سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

باغ تک درخت


علی اصغر راشدان


• تو سالن، هفت میز دور تا دور چیده شده بود. پشت هرکدام، یک نفرمان می نشستیم، همه باهم ایاغ بودیم، نشست و برخاست خانوادگی و محافل شادخواری داشتیم. همکارها داخل که می شدند، باخنده، به جای پنج تن، می گفتند« هفت تن آل عبا ». ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ مرداد ۱٣۹۷ -  ۹ اوت ۲۰۱٨


 
            توسالن، هفت میزدورتادورچیده شده بود. پشت هرکدام، یک نفرمان می نشستیم، همه باهم ایاغ بودیم، نشست وبرخاست خانوادگی ومحافل شادخواری داشتیم. همکارهاداخل که می شدند، باخنده، به جای پنج تن، می گفتند« هفت تن آل عبا ».
    سالهاتواداره واگذاری همکاربودیم وهم اطاق. هریک ازاین هفت تن، دچارتقدیر
عجیبی شد. داستان هرکدام رادرجائی دیگرنوشته م.
    اداره ده جوان لیسانس حقوق استخدام کرد، یکیش جوکاربودویکی ازهفت تن آل عباشد. دوسه سال بعد، میزش منتقل شدبه بلنداطاق وشدرئیس اداره واگذاری ونان هفت تن آل عباافتادتوروغن:
«رئیس، پسرموختنه کرده م، دوروزنمیتونم بیام. »
« رئیس خودتی، بروبه کارات برس. »
« رئیس، پاک داغونم، میخوام دوسه روزبرم نوشهر. »
« رئیس پدرته، بروبه عشقت برس.»
« رئیس، رنم دوقلوزائیده، چن روزنمیتونم بیام. »
« بروبه پاک کردن پوشک دوقلوهات برس، هرکسی روبهرکاری ساختن. »
« رئیس، ننه م توشهرستان مرده، بایدفوری برم. »
« رئیس ننه ی خدابیامرزته، بروبه کفن ودفنش برس. »
   بعدازهریک ازدرخواست هاوجواب مثبت دادن ها، طرف من اشاره می کردومی گفت « کارت حضوروغیابشو میزنی، کاراشوانجام میدی، مدیرعامل احضارمون کرد، خودت بایدبری وجوابگوباشی. »
سرآخرپرسیدم « رئیس، واسه چی همه ی مسئویلتاوکارای ایناروکه حب جیم میخورن، میندازی گردن من؟ من صدتاجون ندارم که! »
« رئیس جدوآبادته، من هنوزهمونم که وارداداره وبایگانی شدم، هروازبر نمی دونستم، تموم چشمه هاوپیچ وخماشوتویادم دادی. حالام تموم این جنگولک بازیازیرسرخودته، منم ازپسش ورنمیام، خودت بایدجورشوبکشی. »

    جوکارهوشیاربه تمام معنی بود، حافظه وذهن نابغه ای داشت. اداره کل حقوقی داشتیم ومسئول جوابگوئی تمام مسائل حقوقی بود، اماجوکارشده بودگاوپیشانی سفید، هرگرفتاری حقوقی داشتیم، گریبانگیرش میشد. می نشست، اخمهاش راتوهم میکرد، هرازگاه انگشتش راتوسوراخ بینیش میکردویک نفس مینوشت، باهیچ کس حرف نمیزد. مستخدم قلقش رامیدانست، هرازگاه یک استکان چای پررنگ، رومیزجلوش میگذشت وبی صداجیم می شد. دادخواست هاش ردخور نداشت، بی کم وکاست، تودادگستری حاکم می شدیم. چندسال بعدمدیرکل اداره امورثبتی وواگذاری شد. نان ماهفت تن ال عبابیشترتوروغن فرورفت. تمام گرفتاری هامان رارفع ورجوع میکرد...

   خانم مرشدهم یکی ازهم اطاقی هاواعصای هفت تن آل عبابود. سالها همکار بودیم وتقریباباهم بازنشسته شدیم. هرکدام گرفتارگرفتاریهای خودمان شدیم. هرازگاه رفت وآمدکی داشیتم ، هم راشام یانهاردعوت میکردیم. می نشستیم وگرفتاریهای عدیده ی خودراردیف میکردیم.
    یکی دوسال ازهم بی خبربودیم. خانم مرشدرافراموش می کردم که یک روزغروب زنگ زدوگفت:
« گرفتاربددقمصه ای شده م . دورخودم چرخیدم وفکرکردم، سرآخریادتوافتام، یادت که نرفته؟ هفت تن آل عبارومیگم، همه ی برنامه ریزی هاشومی کردی، بعدم تاونشوپس می دادی. گفتم شایدبتونی گرفتاریمو رفع ورجوع کنی. »
« یافتت نبود، گفتم لابدمثل بیشترافرادهفت تن آل عبا، ازعادت زشت نفس کشیدن دست ورداشتی. لابدبازالتماس دعاداری؟ »
« شکسته نفسی نفرما، من وظیفه دارم مراسم کفن ودفن وختم وحلواپزون تورو راست وریست کنم. »
« چیقدرشوخی میکردیم وسربه سرهم می گذاشتیم. حالابنال بینم دردومرضت چیه. »
« باتلفن نمیشه همه چی روتوضیح داد. بایددورهم جمع شیم وحلاجی وباذهن پرپیچ وخم تو، یه راه حل یافت کنیم. »
« کیادورهم جمع شیم؟ چندتاازهم اطاقیاوهفت تن آل عباروفشارزندگی،مرحوم و گرفتارمرگ زودرس کرد. چنتام جوری گیراعتیادودودودم افتادن که همه چیزشون قاطی شده. دونفرشونم توزندون به عوض آب خنک، زهرهلاهل نوش جون میکنن. من وتوهم شانس آوردیم که تاهنوزنفس صدتایه غازمی کشیم. دیگه علی مونده وحوضش، کسی نیست که دورهم جمع شیم. »
« من وتوکه هستیم، دورهم جمع می شیم وحرفامونومیزنیم. »
« خیلی خب، حالامیگی چیکارکنیم؟ منم ازبس تنهائی کشیده م، دارم دقمرگ میشم، دونفری دورهم جمع شیم، ازهیچ چی بیتره، بادخمرسیاگیس، به یادگذشته ها، یه کم گل می گیم وگل می شنفیم.»
« من خودموتوخونه ی تودعوت میکنم. شامکی می پزم ومیخوریم، بعدم درددلا مونومیریزیم روهم.»

« مثل همیشه خوراک راگوی خوب وجاافتاده ای پختی ونوش جون کردیم. هنوزم آب ورنگتوداری، قالی کرمون، بهت امیدوارشدم. »
« توهم خوب سرپاموندی، آب حیاتتم هنوزمیزنی که. »
« بیا، یه گیلاس بندازبالاتابهشت وغلمان روهمینجاببینی. این نقدبگیرواون نسیه رو بندازدور. اونهمه سال توکله ت خوندم، انگارنه انگار، نرود میخ آهنین توسنگ فرو. ادای مذهبیارودرآوردن، آخرکاردستت میده، ازماگفتن ومثل همیشه، ازتونشنفتن.»
« بازبادوتاگیلاس کله داغ کردورفت رومنبرموعظه!انگارواسه رفع ورجوع یه کاری اومده بودم اینجا، بازم کفروچرت پرت میگی، فکرکردم هنوز همون آدم گذشته هستی که آماده کمک به دیگرون بودی. تواین خراب شده همه چی زیروروشده، توچرانباس عوض شده باشی، شب بخیر، من رفتم...»
« نزارطاقچه بالا، بشین وتعریف کن، داشتی می گفتی، یادم رفت واسه چی اومدی. »
« یه باغ چاله چوله ی هزارمتری تویه شهرنزدیک گلفاگن داشتم، بهم ارث رسیده بود...»
« بااونهمه ادعای هم اطاقی ودوستی، واسه چی مارویه بارتوباغت دعوت نکردی، رندروزگار؟ »
« باغ من فقط یه درخت گردوداره. »
« هزارمترزمین بایه درخت که باغ نمیشه. هرصدمترزمین میباس ده تادرخت داشته باشه، که بشه بهش گفت باغ. خوبه یه عمر خودمون اینکاره بودیم.»
« هرچی بود، رندون قلفتی بالاکشیدنش. واسه همینم اومدم اینجا. »
« جریانشوتعریف کن بینم قضیه چیه؟ »
« میگن سلمونیا، کارکه ندارن، سرهمدیگه رومیتراشن. مایه عمرکارمنداین اداره بودیم، حالااومدن دست انداختن روباغ کارمندبازنشسته ی خودشون. »
« چراتاحالابه من نگفتی؟ حالاقضیه باغ یازمین چاله چوله ت به کجاکشیده؟ »
« اول گفتن هزارمترزمین بایه درختونمیشه باغ حساب کرد، زمین مواته. بعدگفتن وقفی ومال دولته وافتاده توطرح یه حسینیه عزاداری آل علی. هرچی عزوجزکردم، انگارتوسوراخ گوشاشون سیمان ریخته بودن. مفت ومجانی باغ ارثیه موبالاکشیدن. حالاتوکه ادعامیکنی یه عمر این کاره بودی، بفرماچیجوری ارثیه موازحلقوم این حروم خورابکشم بیرون؟ »
« جوکارویادته؟ »
« هنوزبازنشسته نشده؟ »
« خیلی بعدازمااستخدام شد. »
«آدم بامخی بود، چطوربیرونش ننداختن هنوز؟ حالاچی کاره شده؟ »
« اجازه میدی بامشت بکوبم توکله م؟ »
« بازبادوتاگیلاس به کله ت زد؟ »
« نه تونمیری، پاک ازکله ی پوکم رفته بودبیرون. »
« حالاچی شده؟ نکنه اونم مثل اون چن نفردیگه ازرفقا، الفاتحه شده؟واسه چی اینقده لفتش میدی، لب کلومتوبندازبیرون وراحتمون کن!...»
« شده مدیرکل اداره، تواصفاهون. انگارداره زرت اون همه حافظه قمصورمیشه.»
« مدیرکل شده ولابدمثل همه ی مدیرکلا، به آقادائیش میگه دنبالم نیا، بومیدی. »
« نه، هنوزهمون جوکارهم اطاقیمونه، نمکدون شکن نیست، خاکی به تموم معناست. »
« من وتوکه چن ساله بازنشسته شدیم وازدنیاومافیهاپرت افتاده وبی خبریم، ایناروازکجامیدونی؟ »
« یادت رفته؟ اونم عضوتعاونی مسکن پروژه ملاصدرابود؟خونه ش چارتاخونه اونورتر، توردیف خونه های جنوبی روبه روی خونه من وطرف دیگه خیابون بود. »
« پس چی شدکه سرازاصفاهون درآورد؟ »
« چن سال باهم همسایه بودیم. بعدازچل سالگی هنوزمجرده. گاهی شام دعوتش میکردم، کنارهم می نشستیم، شامکی میخوردیم، چن گیلاس بالامینداختیم، کله شوگرم می کردم ومیفرستادمش بالای منبرموعظه، عجب حافظه ای داره!تموم تاریخ خلق های جهان روتوآستینش داره. هرکتابی روکه توهیچ بساط وکتابفروشی، یافت نمی کردم، بهش سفارش میدادم، فرداش میگذشت کف دستم. ریزودرشت مقولات ممکلتوتوضیح میدادوتجزیه تحلیل وپیش بینی میکردونظریه میداد. تموم پیش بینیاشم، درست درمیامد. تواداره واجتماعات عمومی، خودشو به خرفتی وبیسوادی میزد، وانمودمیکردهیچ چی بارش نیست. باهمین شگرد، سرسالم دربرده. هنوزم به ریش سران دستگاه میخنده وازشون بارمیکشه واستفاده میکنه، روهمین حساب، شدمدیرکل اداره ورفت اصفاهون. »
« گفته م که، دوتاگیلاس چونه توکردآسیا، همینجورمیریزی بیرون، کله موبردی، ایناچی ربطی به گرفتاری من داره؟ »
« گفتی باغ چاله چوله ی هزاری متری تک درختیت کجاست؟ یه چیزی بگوکه عاقل ودیوونه بهت نخنده، کی به یه زمین هزاری متری بایه درخت میگه باغ، انگار ماروگرفتیا! »
« آدم مست ناحسابی، به ریش خودت بخند!درخت گردوی من تواون باغ، صدساله است!ایناچیزی روثابت نمیکنه؟ »
« درست میگم دیگه، بایه درخت که باغ نمیشه، خوبه مایه عمرکارشناس زمین دایروبایروباغ واینکاره بودیم! راستاحسینی، بگومی خوام کلاورداری کنم، اینجا خودمونیم وغریبه نیست که! پیش کولی معلق میزنی!»
« نخیر، بدذاتیهات گل کرد، تابازیخه مونگرفتی، بساطمو جمع کنم وبرم، ازتوهرچی بگی ورمیاد...»
« جوش نیار، خودت نازوعشوه نیای، دست ازپاخطا نمی کنم. »
« فقط بگواین جوکارگندم فروشت، واسه باغ چاله چوله ی موروثی من واداره ای که سی سال آزگارتوش کارکرده م وبالاکشیده که توش حسینیه بسازه، میتونه چیکارکنه؟ »
« فقط من یکی بعدازاینهمه سال همکاری، ضعف جوکارومیدونم. »
« باغ چاله چوله ی موروثی من که تویکی ازشهرای دوراطراف گلفاگنه، چی ربطی به جوکارمدیرکل اصفاهون داره؟ »
« گلفاگن وشهرای اطرافش، جزء استان اصفاهونه وزیرنظرمدیرکلش جوکاره، حالیت شد؟ »
«واسه چی اینواول نگفتی؟ حالااین جوکار، واسه حرفت تره خردمیکنه؟ گمون نکنم، اون ضعفی که داره وفقط تومیدونی، چیه؟ بگوتامام بدونیم. »
« بعداینهمه سال فهمیده م جورکارکشته مرده ی ماهی سفیده، توهم، ازحق نگذریم، خبره ی عمل آوردن ماهی سفیدی. »
« حاشیه نرو، اصل مطلبوبگو،بازم برنامه ای داری! داره خروسخون میشه! »
« یه هفته اومده تهرون، خودش واسه سورچرونی بهم تلفن زد، خریدماهی سفیدش بامن، عمل آوردنشم باتو، فرداشب دعوتش میکنیم، خودتم که همکارقدیمشی، خفتشوبگیروالتماس دعاتوبهش بگو، حتم دارم، باغ یه درختی چاله چوله توازدهنشون بیرون میکشه. اصلاخودش دستوردهنده وهمه کاره است. همه اینازیردست وفرمونبرشن. بایه دستورالعمل چارخطی، زمینتوپس میگیره، کاربریشم میکنه مسکونی. هزارمترزمین مسکونی، تفکیکش می کنی به پنج قطعه ی دویست متری. توهرقطعه میتونی چارطبقه آپارتمون بسازی. پنج چارتا، میشه بیست تاآپارتمان صدوبیست متری!... »
« من واسه خرج روزانه م معطلم، باچی بیست دستگاه آپارتمون بسازم؟ من یاخودتومچل کردی؟ »
« اونشم باخودم، معمارآماده واسه ت دارم، مشارکتی میسازه، بیست دستگاه آپارتمون میسازه، هشت دستگاشوخودش ورمیداره، سرکارم بدون یک تومن هرینه کردن، مالک دوازده تاآپارتمون صدوبیست متری میشی...»
« حالاقضیه روباجوکارحل کنیم، تابعد، چه بشود. منوباشاخ گاودرننداز، بعداز اینهمه جدائی ودوری وبیگانگی، اصلانمیتونم باجوکارحرف بزنم وازش التماس دعاداشته باشم،اینم کارخودته. »
«« جورکارمیگه هنوزم مربی اصلیم خودتی، هرچی باشم وبه هرجابرسم، هرچی بگی، روچشمم میگذارم وانجام میدم. اگه کاری کنم که باغ تک درختتواز چاله درآره وکاربریشو مسکونی کنه وتحویلت بده، امشب اینجامیمونی؟ »
« بعداین همه سال، هنوزازهارت هورت نیفاده، هیچ چی ندار، قبوله، باشه...»
« یه شرط دیگه م دارم. »
«دیگه چی مرگته، روکه نیست، تازه، ازکجابدونم بازبون بازیات،باز مثل همیشه، گولم نمیزنی؟ »
« خیالت تخت باشه، جوکارمثل موم تومشت خودمه، بهش بگم بمیر، حرف رورفم نمیاره. »
« حالاشرط دومت چیه، پررو؟ »
« امشب میباس مذهبی بازیتوکناربگذاری. این چنتاگیلاسوباهم بریزیم توهندق بلا، همین. »
« اونم قبوله، باشه، پست فطرت بی شرف!...»
« پس بگیروبه سلامتی معامله مون، بریم بالا، سلام!...»


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست