مقدورات بیمخاطبی: در نقد «مقدرّات بدیلبودن»
بیژن فرهادی
•
نقد مهدی گرایلو به جنبشهای اجتماعیِ واقعاً موجود نقدی انتزاعی است و این مسئله با فقدان نظریهی مداخله در دیدگاه او پیوندی وثیق دارد. نداشتن درکی درست از چگونگی مداخله هم منجر شده است به اینکه به جای دست گذاشتن بر روی گرهگاههای مبارزهی طبقاتی، دیدگاهی اخلاقگرایانه و منزهطلبانه نسبت به سیاست برگزیند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۷ مرداد ۱٣۹۷ -
٨ اوت ۲۰۱٨
«خوشا نگاهی
که روز واقعه را میشناسد»
محمد مختاری
ما در روزگاری به سر میبریم که وضعیت جهانی و منطقهای به آستانههای تعیینکنندهای رسیده است٫ بحرانهای سیاسی و اقتصادی سرتاسر جهان را درمینوردند و تقریباً هر روز در نقطهای از جهان شاهد آن هستیم که چیزی خلاف روال ظاهراً عادّی امور روی میدهد٫ در چند سال اخیر شاهد این بودهایم که اتحادیهی اروپا با چند بحران روبهرو شده است٫ از مسئلهی مربوط به یونان (سیریزا) گرفته تا جدایی بریتانیا (یکی از اصلیترین قدرتهای اروپا و جهان) از اتحادیهی اروپا٫ ایالات متحده نیز با بحرانی وخیم روبهرو گشته است٫ ظهور دونالد ترامپ را باید نشانهی این بحران بدانیم، نه سرآغاز آن٫ خاورمیانه هم طیّ یک دههی اخیر هر روز با چهرهای جدید بر جهانیان نمایان میگردد٫ اگر از بحران سوریه هم بگذریم، میبینیم که اوضاع در یمن، ترکیه، عراق و ایران دائماً دستخوش دگرگونی است٫ تحرکات و زیادهخواهیهای عربستان سعودی به خطری برای کلّ منطقه بدل شده است٫ ساز اسرائیل هر روز یکجور کوک میشود٫ در یک کلام، شاهد این هستیم که مبارزههای طبقاتی، سیاسی و ژئوپلتیک به سطوح مشخصی از تعیینکنندگی رسیدهاند و احتمالاً از این به بعد همین تحولات هستند که آرایش منطقه و جهان را تعیین میکنند٫ البته نمیتوان به نحوی سادهانگارانه چنین حکم کرد که اکنون سوسیالیسم تنها گزینهی پیش رو است و سیر وقایع به نحوی پیش میرود که احتمال استقرار سوسیالیسم بیش از هر چیز دیگری است٫ میدانیم که وقوع انقلاب سوسیالیستی به مسائل مختلفی، از جمله نحوهی بروز مبارزهی آگاهانهی طبقاتی، جایگاه سوسیالیستها در ساختارهای سیاسی و اجتماعی و ٫٫٫، بستگی دارد٫
با این همه، این تنها نیروهای بهاصطلاح سوسیالیست نیستند که در پی به قدرت رسیدن در بخشهای مختلف منطقه هستند٫ ایالات متحده و دیگر قدرتهای جهانی دائماً وضعیت را رصد میکنند تا نظم سیاسی موجود در هر کشوری را با حدّاکثرِ گرایش به سوی خود ترتیب دهند٫ این امر به نوبهی خود به مداخلات مستقیم و نیابتی این قدرتها در جایجای جهان، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، دامن زده است٫ اگر از کشورهای شرق اروپا بگذریم، این قدرتها طیّ سالهای اخیر در تلاش بودهاند تا در هر نقطهای از خاورمیانه که شده نفوذ کنند و اوضاع را بر وفق مراد خویش سامان دهند٫ نکتهی قابل توجه این است که اساساً نمیتوان استراتژی از پیش تعیینشده و واحدی را برای قدرتی همچون ایالات متحده در نظر گرفت و بر آن اساس تحلیل خود را پیش برد٫ پس باید این واقعیت را در نظر داشته باشیم که استراتژیهای ایالات متحده در چنین مواردی همواره دستخوش تغییر بوده است و با توجه به مختصات مشخص هر وضعیت، شکل بروز خاصی پیدا کرده است٫ تلاش برای تغییر رژیم در سال ۱٣٨٨ در ایران یکی از بارزترین نمونههای اینقبیل استراتژیها، بهویژه از سوی ایالات متحده، است٫ در ادامه، میتوان به مواردی از قبیل مداخله در اوضاع سوریه هم اشاره کرد که منجر به بحرانی شده است که اکنون شاهد آن هستیم٫ متأسفانه بخش قابل توجهی از نیروهای بهاصطلاح سوسیالیست در این موارد در صف نیروهای ارتجاع قرار گرفتهاند٫ این مسئله را میتوان در نمونهی جنبش سبز در سال ۱٣٨٨ دید که قاطبهی چپ ایران با تلاش آمریکا برای سرنگونی رژیم همراه شد و حتی بعدها در کوشش برای فاصلهگیریِ (البته کاذب) از این موضع در سال ۱٣٨٨ هرگز قادر نبود نقدی رادیکال را به آن وضعیت صورتبندی کند٫ [۱] در این میان اما هستند کسانی که معتقدند باید به صورت تمامقد در مقابل مداخلات آمریکا در منطقه ایستادگی کرد و هر نوع تلاشی برای تحقق انقلاب، سوسیالیسم، دموکراسی و یا هر چیز دیگری، پیش از هر چیز، باید با این قبیل مداخلات مرزبندی کند: تلاش برای گریز از استقرار «در موقف نام عام» [۲] .
یکی از قابل توجهترین تلاشهای چند سال اخیر برای ستیز با سرنگونیطلبیِ نیروهای بهاصطلاح چپگرا متعلق به مهدی گرایلو است٫ وی کوشیده است تا موضع خود را در نفی سرنگونیطلبی و دفاع از سنت سوسیالیسم انقلابی غیر وابسته به سیاستهای پروغرب صورتبندی کند٫ ادعای وی بهطور ساده این است که مقاومت نیروهای ضدّ امپریالیستی هم در منطقهی خاورمیانه و هم در دیگر نقاط جهان، بنا به خصلت ضدّ امپریالیستی خود تا تحقق سوسیالیسم پیش خواهد رفت٫ یا لااقل اینکه سوسیالیسم یکی از جدیترین امکانهای پیش روی این مبارزه است و سوسیالیستها، بیش از دل بستن به «عَلَم و کُتَل» (تعبیر از گرایلو) مارکسیستی باید انتظار سوسیالیسم را از دل این مقاومتها انتظار بکشند٫ در نظر گرایلو، مقاومت با دست گذاشتن بر روی عنصر حذفشدهی درون وضعیت، عنصری که کلیتبخش است، میتواند تا بالاترین سطح مفهومیِ خود، که همانا سوسیالیسم است، ارتقاء یابد (نگاه کنید به بخش «مقاومت: بازاطلاق محذوف کلیتبخش»، پشتوروی پردهی امتناع)٫ به این دلیل که مقاومت، «در سطح فرجامین انتزاع، مقاومت در برابر تاختوتاز سرمایه به عنوان یک کلیت جهانی است» (با کوکِ راستْپنجگاه، صفحهی ۱۲)٫ استدلال وی در این زمینه این است که نمیتوانیم برای مقاومت، «پایگاه طبقاتی پیشاپیش تعیینشدهای» لحاظ کنیم (همان)٫ [٣].
گرایلو در یکی از مقالات اخیر خود با عنوان «مقدرّات بدیلبودن» به نقد جریانهایی در «اپوزیسیون تکصدای ایران» همت گماشته است که نیّت شومشان این است که «زیر پرچم سوسیالیسم» «جبرانناپذیرترین عقبگردها» را به منطقه تحمیل کنند٫ اگرچه نوشتهی گرایلو تلاشی برای گسست از این تکصدایی است؛ اگرچه خطاب وی رو به سوی «حاملان راستین» پرچم سوسیالیسم است؛ اگرچه در شناسایی برخی مفسدههای اپوزیسیون سرنگونیطلب هوشمندانه است؛ به زعم این قلم از کاستیهایی اساسی رنج میبرد٫ در این مقاله، هدف ما این است که نشان دهیم رویکرد گرایلو در نقد جریانهایی که «بدیلبودن» خود را به طریقی جعلی به خورد ما میدهند، پنج مشکل اساسی دارد٫ به نظر میرسد که مواردی که در ادامه میآید، کاملاً وی را خلع سلاح میکند و وی برای پیشبرد پروژهاش نیازمند تدقیق مواضع خود و تن سپردن به بازنگریهای بنیادینی است.
۱- گرایلو بحث خود را با این حکم شروع میکند: «روشن است که آمریکا به طور جدی دنبال پیاده کردن برنامهی لیبی در ایران است٫» بیراه نگفتهایم اگر بگوییم که عمدهی مباحث گرایلو در خصوص وظیفهی سوسیالیستها در وضعیت کنونی منطقه ناشی از عقیدهی فوق است٫ گرایلو عقیده دارد که هدف آمریکا دیگر تغییر رژیم (Regime Change) در ایران و کشورهای مشابه نیست، بلکه آمریکا میکوشد تا این کشورها را با خاک یکسان کند٫ البته مسئلهی ما این نیست که آیا دولت آمریکا چنین هدفی را در سر میپروراند یا خیر٫ میدانیم که آمریکا از سالها قبلتر برنامههای مشابهی را در سراسر جهان پیاده کرده است٫ نیمنگاهی به تاریخ جهان در سه دههی گذشته و حتی پیش از آن، این مسئله را برای ما از روز هم روشنتر میکند٫ اِشکال رویکرد گرایلو در نگاه انتزاعی و غیرتاریخی به این مسئله است٫ گرایلو توضیح نمیدهد که چرا رویکرد ایالات متحده از انقلاب مخملی در سال ۱٣٨٨ به لیبیسازی ایران در سال ۱٣۹۷ رسیده است٫ اگر فرض را بر این بگذاریم که رویکرد ایالات متحده در قبال ایران در طیّ ده سال اخیر تغییر کرده است (که واقعاً هم تغییر کرده است)، مسئلهی سوریه یا حتی یمن را چگونه باید توضیح دهیم؟ شروع وقایع مربوط به بحران سوریه فاصلهی چندانی با وقایع ٨٨ ایران نداشته است٫ این در حالی است که میبینیم اوضاع سوریه به کجا رسید و جنبش سبز به کجا!
حتی اگر گزارهای که گرایلو بدان عقیده دارد درست باشد، توضیح چراییِ این رویکرد آمریکا نسبت به ایران است که میتواند استراتژی و تاکتیک سوسیالیستی را در قبال مداخلات آمریکا در منطقه روشن سازد٫ در جهانِ گرایلو، آمریکا مطلقاً مختار است هر کاری که دلش میخواهد بکند٫ اما چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید، آن دوران گذشته است٫ دولت آمریکا هم مانند هر دولت بورژواییِ دیگری، با حدّ مشخصی از انحراف معیار، تنها در قالب حدود سرمایه است که میتواند عمل کند٫ سرمایه حدّ مداخلهی دولت آمریکا را تعیین میکند، نه بالعکس٫ گرایلو نمیخواهد بپذیرد که مجموعهی تغییرات سیاسی و ژئوپلتیک جهانی است که سبب شده تا ایالات متحده از سیاست تغییر رژیم شروع کند، ولی کار به تخریب و انهدام اجتماعی برسد (با این توضیح که خود مسئلهی انهدام اجتماعی را باید یکی از پیامدهای فرعی سیاستهای ایالات متحده در قبال این کشورها در نظر بگیریم، نه سیاستی مطلقاً از پیش تعیینشده)٫ نکتهای که گرایلو هیچ توجهی به آن ندارد این است که اتفاقاً قضیه دربارهی لیبی هم پیچیدهتر از آنی است که او فکر میکند٫ از گفتهی وی چنین برمیآید که گویی هیئت حاکمهی آمریکا به این فکر کرده است که باید لیبی را منهدم کنیم، سپس این سیاست در دستور کار روز آمریکا قرار گرفته و در اپیزود پایانی هم لیبی نابود شده است٫ در این رابطه دو نکته را باید مورد ملاحظه قرار دهیم٫ اولاً، بحرانی که سرمایهداری جهانی در سطح سیاسی با آن روبهرو شده است، بحران یکی از الگوهای اقتصادیِ سرمایهداری است، نه بحرانی که به صورت درخود (فینفسه) سیاسی است٫ سرکردگی آمریکا در مقام قدرتمندترین دولت سیاسی در سطح جهان، به دلیل سرکردگی اقتصادی و نقش تنظیمی این دولت برای اقتصاد جهانی بوده است٫ آمریکا سرکردهی سیاسی جهان است، زیرا سرکردگی اقتصادی از آن اوست و نقش تنظیمکنندهی اقتصاد جهان بر عهدهی او بوده و است٫ مقصود از کاهش قدرت سرکردگی آمریکا در سطح جهانی این نیست که مثلاً سازوکارهای سیاسی ایالات متحده دیگر قادر به کنترل کردن جهان نیست، که اتفاقاً این سازوکارهای سیاسی هماینک از سازوکارهای اقتصادی موثرتر عمل میکند٫ مقصود این است که آن سازوکارهایی که مبنای این سرکردگی سیاسی بودهاند، اکنون با بحران مواجه شدهاند و نتیجهی بلافصل این امر هم تنزّل سرکردگی در سطح سیاسی است٫ مجموعهی این عوامل چهرهی جهان را به طور کلی دستخوش تغییر و تحول کرده است٫ این تغییر و تحول صرفاً رویکرد دولت ایالات متحده نسبت به دولتهایی مانند ایران و سوریه را عوض نکرده، بلکه مجموعهی مناسبات جهانی را عوض کرده است٫ حکم گرایلو در خصوص رویکرد آمریکا نسبت به دولت ایران حتی اگر درست هم باشد، در خوشبینانهترین حالت تنها یک جنبه از ماجرا را روایت میکند٫ گرایلو طوری حرف میزند که انگار کلیت جهان هیچ تغییری نکرده است و صرفاً دولتمردان آمریکا از پروژهی ٨٨ به پروژهی امروز رسیدهاند٫ پرسش این است که اگر مجموعهی روابط و مناسبات جهانی تغییر کرده است، چرا این تغییر را صرفاً برای دولت ایالات متحده ساری و جاری بدانیم؟ چرا رویکرد سوسیالیستها نسبت به این مسئله هیچ تغییری را نمیطلبد و ٫٫٫؟
اما چرا گرایلو چنین میکند؟ وی برای مقابله با رویکرد اشخاص و جریانهایی که از بهاصطلاح افول هژمونیک آمریکا تغییر استراتژی نیروهای سوسیالیستی را نتیجه میگیرند (مشخصاً با اشاره به کاهش قدرت آمریکا میگویند دیگر آمریکا قادر به تغییر رژیم در کشورهایی چون ایران نیست و علیالقاعده سوسیالیسم تنها گزینهای است که در صورت روی دادن سرنگونی روی میز میماند)، اساساً تغییر شکل جهان را انکار میکند٫ هدف گرایلو در این مورد هدف درستی است و تأکید او هم اشاره به این مسئله است که در صورت سرنگونی با مداخلهی خارجی نه تنها سوسیالیسم تنها گزینه نیست، بلکه اتفاقاً نامحتملترین گزینه است٫ [۴].
به نظر میرسد که چند نکته از تیررس نگاه گرایلو بیرون مانده است: اولاً، تنزّل سرکردگی آمریکا در سطح جهان را نباید صرفاً در سطح سیاسی فهمید و ریشههای آن را باید در بحران الگوهای اقتصادیای فهمید که این سیاستها بر آنها ابتناء دارند٫ ثانیاً، تغییری که امروزه در مناسبات فیالمثل دولتهای اروپایی با دولت آمریکا میبینیم عیناً همان چیزی است که از تنزّل سرکردگی مدّ نظر داریم٫ گرایلو با اشارهی به مورد نقض برجام از سوی آمریکا و همراهی عمومی اتحادیهی اروپا با ترامپ، گمان میکند که همهچیز مطابق با پیشبینیهای وی پیش رفته است و افول هژمونیک کذایی اصلاً روی نداده است که بخواهیم دربارهی چند و چون آن حرف بزنیم (یکی از دعاوی اصلی گرایلو در مقالهی دعوت همین است)٫ او از این امر غافل است که مقصود از افول هژمونیک دقیقاً همین تلاش آمریکا برای همراه کردن اتحادیهی اروپا و ٫٫٫ با خودش است، اگر نه تا پیش از این آمریکا اساساً همراهی کسی را نمیطلبید؛ همواره دیگر نیروها بودهاند که میکوشیدند به هر حیلتی خود را به ینگهدنیا الصاق کنند٫ مگر سرکردگی چیزی جز این است که سوژههای مورد خطاب، به صورتی درونیشده، نه از سر اجبار بیرونی، از نیروی سرکرده پیروی کنند؟
۲- از نظر گرایلو، یکی از اشتباهات اصلی در مدیریت سیاسی و اقتصادی کشور این است که «به ویژه در ۱۵ سال گذشته» به سوی «رویکردهای اقتصادی لیبرال» و تدارک دیدن «یک لیبرالیسم اقتصادی شهوتزده» گرایش داشته است٫ جایگاه ساختاری ویژهی دولت ایران در منطقه و جهان که، از نظر گرایلو، «از ایران شکلبندی قدرتی میسازد که هماینک در سراسر جهان نمیتوان معادلی برایش پیدا کرد» (مقدرّات بدیلبودن، صفحهی ۲) با نوعی اختلاط رویکردهای بعضاً متنافی روبهرو است٫ برای نمونه، ما با دولتی روبهرو هستیم که «تاکنون تثبیت مطلق در فازِ نظام را به سود نهضتی فراملّی به تأخیر انداخته است» (همان)٫ همین دولت است که انگار طیّ «۱۵ سال گذشته» در زمینهی اقتصادی وارد فاز لیبرالی خودش شده است٫ این فاز لیبرالی دو پیامد قاعدتاً متوالی داشته است: یکم، در یک کلام، بدتر شدن اوضاع معیشتی مردم و اعتراض در برابر این وضعیت (از اعتراضات کارگری گرفته تا شورشهای سراسری دیماه و ٫٫٫)٫ دوم، همدلی نیروهای سوسیالیست با این اعتراضات دقیقاً به سبب خصلت اقتصادی و بیواسطهْ طبقاتیشان و، تبعاً، ضدیّت با مجریان این رویکردهای اقتصادی در هر قامتی، علیالخصوص در قامت یک دولت بورژوایی٫
مجموعهی شرایط فوق گرایلو را میآزارد٫ نخستین خردهگیری وی این است که چرا دولتی که «تثبیت» را برای خاطر گسترش «نهضتی فراملّی» به «تأخیر» انداخته است، اینچنین بیمحابا پیادهسازی رویکردهای اقتصادی لیبرالی را در دستور کار خود قرار داده است٫ دومین خردهگیری وی این است که چرا فرودستان (یا هرچه میخواهید بنامید) گسترش این «نهضت فراملّی» و مقاومت را نادیده میگیرند و به خاطر نان شبشان اینهمه جار و جنجال به راه میاندازند٫ سومین خردهگیری هم عبارت است از اینکه چرا سوسیالیستها (که قاعدتاً میباید از منافع کارگران حمایت کنند [۵] ) از این اعتراضات و شورشها حمایت میکنند و دانشجویان و کارگران و ٫٫٫ را به سعهی صدر در قبال فشارهای معیشتی فرانمیخوانند و آنان را به حمایت از این «نهضت فراملّی» دعوت نمیکنند؟
در مورد این مسئله ذکر چند نکته ضروری به نظر میرسد٫ نکتهی اول این است که معلوم نیست مقصود دقیق گرایلو از «لیبرالیسم» اقتصادی کدام است و تفاوت آن با نولیبرالیسم در چیست؟ وی در بخش «نولیبرالیسم: پرسهگرد امر ممتنع» در مقالهی پشتوروی پردهی امتناع، تلاش میکند تا با ارائهی تحلیلی ناظر بر گفتمان، نوعِ سیاستهای اقتصادیِ پیادهشده در کشورهایی مانند روسیه را از مثلاً کشورهای وابسته به آمریکا تمیز میدهد٫ او مینویسد: «در تعریف و تثبیت نولیبرالیسم، حفظ و گسترش موقعیت فرادست سیاسی و اقتصادی امپریالیسم غرب به مرکزیت آمریکا تمهید و تضمین شده است٫» (پشتوروی پردهی امتناع، صفحهی ۶٨)٫ از آنجایی که دولت ایران با توجه به خصلت مشخصی که، از نظر گرایلو، در سطح جهان دارد و پیشتر از آن حرف زدیم، قاعدتاً نه میتواند و نه میباید که مجری سیاستهای نولیبرالی باشد٫ نامی که گرایلو برای نوعِ سیاستهای اقتصادی پیادهشده در ایران کنونی برمیگزیند، «لیبرالیسم» اقتصادی است٫ تحلیل گرایلو تا زمانی که دقیقاً این مسئله را توضیح ندهد که فارغ از «اضافهی سیاسیِ» نهفته در تعریف فوق از نولیبرالیسم، سیاستهای اقتصادیِ مثلاً ایران و روسیه با آمریکا و اروپا و کشورهای پیرو اینها چه تفاوتی دارد، تحلیلی نابسنده است٫
نکتهی دوم این است که گرایلو توضیح نمیدهد که در «۱۵» سال گذشته چه اتفاقی افتاده که دولت ایران به مجری این سیاستهای اقتصادی تبدیل شده است؟ با حسابی سرانگشتی، مبدأ تاریخ مورد نظر گرایلو را باید سال ۱٣٨۲ در نظر بگیریم! اما معلوم نیست که در این سال چه گسستی از سیاستهای اقتصادی پیشین صورت گرفته است که خصلتنما و معرّف رویکرد کلی دولتهای ایران نسبت به مسائل اقتصادی است؟ گرایلو از کشیدن منطق این سیاستهای اقتصادی از دل سیاستهای اقتصادی قبل از سال ۱٣٨۲ و دولتهای اصلاحات و سازندگی و ٫٫٫ و حتی از دل خود تحولات مربوط به انقلاب ۵۷ شانه خالی میکند٫ راهحل پیشنهادی وی این است که تاریخی (که واقعاً معلوم نیست وجه ممیزهاش چیست!) نامعلوم را مبدأ تقویم سیاسی-اقتصادی خود قرار دهیم٫ این رویکرد نسبت به سیاستگذاریهای اقتصادی دولتهای پس از انقلاب در ایران عمیقاً گمراهکننده است٫
نکتهی دیگری که از نظر گرایلو دور مانده، نسبت میان همین بهاصطلاح «لیبرالیسم» اقتصادی و سیاستگذاریهای منطقهای دولت ایران است٫ گرایلو مجموعهی تحرکات منطقهای دولت ایران را ذیل مفهوم «مقاومت» صورتبندی میکند٫ او هرگز به این پرسش پاسخ نمیدهد که چرا اساساً این دولت ایران است که در منطقه «مقاومت» میکند٫ وی با مشاهدهی پدیدهای که او بر آن نام «مقاومت» میگذارد، دیگر خود را از وظیفهی ریشهیابی و زمینهیابی این «مقاومت» واقعاً موجود معاف میسازد٫ البته عمدهی گرایشهای چپ (غالباً پروغرب) با توسل به این امر این مداخلات را توضیح میدهند که جمهوری اسلامی در پی یافتن بازارهایی منطقهای و ٫٫٫ است٫ به نظر ما، این تحلیل سویههای فروکاستگرایانهای دارد، زیرا شأن خود استراتژیها و سیاستگذاریهای ژئوپلتیک را کاملاً نادیده میگیرد٫ گرایلو از آن سوی بام افتاده است٫ وی با نادیده گرفتن مطلق هر شکلی از تحلیل اقتصادی، واقعیتهایی که مثل روز برای همگان روشن است را انکار میکند٫ ما بر این باوریم که تحلیل چرایی و چگونگی مداخلهی دولت ایران در بحران سوریه هم ریشههای سیاسی دارد و هم ریشههای اقتصادی و آشکار است که تحلیل درست میباید سهم هر یک از این مولفهها را به درستی ادا کند٫ آیا به اندازهی کافی روشن نیست که مداخلهی نظامیِ تأثیرگذار در یک کشور خارجی به سطح قابل توجهی از توان اقتصادی بستگی دارد؟ توان اقتصادیای که با تعابیر خود گرایلو باید آن را ناشی از سیاستگذاریهای اقتصادی لیبرال در نظر بگیریم٫ تحلیل وی در این خصوص یا باید تکلیف خود را با نسبت میان «مقاومت» و «لیبرالیسم اقتصادی» روشن کند، یا اینکه بپذیرد تحلیلی غیرمسئولانه است٫
ضعف دیگر تحلیل گرایلو در این خصوص به رویکرد وی در قبال اعتراضات طبقات محروم و فرودست نسبت به اوضاع وخیم اقتصادیشان برمیگردد که در ادامه به آن میپردازیم.
٣- نقد گرایلو به اعتراضاتی که برخاسته از وضعیت معیشتی نابهسامان طبقات فرودست جامعهی ایران است، در وهلهی نهایی، نقدی انتزاعی است٫ در اینجا کاری با تحلیل گرایلو از وقایع دیماه ۱٣۹۶ نداریم٫ مسئله رویکردی است که وی اساساً نسبت به اعتراضات معیشتی تودهای اتخاذ میکند٫ نقص اساسی تحلیلهای وی در اینگونه موارد به آن رویکرد کلّی برمیگردد، حال چه تحلیلش از فلان واقعه درست باشد چه نادرست٫ گرایلو در تحلیل خود از جنبشهایی از قبیل جنبش کارگری، جنبش دانشجویی و ٫٫٫ بر روی این مسئله دست میگذارد که این جنبشها در وضعیت کنونی خصلتی سرنگونیطلبانه دارند و فیالواقع نقشی مخرّب در «تحولات خطیر پیشِ رو» (مقدرات بدیلبودن، صفحهی ۱۵) بازی میکنند٫ بیان گرایلو در خصوص نقش فاسد بخشهایی از این جریانات در تحولاتی که به زعم او تحولاتی «خطیر» است را درست میانگاریم٫ مسئله این است که تحلیل مارکسیستی نباید صرفاً به درستی یا نادرستی فلان اعتراضات و خیزشها بسنده کند٫ نکتهی حائز اهمیت در تحلیل این است که نشان دهیم چرا اعتراضات کارگری یا دانشجویی این خصلت را به خود گرفتهاند٫ زادورشد جنبش کارگری و جنبش دانشجویی (دقیقاً با نظر به خصلت جنبشگرایانه و نه سوسیالیستیشان) در فرایند تطور خود میتواند به سوی رادیکالشدن گام بردارد؛ رادیکالیسمی که البته تنها یکی از امکانات نهفته در دل این تحرکات است٫ اما چرا نفی گرایلو نسبت به این تحرکاتْ انتزاعی و نه متعیّن است؟ ببینیم نفی انتزاعی و نفی متعیّن اساساً چه معنایی دارند٫ بهطور خلاصه، فرایند دیالکتیکی خودِ واقعیت با نفی حرکت میکند و پیش میرود٫ به عبارت دیگر، دیالکتیک چیزی نیست مگر نفی٫ اگر نفی هر وهله از دل خود آن وهله بیرون بیاید نفی متعیّن داریم و اگر بنا باشد دستی از بیرون این نفی را برای فرایند حرکتی مورد نظر ما انجام دهد، نفیمان نفی انتزاعی است٫ در مورد تحلیل گرایلو از اعتراضات جنبشهای یادشده شاهد هستیم که گویی وی از چرایی و چگونگی شکلگیری این رویدادها بیخبر است٫ در خصلت سرنگونیطلبانهی بسیاری از جنبشهای واقعاً موجود هیچ تردیدی نیست٫ اما مسئلهی اصلی این است که اولاً چرا این جنبشها راه سرنگونیطلبی را در پیش گرفتهاند و ثانیاً چگونه میتوان پتانسیلهای رادیکالیزهشدن این جنبشها را درون آنها به فعلیت رساند و ثالثاً کدام عوامل دست به دست هم دادهاند تا سرنگونی طلبی اولین و آخرین گزینهی این جنبشها باشد؟ گرایلو در خصوص مسئلهی اول و سوم ساکت است و در مورد مسئلهی دوم هم چنین مینویسد: «از همهی رفقایی که با ملاحظات [نویسنده] توافق دارند ٫٫٫ این انتظاری بجاست که در برابر این تشویق عمومی زیر پرچم سوسیالیسم به تحمیل جبرانناپذیرترین عقبگردها به منطقه، آنچنانچیزی که مسئولیتپذیریِ بعدی در قبال آن دیگر هیچ معنایی نداشته باشد، سکوت نکنند٫» (همان، صفحهی ۱۵) نقد این نگاه موضوع بحث بعدی ماست٫ اما پیش از آن ضروری است بگوییم که نقد گرایلو انتزاعی است، زیرا اولاً بدون توجه به نحوهی زادورشد این جنبشها در خصوص آنها حکم میدهد و ثانیاً توضیح نمیدهد که اینقبیل جنبشها با کدامین واسطه است که میتوانند راه رادیکالشدن را در پیش بگیرند؟
۴- همانطور که دیدیم، گرایلو در انتهای نوشتهی مقدرات بدیلبودن از رفقایی که با ملاحظات وی توافق و همدلی دارند میخواهد تا این مضامین را «چه در دانشگاه، چه در کارخانه، و چه در هر محیط دیگری» اشاعه دهند٫ فراخوان تبلیغ موضع سیاسی صحیح از سوی گرایلو سابقهی چندانی ندارد و در نوشتههای قبل از وقایع دیماه ۱٣۹۶ اثر قابل توجهی از آن نمییابیم٫ تنها پس از وقایع دیماه ۱٣۹۶ است که گرایلو با احساس خطر کردن در خصوص موقعیت ایران، منطقه و بهطور کلّی محور و مفهوم «مقاومت» فراخوان و «دعوت»نامه مینویسد٫ پرسشی که در این وهله باید در مقابل گرایلو گذاشت این است که چگونه این رویکرد و نظرات و مواضع را باید تبلیغ کرد و شکلی عمومپسندانهتر بدانها بخشید؟ در اینجا با غیاب قِسمی نظریهی مداخله در نزد گرایلو روبهرو هستیم٫ گفتنی است که غیاب این نظریه را باید در همان نقد و نفی انتزاعی وی نسبت به جنبشهای واقعاً موجود ریشهیابی کرد٫ اگر بدون تحلیل چراییِ گرایشهای عمومخلقی، سرنگونیطلبانه، پروامپریالیستی و ٫٫٫ جنبشهای کارگری و دانشجویی و ٫٫٫ واقعاً موجود را تماماً نفی کنید (و این کاری است که گرایلو به گواه نوشتههای تاکنونیاش مشغول آن است)، قاعدتاً نخواهید توانست هیچ شکلی از پتانسیلهای رهاییبخش و سوسیالیستی (یا هر نامی برای آن انتخاب میکنید) را در این جنبشها بیابید٫ اگر نتوانید توضیح دهید که چرا گرایشهای فوق در وهلهی کنونی تنها انتخاب پیشِ روی این جنبشها است، چگونه میتوانید گزینهی دیگری را پیش روی آنان بگذارید؟ بدون توضیح و تحلیل وضعیت معیشت طبقات فرودست و بدون تلاش برای سازمانیابی حداقل پرولتری و بدون حرکت در راستای گسترش ادبیات، تفکر و کنش سوسیالیستی؛ هرقدر هم که دستور همکاری تعیینشده و تدقیقشدهای داشته باشیم (که گرایلو فاقد آن است) فراخوانمان از سطح نوعی خردهگیری اخلاقی فراتر نخواهد رفت٫ با این حساب، فراخوان «سکوت نکردن» از سوی گرایلو خطابی است مطلقاً انتزاعی و گفتهای است منطقاً فاقد مخاطب و فقط بدینمنظور بر زبان آورده میشود که وجدان اخلاقی گوینده را اندکی آرام کند.
۵- نکتهی آخری که محلّ بحث ماست و به هیچ وجه اهمیت کمتری نسبت به مابقی نکات ندارد، بررسی و سنجش رویکرد اخلاقگرایانهی گرایلو نسبت به سیاست و کنش سیاسی است٫ به باور گرایلو، اگر مجموعهای از سوسیالیستها (در هر قالبی) در اثر یک بهاصطلاح «خطای تحلیلی» «منجر به استقرار نازیسم در آلمان یا ٫٫٫ ایجاد وضعیتی مانند امروز لیبی شود»، در این حالت «رهبری سازمان خطا نکرده است، بلکه خودش از همان آغاز بخشی از فاشیسم یا بربریت بالفعل کنونی بوده است» (مقدرات بدیلبودن، صفحهی ۱۲)٫ ادعای وی این است که وقتی فاجعه روی داد و ما هم بخشی از آن فاجعه بودیم، دیگر صحبت کردن در خصوص خطا و تحلیل اشتباه و اینطور چیزها نادرست است٫ در چنین حالتی ما به صورت پیشاپیش بخشی از آن فاجعه بودهایم٫ اشتباهی تصادفی/عَرَضی سببساز چنین انحرافی نشده است، زیرا اساساً انحرافی روی نداده است و ما از همان آغاز عیناً خود فاجعه بودهایم٫ تحلیل گرایلو در این مورد هم اشتباهی منطقی دارد و هم رویکردی اساساً اخلاقگرایانه را در خصوص سیاست و مداخلهی سیاسی در وضعیت توصیه میکند٫
اشتباه منطقی رویکرد فوق در این است که اگر آن را در خصوص دیگر وقایع تاریخی به کار ببندیم، اساساً خود محور تحلیلِ ما را کور میکند٫ این به این معناست که بر اساس همهی آنچه گرایلو در خصوص چنین تحلیلی پیشترها هم گفته است [۶]، اقدام به تحلیل هر واقعهای به کلاف سردرگمی میماند که این رویکرد مطلقاً از موضعِ ضرورتِ مطلق (موضعی سرمدی) به مسائل نگاه میکند و در خصوص نحوهی تکوین این نقاطی که ضروری مینماید، مطلقاً ساکت است٫ برای نمونه، مطابق با این تحلیل قابلهای که آدولف هیتلر را به دنیا آورد، یکی از مسئولین اصلی جنایات فاشیسم در سدهی بیستم است٫ [۷] یا به این مورد جدیتر دقت کنید که اگر این خطّ تحلیل را پیگیری کنیم، آیا به این نتیجه نخواهیم رسید که استالینیسم همانا تکوین لنینیسم است؟ آیا نباید بگوییم که لنینیسم پیشاپیش و از همان آغاز استالینیسم بوده است؟ روشن است که با خطّ تحلیلیِ فوق قاعدتاً باید به این نتیجه برسیم٫ اما اوضاع کمی پیچیدهتر از آنی است که در وهلهی اول ممکن است به ذهن متبادر شود٫ فارغ از تحلیلهای قابل توجهی که تا کنون در خصوص تفاوتهای لنینیسم و استالینیسم از قلم بسیاری از سوسیالیستها (و حتی غیر سوسیالیستها) تراویده است، به نظر ما چنین نگاهی حتی با همان منطق تحلیلیِ ضرورت پسکنشگرانه (retroactive necessity) هم نمیخواند٫ اسلاوی ژیژک (که گرایلو عمدهی مُفاد این بحث را با ارجاع به وی توضیح میدهد) در مقالهای با عنوان «چگونه میتوان از نو آغاز کرد» [٨] در مورد این پرسش که آیا عبور از لنین به استالین ضروری بود یا نه، مینویسد: «پاسخ هگلی مستلزم پذیرش ضرورتی پسنگرانه [۹] است: همین که این عبور رخ داد، همین که استالین پیروز شد، پس ضروری بوده٫» تا بدینجا به نظر میرسد که این تحلیل دقیقاً مطابق تحلیل گرایلو از مسئولیت یک جنبش در شکلگیری یک فاجعه است: اگر عبور از جنبشی ظاهراً سوسیالیستی به فاشیسم یا وضعیتی مانند لیبی منجر شده است، پس ضروری بوده؛ اگر یک جنبش سوسیالیستی در زادورشد خود به تکوین فاشیسم یا لیبیشدن یک منطقه کمک برساند، پس ضرورتاً ما با جنبشی فاشیستی و انهدامطلب، نه سوسیالیستی، روبهرو بودهایم٫ اما ژیژک در جملهی بعدی برگهی آخرش را مقابل شاگرد خود، گرایلو، بازی میکند: «وظیفهی تاریخنگار دیالکتیکی این است که آن را در "صیرورتش" تصور کند، و همهی نبردهای محتملی که ممکن بود ختم به وضعیتی دیگر شود را تجزیه و تحلیل کند٫» ژیژک در ادامه با نظر به پژوهش موشه لوین و با اشاره به چند نمونه از اختلافات میان لنین و استالین در تلاش است تا نشان دهد که چگونه استالینیسم به نحوی ضروری از دل لنینیسم بیرون آمده است٫ با این رویکرد، مطلقاً اشتباه کردهایم اگر بگوییم که لنینیسم پیشاپیش و از همان ابتدا استالینیسم بوده است، بلکه باید ببینیم که لنینیسم در کدام مرحله از تکوین خود جادهصافکن استالینیسم شد٫ با این حساب، اگر رویکرد گرایلو را دنبال کنیم، دیگر حتی نخواهیم توانست علیه استالینیسم از لنینیسم دفاع کنیم، حال آنکه با توضیحی که ارائه شد، اتفاقاً میتوان منطقهای ممکن نهفته در دل لنینیسم را علیه استالینیسمِ واقعاً تثبیتشده نشان داد٫ آن چیزی که گرایلو تحت عنوان احتمالی که هرگز به فعلیت نرسیده کنار میگذارد، دقیقاً همان چیزی است که برسازندهی منطق ضرورت پسکنشگرانه است٫ گرایلو در رویکرد خود نسبت به مفهوم ضرورت پسکنشگرانه به این موضوع توجه نمیکند که ضرورت دقیقاً حاصل مجموعهای از اتفاقات است٫ اسلاوی ژیژک در همین زمینه مینویسد: «مفهومی که از خلال خود-گستریاش خود را منقسم میسازد و ضرورتاً خارجیت [یا بیرونبودگی] خود را بهمثابهی دامنهی امر اتفاقی وضع میکند، ایدهی ضرورتی ذاتی را برمیانگیزد که از طریق انبوهی از شرایط ممکنالوقوع خود را به فعلیت میرساند، میانجی خود میشود و خود را "به بیان درمیآورد"٫» [۱۰] با این توضیحات، احتمالاً نمیتوان پیشاپیش هر گروه سیاسی را بهسبب اینکه احیاناً ممکن است بخشی از فلان فاجعه باشد، کنار گذاشت٫ البته این هرگز به معنای گشودگی بینهایت دامنهی این امکانها نیست٫ در مسئلهی مورد نظر گرایلو، ما نیز با وی همداستانیم که حزب کمونیست کارگری جریانی ارتجاعی است و پیادهنظام آمریکا شدن، بالاترین افتخاری است که ممکن است نصیبش شود٫ اگر چنین کنیم، رویکردی اخلاقگرایانه به سیاست را اتخاذ کردهایم و این رویکرد اخلاقگرایانه در غالب موارد به نوعی بیعملی دامن میزند٫ این ایراد دوم به بحث گرایلو در خصوص این نکته است و اینک بدان میپردازیم٫
تعابیری که گرایلو در «مقدرات بدیلبودن» و چندینوچند جای دیگر در خصوص مداخلههای سیاسی نادرست به کار میبرد، تعابیری عمیقاً اخلاقیاند: وقاحت، سفاهت، مبتذل و تعابیری از این قبیل٫ یک بار دیگر، حتی اگر با نتیجهگیریِ نهایی گرایلو در خصوص این مداخلهها و نقد آنها همنظر باشیم، باز هم رویکرد او اخلاقگرایانه و معیوب است٫ البته جای تعجب هم ندارد٫ با توجه به تبیین وی از نقش جریانی که، بر اساس نگاهی مبتنی بر ضرورت پسکنشگرانه، فاسد شده است (یعنی پیشاپیش فاسده بوده است)، این رویکرد اخلاقگرایانه نتیجهی ناگزیر تحلیل فوق است٫ به هر حال، تاریخ به هیچ شخص و جریانی چک سفیدامضا نداده است٫ مسئلهی جنبش سوسیالیستی این است که بر روی گرهگاههای مبارزهی طبقاتی قرار بگیرد و انکشاف بنیادستیزانهی آن را طلب کند، نه اینکه به بهانهی ترس از وقوع فاجعهای در آیندهی محتمل از عمل دست بشوید، یا به تعبیر گرایلو یک محافظهکاری ناموجّه را به صورت مشروط بپذیرد (دعوت، صفحهی ۷)٫ در اخلاق روانکاوی، که مورد ارجاع مکرّر گرایلو است، تمایزی میان کنش اصیل و کنش عادی برقرار است؛ معادل Acts و actions (کنش اصیل با حرف بزرگ شروع میشود؛ ترجمهی دقیق این اصطلاحات در حوصلهی مقالهی حاضر نیست و ما برای روشن شدن مسئله از همان تمایز بین کنش اصیل و کنش عادی بهره میگیریم)٫ [۱۱] جالب این است که از نظر ژیژک وقتی شخص کنشی اصیل انجام میدهد، آن را «بی هیچ ضمانتی» به انجام میرساند٫ این بدانمعناست که آن شخص لزوماً از لوازم و پیامدهای این کنش آگاهی ندارد و مثلاً نمیداند در سطح سیاسی ممکن است به تأسیس چه جامعهای منجر شود٫ ژیژک بحث خود در خصوص اخلاق مربوط به کنش اصیل را عمیقاً وامدار آلن بدیو و مفهوم رخداد در فلسفهی وی است٫ اگرچه رویکرد گرایلو عمیقاً متأثر است از دیدگاههای اسلاوی ژیژک (تا جایی که بعضاً خود را، عین ژیژک، یک مارکسیست فرویدی/لاکانی میخواند)، اما محافظهکاری ناموجّه وی هرگز با این منطق نمیخواند٫ البته توضیحی اضافی در نقد این رویکرد ژیژک لازم است٫ همانطور که برخی از منتقدین ژیژک در این حوزه همچون جودی دین (Jodi Dean) و فابیو ویجی (Fabio Vighi) اشاره کردهاند (و نقد آنها مفصلاً در مقالهی تیموتی برایار آمده است) صِرف دل بستن به کنش اصیل و بیتوجهی به آنچه کنش عادی خوانده میشود، در سطح سیاسی مطلقاً نابهجاست٫ زیرا هر کنش سیاسی اصیل قاعدتاً از مجموعهای از کنشهای عادی بیرون میآید٫ با این حساب، هم محافظهکاری ناموجّه گرایلو عقیم است و هم دلبستگی به کنشهای سیاسی اصیل در نزد ژیژک، نابسنده٫ محور نقد دین و ویجی به ژیژک این است که ما، البته اگر نبرد با سرمایهداری را در سر میپرورانیم، به مجموعهای از کنشهای عادّیِ ناظر به تشکلیابی و ٫٫٫ نیاز داریم تا بتوانیم در موعدِ مقرّری که به کنشی اصیل نیاز است به صورت همهجانبه وارد عمل شویم٫
با توضیحات فوق روشن شد که گرایلو در مقالهی «مقدرات بدیلبودن» نه به تغییرات ژئوپلتیکی که سراسر جهان را درنوردیده است وَقعی میگذارد و نه تحلیلی درست از نحوهی تکوین و استقرار لیبرالیسم اقتصادی در ایران در چنته دارد٫ نقد گرایلو به جنبشهای اجتماعیِ واقعاً موجود نقدی انتزاعی است و این مسئله با فقدان نظریهی مداخله در دیدگاه او پیوندی وثیق دارد٫ نداشتن درکی درست از چگونگی مداخله هم منجر شده است به اینکه به جای دست گذاشتن بر روی گرهگاههای مبارزهی طبقاتی، دیدگاهی اخلاقگرایانه و منزهطلبانه نسبت به سیاست برگزیند٫
[۱] برای یک نمونه از این موارد، مصاحبهی «محسن حکیمی» با سایت «پروبلماتیکا» را تحت عنوان «تجربههای و دورنمای تشکلهای مستقل کارگری» بخوانید٫ توضیحات محسن حکیمی در خصوص جنبش سبز هرچند بسیار ضعیف مینماید، اما هرگز مبتذلترین توضیح در خصوص آن جنبش نیست٫
[۲] عنوان یکی از مقالات مهدی گرایلو٫ گرایلو در این مقاله توضیح میدهد که سوسیالیستهای صادق باید از موقف نام عام بگریزند و از هر اقدامی برای اتحاد با نیروهای وابسته و ٫٫٫ سر باز زنند٫ صورتبندی وی از این رویکرد سوسیالیستیِ کاذب نسبت به اتحادهایی زیر عناوین عامی چون «مردم»، با تعبیر «سوسیالیسم ناتو» مشخص میگردد٫
[٣] گفتنی است که گرایلو صرفاً از مورد مشخص «محور مقاومت» دفاع نمیکند٫ وی از «مقاومت» در معنای یادشده دفاع میکند٫ چیزی که امروزه تحت عنوان «محور مقاومت» آن را میشناسیم، یکی از نمونههای مقاومت در نظر گرایلو است و لزوماً نه یگانه نمونهی آن است و نه عالیترین نمونهی آن٫ با این وصف، برای پرهیز از جدلی شدن بحث از اطلاق صفت «محورِ مقاومتی» به وی میپرهیزیم، هرچند این مسئله چیزی از مسئولیت او در قبال توضیح نسبت سوسیالیستها با مورد مشخص «محور مقاومت» نمیکاهد٫
[۴] در این خصوص، نگاه کنید به مقالهی برادران بازگشته٫
[۵] مگر این جملهی مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست نیست که «آنها [=کمونیست ها] منافعی جدا و مجزا از منافع مجموع کارگران ندارند»؟ گرایلو ممکن است «مجموع کارگران» را همهی کارگران منطقه و جهان تعبیر کند، نه صرفاً کارگران ایران٫ تا اینجا کاملاً حق با اوست٫ مسئله این است که وی باید نشان دهد که با میانجیگریِ چه چیزی میتوانیم بدتر شدن اوضاع معیشتی طبقهی کارگر ایران را، تحت لوای دولتی بورژوایی، به نفع کارگران فرضاً سوریه یا هر جای دیگری در نظر بگیریم٫ با این وصف که این میانجی هنوز از سوی گرایلو مشخص نشده است، تحقیر اعتراضات معیشتی کارگران ایرانی از سوی او چیزی نیست مگر نوعی ناسزاگویی به طبقهی کارگر؛ رفتاری که احتمالاً در نزد هیچ سوسیالیستی، که در تاریخ از او به نیکی یاد میشود، نمیتوان سراغ گرفت٫
[۶] بهویژه رجوع کنید به بخش «گزارش آشوب اَهلُموغان: زَنْدِ وَهومَنِ یَسْنْ» در بامداد بیوَرَسْپْ٫
[۷] مثلاً به این نمونهی فوقالعاده جالب توجه کنید: «یکی از داستانهای رولد دال [نویسندهی بریتانیایی] پیدایش و فاجعه بر پایهی تأثیری مشابه این استوار است٫ وقایع داستان حولوحوش ۱٨٨۰ در آلمان روی میدهد و به تولدی بینهایت دشوار مربوط میشود٫ خود پزشکان وحشتزده درماندهاند که آیا طفل زنده خواهد ماند یا نه٫ ما داستان را همراه با دلسوزی و هراس فراوان از بابت زندگی طفل میخوانیم، اما در پایان همه چیز به خوبی و خوشی میگذرد٫ پزشک طفل گریان را به دست مادر میدهد و میگوید: «خُب، همه چی به خیر گذشت خانم هیتلر، آدولف کوچولوی شما، سالم و سرحال!» (کژ نگریستن، اسلاوی ژیژک، ترجمهی مازیار اسلامی و صالح نجفی، نشر نی، ۱٣۹۶، صفحهی ۲۷۹)٫ البته مقصود ژیژک از بیان این داستان چیز دیگری است و ما صرفاً اشارهای کنایی به محتوای داستان داریم٫
[٨] این مقاله با ترجمهی امیررضا گلابی در اینترنت در دسترس است٫
[۹] در ترجمهی آقای گلابی واژهی پسنگرانه آمده است، حال آنکه برگردان درستتر آن پسکنشگرانه است٫ ما این بخش را عیناً از ترجمهی مذکور آوردهایم٫
[۱۰] #_ftnref10 The Retroactive Performative٫ or How the Necessary Emerges from the Contingent٫ in The Most Sublime Hysteric (Hegel with Lacan)٫Slavoj Zizek٫ trans٫ Thomas Scott-Railton٫ Polity Press٫ ۲۰۱۴٫ p٫ ۲۹٫
[۱۱] توضیحاتی که در ادامه میآید، عمدتاً از مقالهی تیموتی برایار نقل میشود:
Preferring Zizek’s Bartleby Politics٫ Timothy Bryar٫ International Journal of Zizek Studies٫ Volume ۱۲٫ No٫ ۱٫
|