمع بچه هایی که توی اوین باهاشون همسفر بودم، جزو خوش شانس ها بودم. چون تونستم چند سالی بودنت در زندگی مونو تجربه کنم. وقتی به اون موقع ها برمی گردم، سعی می کنم چهره هارو به یاد بیارم و حدس بزنم کدوم یکی از اونها یه دفعه از مامان هاشون شنیدن که باباشون از توی اوین پرواز کرده و دیگه نمی تونن برای دیدنش برن. سعی کردم قصه هایی رو که اون موقع از مامانشون شنیدن رو تصور کنم. سعی کردم خودمو جای اونها بزارم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستتو محکمتر بگیرم و از این لحظه ها استفاده کنم.
شب های آخر وقتی دکترها قطع امید کردن، بهشون می گفتم تختم رو کنار تختت که می زارن، می خوام سرم روبه روت باشه که بتونم تا صبح نگاهت کنم. شب ها، وقتی چشم های خواب آلودم بین صفحه ی مانیتور -که ضربان قلبتو نشون می داد- و قفسه ی سینه ات -که به سختی بالا و‌ پایین می شد- در نوسان بود، به خیلی چیزها فکر کردم. به اینکه اگه تو هم یه آدم ساده بودی مثل بابای همکلاسی دبیرستانم که توی سوپرمارکت محله شون کار می کرد، شاید الان اینجا نبودیم. شاید اگه من مجبور نبودم تورو با یه عالمه آدم تقسیم کنم، زندگی مون خیلی با الان فرق می کرد. اون موقع، باز مثل همیشه، بعد از هزار تا اما و اگر، به این نتیجه رسیدم که من واقعا شانس آوردم که حالا می تونم به تو افتخار کنم. می تونم با افتخار سرمو بلند کنم با وجود اینکه می دونم بابام تنها متعلق به خانواده اش نیست. با اینکه می دونم سهم ما از بابام توی زندگی از همه کمتر بود. اما کم هستن کسانی که حاضرن از آزادی و رفاه خودشون بگذرن به خاطر پایبندی به عقیده شون. همون موقع نصف شب، توی اتاق تاریک بیمارستان، بیشتر از همیشه احساس غرور کردم.

آخرین شب، وقتی پرستار با نگاه غمگینش بهم گفت بابات کم کم داره از ما خداحافظی می کنه، سعی کردم دستتو بیشتر فشار بدم. سعی کردم موهاتو سریع تر نوازش کنم. توی‌ گوشِت بهت گفتم: «نگران نباش! من اینجام. دیگه آزادی. دیگه دردها تموم میشن. خیالت از همه چی راحت باشه. نگران هیچ چی نباش.» و تو، تو نفس آخرت رو ‌کشیدی. چهره ات آروم بود و من همزمان که سعی می کردم اشک هامو‌ پاک کنم، قبل از اینکه کسی ببینه، به روزهایی فکر کردم که تو رو پیشم ندارم. به عروسی آکو و نگار فکر‌کردم که جات خالی می مونه و به بوسه هایی فکر‌کردم که به پیشونی نوه هات نمی زنی.
وقتی با چمدونم از در بیمارستان بیرون اومدم و روی نیمکت نشستم، دوتا پرنده توی گرگ و میش صبح سرد سوئدی بالای سرم دیدم که پرواز می کردن. دوست دارم خیال کنم که یکی از اونا تو بودی ... دوست دارم تصور کنم که داری پرواز می کنی و بالاخره آزادی.
حالا تنها خواستم اینه که بتونم در حد خودم، هر چند کم، کمکی به آزادی آدم هایی بکنم که هنوز به کمک احتیاج دارن.

آسو رئوفی
۹ اسفند ۱۳۹۷ برابر با ۲٨ فوریه ۲۰۱۹



* کامل (کامران) رئوفی (۱۳۳۲-۱۳۹۷)، یکی از فعالان و زندانیان سیاسی در دو رژیم، ساعت سه صبح روز چهارشنبه هشتم اسفند با خانواده، همبندان و هم میهنانش وداع کرد. وی متولد شهر مرزی نوسود در استان کرمانشاه بود و در آنجا تا چهارده سالگی زندگی و تحصیل کرد. از دوران نوجوانی سیاسی شد و به عشق آرمان های مبارزان سیاسی دوران قبل و پس از کودتای ۲۸ مرداد، در پانزده سالگی (۱۳۴۷) وارد مدرسه ی نظام تهران شد. در مدرسه ی نظام گروهی سیاسی ایجاد کرد. به این علت تحت تعقیب قرارگرفت، به کردستان عراق فرار کرد و پس از بازگشت، نزدیک به هجده سال داشت که دستگیر شد. هنگام دستگیری و انتقال از غفلت کوتاه مامورین ساواک استفاده کرد، با بنزین خود را به آتش کشید و درهمان حال یکی از ساواکی ها را بغل کرد تا هردو در آتش بسوزند و نتوانند از او اعتراف بگیرند. به این ترتیب هنگام بستری شدن به مدت شش ماه در بیمارستان ارتش، هم گروه هایش نجات یافتند. در مهرماه ۱۳۵۰ محاکمه و به ده سال زندان محکوم شد. بناچار، دیپلم دبیرستانش را در زندان قصر گرفت. دانش سیاسی-اجتماعی اش را در زندان ها و در کوران مبارزات پس از انقلاب، با شرکت در کلاس های درسی شخصیت هایی همچون احسان طبری، فرج الله میزانی (جوانشیر)، امیر نیک آئیین و... کسب کرد. متاسفانه زندان های میهن ما همواره مرکز انسان های فرهیخته و دانش پژوه بوده است.   
وی در آستانه ی پیروزی انقلاب (۲۸ آبان ۱۳۵۷)، با آخرین گروه زندانیان سیاسی، درحالی که به زندان های خرم آباد و بروجرد تبعید شده بود، آزاد شد. پس از آزادی، به فعالیت های سیاسی اش در کردستان و تهران ادامه داد. در سال ۱۳۵۸، در حضور صفر قهرمانی و سایر مبارزان سیاسی ازدواج کرد. صاحب دو فرزند شد، یکی پیش و دیگری پس از دوران زندان در حکومت اسلامی. با غیرقانونی شدن حزب توده ی ایران، در یورش دوم، هفتم اردیبهشت، دستگیر شد و به بند سه هزار (یا همان کمیته مشترک زمان شاه) انتقال یافت و زیر بازجویی و شکنجه های طاقت فرسا رفت. شانزده ماهِ اول دستگیری را در انفرادی و قطع ارتباط با خانواده گذراند. پس از دو سال، در زندان اوین محاکمه و به سه سال زندان محکوم شد اما پنج سال ماند و در بهمن ماه ۱۳۶۶ آزاد شد. راز داری وی و همرزمانی که اعدام شدند موجب نجات عده ای شد که فقط خود آنها می دانند. پس از آزادی همانند باقی آزاد شدگان می بایست مرتب خود را به یکی از کمیته ها معرفی می کرد. حدود پنج سال در بندرعباس، سه سال در ایرانشهر و باقی سال ها در تهران مشغول به کار بود.
از سال ۱۳۸۴ به سوئد مهاجرت کرد و در شهر گوتنبرگ ساکن شد. قبل از مهاجرت در اثر سکته ی قلبی بار دیگر تا آستانه ی مرگ رفت و از آن پس با قلبی کم توان و با انواع داروها و مراقبت های پزشکی زندگی می کرد. ضربه ی بزرگ به وی زمانی بود که در مهاجرت با واقعیت سکان داران حزبش مواجه شد. از آن ضربه هیچگاه برنخواست در حالی که تا به آخر عاشق آرمان های انسان دوستانه و جامعه گرا باقی ماند. در دوسال آخر زندگی، توان جسمی اش تحلیل رفت و با غش های ناگهانی دست و پنجه نرم کرد. سه ماه پیش در یکی از این افتادن ها دست راست و دنده اش شکست. این حادثه تحرکش را گرفت و دیگر شمعی در معرض باد بود. درحالی که از شکستن دست رها شد، ناگهان ریه اش مبتلا به ویروسی شد که قلبش توان مقابله با آن را نداشت و کارش به «سی سی یو» کشید. چند هفته طول کشید تا نوع ویروس را تشخیص دهند اما شاید دیرشده بود.
هیچگاه با قدرت های ظالم و حاکم سرسازش نداشت در حالی که با مردم، همه ی همبندان و همرزمانش، از هر رنگ و طیفی، روابطی انسانی، دوستانه و تفاهم آمیز داشت. مقام و موقعیت در قدرت حاکم برایش ارزشی نداشت به همین جهت پیشنهاد استانداری کردستان در دولت موقت را رد کرد و همچنین در سال های اخیر دعوت برخی مسئولین دولت اقلیم کردستان برای رفتن به آنجا را. «در کنار مردم آدم عوض نمی شه». هیچگاه دنباله رو و بله قربان گوی کسی و یا رهبری نشد. وی از وجدان و صداقت انسانی درونش فرمان می گرفت و تنها با اقناع رفیقانه می توانست با دیگران همراه شود. در مقابله با چپ روی های کودکانه و راست روی های خائنانه همواره روشنگری کرد. بیش از هرچیز عاشق مردم و تاریخ مبارزاتشان برای استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی بود. آنها که با وی همنشین و همصحبت شدند می دانند که وی چقدر خوش صحبت، سخنران، شوخ طبع، افتاده، دوست داشتنی و انسان بود. در سیاست شمه ای تیز داشت، انسان ها و انگیزه هاشان را زود می شناخت، بی صداقتی، بی اخلاقی، دورویی و کاسبکاری را برنمی تابید ضمن آنکه حاضر نبود باری شود بر دوش کسی یا آزاری برساند. او یکی از وجدان های سیاسی مردم میهنش بود.


[۱] زمان شاه، کمیته ی مشترک ضد خرابکاری در جوار ساختمان شهربانی کل کشور بود. این ساختمان، مرکز بازجویی، شکنجه، بازداشتگاه و زندان مبارزان سیاسی مجاهد و چپ بود. پس از انقلاب، با استقرار حکومت اسلامی، با نام جدیدِ «بند سه هزار» با همان کاربرد، یعنی چرخ گوشت میهن دوستان و مبارزان دمکرات و چپ، از آن استفاده شد. اکنون این ساختمان به «موزه ی عبرت» تبدیل شده است؛ ولی بخش وحشتناک تر این موزه که می بایست به حکومت اسلامی اختصاص یابد در این موزه جایی ندارد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست