سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یـادداشـت های شـــــبانه: (۸۶)


ابراهیم هرندی


• هواخواهانِ رژیم کنونی می گویند که اگر مردم بپاخیزند، ایران مانند عراق و سوریه می شود. اما بسیاری از مردمِ عرب، این سخن را نگرشِ وارونه می دانند و برآن اند که لبنان وعراق دیریست که مانندِ ایران شده است. فشارهای دینی درآن کشورها، باهمی، مدارا و شکیبایی را از مردم گرفته است و تنگ نظری، دیگر ستیزی و یکسویه نگری را افزایش داده است. می گویند که هدفِ حکومتِ اسلامی در ایران، ایرانی کردنِ خاورمیانه است. دیروز لبنان و عراق، امروز سوریه و یمن و اگر جلویش گرفته نشود، فردا بحرین و عربستان و سودان و حتی پاکستان. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۱ مرداد ۱٣۹۷ -  ۲ اوت ۲۰۱٨


 
۵۶۳. لحظه ی دیدار نزدیک است.

رویدادهای و روندهای چند ماه گذشته، چنین می نمایند که بساط نادانی و نکبتی که اکنون چهاردهه است که در ایران بنام حکومتِ اسلامی گسترده شده است، در آستانه ی برچیده شدن است. البته برای بلعیدنِ لقمه ای به بزرگیِ ایران، دشمنانِ و دیوهای بزرگی نیز چنگ ها سوده و دهان ها گشوده اند. بی هیچ گفتگو، اکنون بسیاری از این دشمنان، در پشتِ پرده در پی ساخت و پاخت با یکدیگر و با ملایان هستند تا خیزش مردمِ ایران را خاموش کنند تا خود دستی در آن خوان یغما داشته باشند. اما این چگونگی را باید بخشی از تهدیدهای همیشه در راه دانست و نقشه ی راه را با چشمداشت به واقعیت های موجود کشید. خوشبختانه روزگارِ ما روزگارِ رسانه های خبررسانِ آنی و درگیرشونده است. از سویی نیز، حساسَیت و آگاهیِ مردم در پیوند با با حقوق شهروندی شان چنان است که دیگر نمی توان بی چشمداشت به خواسته های آنان به دادوستد با حکومت های خودکامه پرداخت.

هواخواهانِ رژیم کنونی می گویند که اگر مردم بپاخیزند، ایران مانند عراق و سوریه می شود. اما بسیاری از مردمِ عرب، این سخن را نگرشِ وارونه می دانند و برآن اند که لبنان وعراق دیریست که مانندِ ایران شده است. فشارهای دینی درآن کشورها، باهمی، مدارا و شکیبایی را از مردم گرفته است و تنگ نظری، دیگر ستیزی و یکسویه نگری را افزایش داده است. می گویند که هدفِ حکومتِ اسلامی در ایران، ایرانی کردنِ خاورمیانه است. دیروز لبنان و عراق، امروز سوریه و یمن و اگر جلویش گرفته نشود، فردا بحرین و عربستان و سودان و حتی پاکستان.   

***

۵۶۴. روزگـــارِ انسانِ زمینی

روزگاری انسان دل در گرو ستارگان داشت و برآن بود که هر که را ستاره ی بخت بلند باشد، نیکبختی جاودانه او راست. در آن روزگار، پنداره ی همگانی، هرآنچه را در خیالخانه ذهن انسان می گنجید، برای بلند بختان آسانیاب می پنداشت. آنگاه، هرکس، پرتوی از ستاره خود بود و ستاره، خانه دور دست آرمان هایی بود که انسان را هزاران هزار سال فریفته بود و برخود خیره داشته بود. آرزوی زندگی جاودانه، آ رزوی روئینه گی جان و تن، آرزوی پرواز، آرزوی هماره در همه جا بودن و.... هرآن آرمان که اغواگر ذهن ِپنداره باف و انگاره گر انسان می تواند باشد.

سپس روزگار آرمان های بزرگ اجتماعی رسید. آرمان هایی فراانسانی که هریک فرمان پیامبری آسمانی پنداشته می شد. آرمان سرزمینی آباد با مردمانی آزاد و شاد که در آن، "غم سنگینت تلخی ِ ساقه علفی (باشد) که به دندان می فشری". آرزوی جهانی آرام که در آن " ابر و باد و مه و خورشید و فلک"، رامِ انسان باشند و گرگ و میش در آن، در کنار یکدیگر آسوده بزیند و بچرند. آرزوی جهانی هنجارمند و بهشونده، تا انسانیت و برادری و برابری را میدان دهد

سپس تر، روزگار انسان زمینی فرارسید تا انسان را نه چون آویزه ای آسمانی، که خیزه ای زمینی بپندارد و او را بدانگونه که هست، دوست بدارد و بستاید و جهان را آنسان که می شود و می تواند بسازد و بپردازد و بیارآید، نه آنگونه که در افسانه ها آورده اند. و.... آن روزگار امروز است

***

۵۶۵. در گستره ی شادی

ارجمندی شادی، دستاورد دوران روشنگری ست. فرهنگ های پیشین همه شادی ستیز بودند و رفتارها و کردارهای شوخ و شادی آور را برنمی تافتند. در آن فرهنگ ها، خنده ، نشانه خنگی و خامی بود و خندانندگان، سبک مغز و لوده و یاوه گو خوانده می شدند. این زشتی، ریشه در تهیدستی همگانی داشت که همگان را هماره درگیر ناخوشی و نگرانی می داشت و هیچ زمانی را برای شادمانی و خوشباشی و خنده سازگار نمی یافت. در آن روزگاران که ما گاه با حسرت از آن یاد می کنیم، زندگی انسان نبردی بی امان با گرفتاری های روزمره چون درد و مرگ و جنگ و فقر و فاقه بود. در چنان روزگاری برای بیشتر مردم، سیر کردن شکم خود و خانواده هایشان بزرگترین پیروزی پنداشته می شد و چون چنان کاری بسیار دشوار می بود، دیگر زمانی برای خنده و خوشگذرانی برای کسی بجا نمی گذاشت. نه این که شادی بد بود، نه. بل که زندگی آنچنان دشوار و سخت گذر بود که کمتر زمانی برای شادمانی دست می داد و هرچه کسی تهیدست تر بود، با خنده و شادی بیگانه تر می بود. چنین است که در روزگاران کهن، شادمانی و شادخواری، شیوه ی رندانِ آسان گذار و ایمان ستیز بود و به فهرست رفتارهای سنگین و رنگین نپیوسته بود.

نیز از اینروست که در گذشته، شادی آوران و رامشگران را، دلقک و مطرب و مسخرچی می پنداشتند و آنان را پیروان ابلیس می دانستند. در فرهنگ ما نیز، آنان که با سخنان خود، شادی می آفریدند، مطرب، لوده، ولنگار، وراج، هزال، مسخره باز و .....خوانده می شدند. آورده اند که روزی شوخی بذله گو با پیامبرِ اسلام روبرو شد. پیامبر بدوگفت که خدا در روزِ رستاخیز، بذله گویان را سری به اندازه ی گنبدِ مساجد خواهد داد که برگردنی نازکتر از مو سوار خواهد بود. بذله گو بی درنگ گفت؛ پس چه نمایش های خنده آوری با آن سروگردن در صحرای محشر می توان داد! محمد را این سخن خوش آمد و با لبخند از خدا آمرزش وی بخواست. سپس او را گفت؛ اکنون که پیامبر خدا را خنداندی، همه ی گناهانت بخشوده شد. هشدار که زین پس، دست از این کارِ ناروا برداری.   

***

۵۶۶. خـط ســـوم

یارو سه گونه خط نوشتی
یکی او خواندی، نه دیگران
یکی را ، هم او خواندی، هم دیگران
یکی ، نه او خواندی، نه دیگران
آن خطّ سوّم منم

چه خط سومی مشنگی! آن خط سوم، خط میخی هم نمی ‏توانسته ‏است باشدی. لابد اگر هم بوده است، ناکس اندکی آن را کشیده و خط سیخی از آن درآورده بوده است. شاید هم خط امام بوده است که دیگر نه هیچ کس آن را می خواندی و نه در ایستگاه اتوبوسِ آن خط ایستدی. اگر نه او خواندی، نه دیگران، اشکال از کامپیوترش هم می توانسته است باشدی. کامپیوتر من هم ماه ِ پیش همین بلا سرش آمده ‏بودی که هرچه من تایپ می‏ کردمی، نه او خواندی و نه دیگران، خودم که هـــــچ.

اگر نه او خواندی، نه دیگران، پس نوشتن ‏اش چه معنی داشتی؟ باید شفاهی می گفتی و روی یوتیوب می گذاشتی. یا الاقل نوار می کردی. نـــه، ممکن می بودی که همگان بگویند؛ نواره. خب، باید پایکوبان می گفتی، یا ورجه ورجه کنان. نــه، آنگاه مردم می گفتند؛ نوار که پانداره. به گمانِ شما طرف دیوانه نبودی که این گونه لُغَز آوردی؟

از من اگر بپرسی می گویم نه، هفت خط بوده است.

***

۵۶۷. سَبُکی ِ بار سنگین شُهرت

در چند سال گذشته که این یادداشت ها را نوشته ام، گاه و بی گاه ایمیل هایی ازشاعران و نویسندگان نامدار ایرانی دریافت داشته ام. همه این بزرگان محرمانه، درگوشی و خصوصی نوشته اند که فلانی، ما نوشته های تو را می خوانیم. خیال نکن که داری کارهایت را بدست باد می سپاری. گاه برخی درباره پاره ای از نکته ها، اطلاعات بیشتر خواسته اند، که فرستاده ام. برخی راهنمایی های بجا و باهوده و گاه بی جا و بیهوده کرده اند. برخی هم وعده های سرخرمن داده اند و رفته اند که هرکجایند خدایا به سلامت دارشان.

یکی نوشته است: " گمان نمی کردم این گونه هم بشود به حافظ نگریست". دیگری می گوید: " ابراهیم جان، دیشت جایت خالی در منزل ........چند تا از دوستان جمع بودند. صحبت از آن نوشته ات ، (درباره ی تن)، شد و نمی دانی که چه قشقرقی راه افتاد. وقتی آن نوشته را خواندم زیاد روی آن درنگ نکردم اما حالا می بینم که ....." یکی دیگر هم نوشته است که؛ این آقای .........نه، بگذریم.

همیشه با دریافت این نامه ها و پیام ها می مانم که چه کنم. سپاسگزار نمی توانم باشم چرا که سخن درباره ی آنچه در گستره ی همگانی در دیدرس همگان است را باید با همگان گفت و یا برای همگان نوشت. می پرسم اگر اینان شرمنده اند، برای چه می نویسند و اگر نه، چرا دزدکی و انکارپذیر؟ راستی چرا این بزرگمردان (همه شان مردند)، که برخی را از نزدیک می شناسم و گاه از برخی از آنان آموخته ام، در خود یارای این که همین نکته ها را در بخش "نظرات"، بنویسند، ندارند؟

چــرا؟

***

۵۶۸. نوبتِ دادن و رفتن!

"دقایق‌ گذشت‌ و ثوانی گذشت
‌دریغ‌ عمرِ این‌ عبدِ فانی گذشت‌"

گذشت‌ و ندیدیم‌ فیضی از آن
‌که‌ بسیاری اش‌ آنچنانی‌ گذشت‌

زمانیش‌ چون‌ رودِ پولاد بود
زمانی دگر با روانی گذشت‌

کنون نوبتِ دادن و رفتن است
دگر موسمِ تک پرانی گذشت

اوانی به‌ چپ‌ راهه ‌ای راه‌ برد
که‌ اندر پی آن‌ جوانی گذشت‌

جوانی عجب‌ جاودان‌ می نمود
عجب‌ آن‌ عجب،‌ جاودانی گذشت‌

چه بیهوده در خواب‌ِ خرگوشی و
خیالات‌ِ و رویاچرانی گذشت‌

زمانی که‌ توش‌ و توان‌ داشتیم
‌به‌ نادانی و ناتوانی گذشت‌

به‌ هر خر رسیدیم‌ گفتیم‌:اوست
همه‌ عمر با "این‌ همانی" گذشت‌

چه‌ عمرِ گرانمایه‌ بیهوده‌ در
هواداری سازمانی گذشت‌

شب‌ و روز و روز و شب‌ِ و ماه و سال
‌همه‌ جمــــله‌ در لـَن‌ تـَرانی گذشت‌

"نشستیم‌ و گفتیم‌ و برخاستیم"
‌همه‌ زندگی گفتمانی گذشت‌

شگفتا که‌ اش‌ هیچ‌ معنا نبود
حیاتی که‌ اندر معانی گذشت‌

چنان‌ شد که‌ اصلا ندانم‌ چه‌ شد
که‌ پیری رسید و جوانی گذشت‌

به‌ غربت‌ درافتادم‌ و زندگی
‌مرا چون‌ تقیِ اَرانی گذشت‌

همه‌ سال‌ و ماهم‌ به‌ تنهایی و
به‌ بی نامی و بی نشانی گذشت‌

ندانست‌ کس‌ کیستم‌ من‌، دریغ
‌که‌ هستی م،‌ با کس‌ ـ مدانی گذشت‌

تو بی همدل‌ و همزبانی ولی
‌مرا عمر در بی زبانی گذشت‌

چه‌ پرسی چسان‌ رفت‌ برما جهان
‌چه‌ گویمت‌ چون‌ زندگانی گذشت‌

"گهی روم‌ِ روم‌ و گهی زنگ‌ِ زنگ"
‌و گهگاه هم‌ هردُوانی گذشت‌

غم‌ و غصه‌ هی آمد و ماند و ماند
ولی شادمانی چه‌ آنی گذشت‌

هرآنرا که‌ میخواستم‌ ماندگار
چو گفتم‌؛"الهی بمانی"‌، گذشت‌

جهان -‌ از قضا - لقمه‌ای نرم‌ بود
ولیکن‌ به‌ ما استخوانی گذشت‌

وگرنه‌ برای زما بهتران
‌سراسر به‌ جفتک ‌پرانی گذشت‌

قضا را ز بخت‌ِ بدِ ما، حیات
‌چنانچون‌ که‌ افتاد و دانی گذشت‌

ز بس‌ داشت‌ همواره‌ بالا و پست
‌تو گویی به‌ اُشتردوانی گذشت‌

دو روزیش‌ شد آشکارا ز کف
‌دو روز دگرشم‌ نهانی گذشت‌

گهی این‌ چنین‌ و گهی آنچنان
‌سواعت‌، دقایق‌، سوانی گذشت‌


یـادداشـت های شـــــبانه: (٨۵)
www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست