سیاستِ تکریم مردگان و تنهایی محتضران در ادبیات ما
آشویتس خصوصی صادق هدایت
شیما بهرهمند
•
تا چندی پیش ادبیات ما از خیر نام بزرگان گذشته بود با این داعیه که باید ادبیات تازهای پا بگیرد که خطی یکسر متفاوت و حتا در تضاد با ادبیاتِ ماقبل خود داشت. ادبیاتی فارغ از فلسفه و تاریخ و خاصه سیاست روز که نویسندگانِ ما از مشروطه تا دستکم اواخر دهه هفتاد، برایش هزینهها داده، چشم بر آسایش و آینده و جان خود پوشیدند.ناگفته پیداست که ادعای ادبیات خودآیین به ورطه نظم بازار افتاد و کیفیت و مواجهه با خطر را با کمیت و منفعت تاخت زد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٣ دی ۱٣۹۷ -
۱٣ ژانويه ۲۰۱۹
صادق هدایت نمُرده، او هنوز در مقامِ محتضر روی دست ادبیات ما مانده است. آثار هدایت مانندِ هر اثری «بازتاب طنینِ غیرشخصیترین عناصر زندگی آدمی در قالبِ فردیترین و مخفیترینِ آنهاست»1 و این طنین در زندگی صادق هدایت «مرگ» است یا بهتعبیر درستتر؛ زندهبهگوری. هدایت، نویسنده دوران تجدد ایران بود؛ تجددی ناگزیر. روزگاری که غرب نیز دوران تازهای را آغاز کرد و ایران نیز از پسماندههای تمدن غربی برکنار نماند. «دیکتاتوری رضاشاه دولت ملی، دستگاه حقوقی و نظم ایجاد کرد، البته در قالب شرقی یک استبداد روشن. اما آنچه تحقق نیافت آزادی بود» و کار هدایت بهقول شاهرخ مسکوب از عوارض همین شکست در تحقق آزادی بود. دو چیز افسون گذشته را از دست داده بود: باورهای عرفانی و آیینی شرقی که رنگِ خرافات گرفت و روشنگری دنیای غرب. دورانی که هدایت با غرب مواجه شد، دیگر دوران «فاوستِ» گوته، معاصرِ انقلاب فرانسه نبود. در این دوران اردوگاههای مرگ برپا شده و سیمای انسانِ معاصر سامسای «مسخِ» کافکا بود که ازقضا هدایت آن را به فارسی برگرداند «هدایت چهره خود را در تنهایی کافکا بازیافت». هدایت میدانست باید از سنت ادبی مسلط بُرید، آنهم در شرایطی که زندگی تازهای در کار نبود. سنتی که جریان مسلط ادبی در دوران هدایت بود دیگر جانی نداشت، شعری یکسر غنایی و عرفانی و نثری پُر از پند، و «معنای جانکندنِ زندهبهگوری که مرگ هم به سراغش نمیآید همین است». هدایت شاید ازاینرو خود به استقبالِ مرگ رفت. بزرگترین نویسنده ایران بهتعبیرِ یوسف اسحاقپور در ادبیات وارویی زده بود که بُرد، در مرگ نیز چنین کرد. از همینجا میتوان تنهایی هدایت را با مفهومِ «تنهایی محتضران»2 خواند که نوربرت الیاس آن را پیش میکشد. «تنهایی محتضران» یا «تنهایی دمِ مرگ» بیش از هر چیز از پریشانی زندگان در مواجهه با محتضران پرده برمیدارد که با حد اعلای حذفِ مرگ و مُردن از حیات اجتماعی یا بهتعبیرِ الیاس با «سرکوب مرگ» و محوِ صحنه احتضار افرادِ روبه مرگ از پیش چشم دیگران گره میخورد. صادق هدایت را بهتمثیل میتوان یگانه محتضرِ ادبیات ما دانست که هماره در زندگی و آثارش از تنهایی درمانناپذیری دَم زده که تا سرحدِ جنون میکشد و از وجود برزخی که در آن قلمروِ زندگی به سیطره مرگ درآمده است. ادبیاتِ هدایت با مرگ هیچ عنادی ندارد بلکه آن را «آستانه دیدار خود با خویشتن» میداند، میل به مرگ اراده حادِ هدایت به زیستن را در هم میشکند. در تمامِ آثار هدایت خاصه در اثر درخشانش «بوف کور» بهقول اسحاقپور صدای بههمخوردن بالهای مرگ را میتوان شنید. سراسر بوف کور زیر سیطره مرگ است. هدایت از معدود نویسندگانِ ما است که اینگونه وجهِ جسمانی و طبیعی مرگ را بهتصویر میکشد: جسد، یخزدگی، تجزیه، کرمها، گورکن، قبر و قبرستان. نوربرت الیاس اشاره میکند در قرون قدیم که مواجهه با مرگ و سخنگفتن از آن مانندِ روزگار ما سرکوب نشده بود، ادبیات سرشار از واریاسیونهایی بر تِم مرگ بود. امروز اما اوضاع به قرار دیگر است. در تاریخِ بشر هرگز محتضران اینچنین بهداشتی از صحنه حیات اجتماعی حذف نشده بودند که امروز. از همان حالِ احتضار طردِ انسان محتضر آغاز میشود و از همان بستر مرگ به گور روانه میشوند. زندگان دیگر محتضران را چیزی مسری میپندارند که دیر یا زود باید از شَرشان خلاص شد. از اینجاست که الیاس نشان میدهد مرگ مسئله زندگان است. محتضران اما این مسئله را دوچندان میکنند. تماس نزدیک با افراد دَم مرگ در حکم تهدیدی است برای رویاپردازی و این است که مرگ در شمارِ خطری بزرگ برای حیات بشری بیوقفه از صحنه حیات اجتماعی پس رانده میشود و این امر برای خودِ محتضران معنایی جز این ندارد که آنان نیز پس رانده شده، تنها میشوند. حکایتِ تنهایی هدایت در دورانش یک چیز است و محتضرماندنِ او در روزگار ما چیز دیگری. این تنهایی و تنهایی دم مرگ گرچه بینههای متفاوت دارند، درواقع روی هم تا میخورند. هدایت از وجهِ ناگفتنی تنهایی مینوشت، از جنون و خودکشی. نوشتن اینجا به «پرده ماقبلِ آخر زندگی» تبدیل میشود و رنج از تنهایی، مایه جبری که در اوست برای نوشتن. آن تنهایی که در نظر اسحاقپور احساسی آشکار و درونی بود حساسیتی عظیم برمیانگیخت که برای نویسندگی لازم بود اما هیچ نیرویی در کار نبود تا هدایت را توانِ مصاف با زندگی بدهد. پس ناگزیر در برابر جهانی که سراپای هستیاش را میسایید به نوشتن روی آورد. «این تنها نیروی او بود، همان نیرویی که کوشیدند و موفق هم شدند که ویرانش کنند». احتضارِ صادق هدایت اما بیش از آنکه از تنهایی و عزلت و تقاعد او از جامعه مایه بگیرد، در احتضاری ریشه دارد که از اوانِ نوشتن و شناختِ خود با هدایت همسایه بود. احوالی که بیش از هرکس خودِ هدایت به آن آگاه است و بر آن اصرار دارد تا از ردیفِ رجالهها و گزمهها بیرون بماند.
«تنهایی محتضرانِ» نوربرت الیاس بیش از آنکه شرحی باشد بر غمِ غربت و تنهایی آدمهای مشرف به مرگ، شرح احوالِ دیگران و جامعه در مواجهه با محتضران است «زندگان بهنحو نیمهآگاهانهای احساس میکنند که مرگ چیزی مسری است، آنان ناخواسته از جوار محتضران عقبنشینی میکنند». همینجا میتوان با اتکا بر مفهومِ محتضر، هدایت را از جمع مردگان بیرون کشید و جایگاهش را در قامتِ محتضر ادبیات ما تبیین کرد. برای این کار بهسبک الیاس باید از دیگران آغازید. از بازماندگان. مواجهه این بازماندگان که اینجا منظور همان نویسندگانِ خلف هدایت هستند، با مردگان یکسر متفاوت است از سیاستی که آنان در قبالِ محتضران در پیش میگیرند. مرگ مسئله زندگان است. مردگان هیچ مسئلهای ندارند و تنها در خاطره زندگان حضور دارند. حال که بهگفته الیاس کفنودفن و مراقبت از قبور هم به «متخصصان» محول شده است، متخصصان یا همان نویسندگان حرفهای و متخصص ادبیات، نیز قبول زحمت کرده خاطره مردگان را آنطور که بهمنفعتشان باشد برخواهند ساخت. یادوارهایکردنِ نویسندگان و برپایی جوایز ادبی و بنگاه و خانه و بنیاد بهنام و یاد آنها کمترین کاری است که جریان مسلطِ ادبی ما در برابر مردگان خود کرده است، مصادره ایدهها و افکار و آثار آنان بهجای خود. تا چندی پیش ادبیات ما از خیر نام بزرگان گذشته بود با این داعیه که باید ادبیات تازهای پا بگیرد که خطی یکسر متفاوت و حتا در تضاد با ادبیاتِ ماقبل خود داشت. ادبیاتی فارغ از فلسفه و تاریخ و خاصه سیاست روز که نویسندگانِ ما از مشروطه تا دستکم اواخر دهه هفتاد، برایش هزینهها داده، چشم بر آسایش و آینده و جان خود پوشیدند.
ناگفته پیداست که ادعای ادبیات خودآیین به ورطه نظم بازار افتاد و کیفیت و مواجهه با خطر را با کمیت و منفعت تاخت زد. در این میانه صادق هدایت که در زمانه خود سختْ بر ادبیات و فرهنگِ ادبا و فضلای زمانهاش شوریده بود و با خَلق هم میانه خوبی نداشت، از بختِ خوش از مردگان و بساط نمایشِ زندگان فاصلهای بعید گرفت، فاصلهای که تا امروز هم او را در همان جایگاهِ محتضر نشانده، مصادره و تحریفِ او را ناممکن یا دشوار ساخته است. گیرم برخی باور داشته باشند که وجود هدایت اشکال داشت، یا منحرف بود و جنون داشت یا بازماندهای است که دورانش بهسر رسیده و از ایندست حرفوحدیثها که در کارِ طرد و انکار او است اما تاکنون که راه به جایی نبرده است. چه آنکه هدایت از هر جهت رویکردی انتقادی داشت: در زیست و آثارش. «سنجش انتقادی به تاختن به مراکز ستم ختم نمیشود. انتقاد واقعی و کارساز این است که کیفیت درونی زندگی زیر ستمی را که تحملش ناممکن است بیابی و عریان کنی؛ نشان دهی که حقیقت یک موقعیت تاریخی در چیست و چشمانداز آن کدام است.» درست کاری که هدایت از پسِ آن برآمد، بهقیمتِ جانکندن و مرگی خودخواسته. طوق لعنتی که بر گردن نویسنده مدرن ماست چیزی بیش از خوانشِ مسلط است از ادبیات او: فضلای دورانش او را بهحساب نمیآوردند به این بهانه که دستورزبان بلد نیست و زبان ادبی را بههم ریخته است. برخی تلخکامی هدایت را خطرناک خواندند و دیگرانی هم مدعی شدند ادبیات هدایت از واقعیت اجتماعی بهدور است یا اینکه حرفهای هدایت رونویسی است از پسمانده حرف و تفکر نویسندگان غرب و چه و چه. اما مسئله مواجهه با صادق هدایت اینک بر سر آن است که هدایت از دست میگریزد. او محتضری است که موجبِ اقتدار دیگری نمیشود و برعکس، کممایگی ادبیات و خُلق نویسندگان جریان مسلط را آشکار میکند.
زندگان همانقدر که از محتضران تبری میجویند، به احترام و تکریمِ مردگان میشتابند. نوربرت الیاس حضور زندگان بر مزار اهل قبور را چنین وصف میکند: عقیده عام بر این است که اطراف قبور باید سکوت حکمفرما باشد حال آنکه مردگان چیزی از حرمتگذاری یا حرمتشکنی درنمییابند. در گورستان باید به نجوا سخن گفت تا آرامش مردگان برهم نخورد. اما نَه، این زندگاناند که نیازمندِ احترام مردگاناند. همینجاست که الیاس پرده از واقعیتِ این احترام برمیدارد: این احترام نهتنها از سرِ ترس از مرگ که بیشتر برای «افزایش قدرت زندگان» ترتیب داده میشود، چراکه مدیریتِ ترسهای بشری در حکم یکی از مهمترین منابع قدرت آدمیان بر آدمیان است. «خیل سلطهورزیها بر همین شالوده استوار گشتهاند» و همچنان تداوم دارند. از همینروست که جریان ادبی مسلط در قبالِ مردگان با خود به تفاهم رسیده است: تکریم، نشانگرِ سلطه بر خاطره مردگان است. اما هدایت همچنان روی دست مانده، چراکه تنها راهِ گریز از وضعیت برزخی احتضار، همان دوری از محتضران است و بَس. هدایت در ادبیات وارویی زد که بهکارِ مرگش هم آمد. او با مرگِ خودخواسته خود را از چنگِ استحاله و ادغام بهدر برد. او خودْ مرگش را رقم زد. واروی او به ادبیات این بود که از خَلق فاصله گرفت اما ادبیاتش را بر پایه اقوال و حکایات و زبانِ خلق، مردم کوچهوبازار بنا کرد و تاسش نشست. واروی او به اخلاف و زندگان هم این بود که در جای محتضر نشست و همانجا ماند تا به تسخیرِ گفتمانِ تکریم درنیاید.
رابطه تن و تمدن یکی از مضامینِ کار الیاس و فوکو است که روند سلطه بر تن در گفتار مسلط را بررسی میکند. اینکه مرگ از پدیدهای زیستشناختی و طبیعی به پدیده سیاسی و حقوقی بدل شده است. اردوگاه کار اجباری مفهومی است که نحوه ادغام حیات در سیاست را تصویر میکند، اینکه تن تا چهحد با سیاست همبسته است. محتضرانِ الیاس نیز در هر دورهای از شأن و منزلتی متفاوت برخوردارند. آنان هرچه میرود بیشتر از حیات اجتماعی حذف میشوند و اجساد نیز در این سیاستِ مرگ جای خود را دارند. اما وضعیت اردوگاهی، پدیده آشویتس یا داخائو بیشتر به وضعیتِ محتضران میخورد که چشم در چشم مرگ دارند و مرگشان سراسر سیاسی است. اگر این مفاهیم را به عاریت بگیریم وضعِ هدایت در آغاز ادبیات مدرن وضعیتی اردوگاهی است. مرگ که مانندِ سایهاش کنار او است، با سیاست و اعمال سلطه بر تن او نسبتی وثیق دارد، هرچند هدایت خود این سلطه را با دستِ خودش پایان داده باشد.
از اینها گذشته، کارِ کارستان هدایت آنچیزی است که شاید کسی جز یوسف اسحاقپور تاکنون آن را درنیافته باشد: اینکه خودکشی کارکردی دوگانه دارد. بهعنوان امکان دائمی، چیزی است که معیار سنجش «آزادی» است، نوعی گذار در نهایت ممکنی که خصوصیت فرد، دگرشدنِ او، نهفته در آن است. اما دامی هم هست که وجهِ ناممکن خصوصیت فردی، فقدان آزادی و حتا بیفایدگی هردو یعنی ناتوانی ناشی از آن، ممکن است به آن بینجامد. کارِ هدایت از عوارض شکست در تحقق آزادی بود. هدایت در نظرِ اسحاقپور این بزرگی را داشت که از موهومپنداری خاصِ ذهن عقبمانده یا منفعتگرا محروم بماند. او به ناتوانی خود و وجود سهمگینِ ناممکن باور داشت و از اینرو بهدنبالِ علل مخففه نمیگشت. او عجز خود را در رسیدن به آزادی و توانِ زندگی که تاب تحملش را نداشت، درک میکرد و در این میانه هیچ توهم رستگاری نداشت. توهمی که امروز هم بهنوعی گریبانِ وجهِ غالب ادبیات و فرهنگ و جامعه را گرفته است؛ همه حاضرند سر در گرداب جنونی جمعی فرو برند بهشرطِ آنکه رنگی از رستگاری داشته باشد. دیگر کسی حاضر نیست برای خواستِ خود بهای چندانی بدهد، تازه اگر رنجی از سنخِ جستوجوی رهایی در کار باشد. صادق هدایت اما بهجای سر فروبردن در این گرداب، تنهایی را تجربه کرد که میان او و دیگران مغاکی گشود. هدایت از قبیله کسانی بود که «از مهلکههای پُرهراس، از وادیهای دهشتانگیز مُدرنیته به بهای جان خود گذر کرده بود.» گیرم این روشنبینی محکوم باشد به گشودن شیرهای گاز در یک چهاردیواری محقر در غربت. نویسنده مدرن میداند که پیشاپیش شکست میخورد و نوشتن تنها سلاحِ او است: «نوعی علیرغم همهچیز». مردگان اینک عزیزترند. زیرا محتضران چشم در چشم زندگان آنان را با مرگ و نیستیشان رو در رو میکنند و بیراه نیست ادبیاتی که خود را یکسر به جامعه نمایش باخته است، بیش از همیشه از محتضران فاصله بگیرد.
1- بر مزار صادق هدایت، یوسف اسحاقپور، ترجمه باقر پرهام، نشر فرهنگجاوید
2- «تنهایی محتضران»، نوربرت الیاس، ترجمه یوسف اباذری، ارغنون 26 و 27. و «تنهایی دم مرگ»، نوربرت الیاس، ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی، نشر گامنو
برگرفته از شرق
|