سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

پارک نظامی شایلو


علی اصغر راشدان


• زن لروی مافیت، نورماجین، روسینه ی خودکارمیکند. دمبل های سه پوندی را بلند می کند تا گرم شود، بعد تا بلندکردن هالتر بیست پوندی پیش میرود. با پاهای گشاد که می ایستد، زن فوق العاده ای را به خاطر لروی می آورد. نورماجین می گوید: « اگه بتونم این عضلاتو جائی برسونم که واقعا سفت باشن، همه چیزمو میدم. این عضله رو لمس کن، مثل مال دیگرون سفت نیست. » ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ تير ۱٣۹۷ -  ۱۶ ژوئيه ۲۰۱٨


 

Bobbie Ann Mason
Shiloh
پارک نظامی شایلو
ترجمه علی اصغرراشدان



    زن لروی مافیت، نورماجین، روسینه ی خودکارمیکند. دمبل های سه پوندی رابلندمی کندتا گرم شود، بعدتابلندکردن هالتربیست پوندی پیش میرود. باپاهای گشادکه می ایستد، زن فوق العاده ای رابه خاطرلروی می آورد. نورماجین می گوید:
« اگه بتونم این عضلاتوجائی برسونم که واقعاسفت باشن، همه چیزمومیدم. این عضله رولمس کن، مثل مال دیگرون سفت نیست. »
لروی می گوید « واسه اینه که توراست دستی. »
نورماهالتررابه شکل قوسی که می چرخاند، لروی فاصله می گیرد.
« تواینجورفکرمی کنی؟ »
« حتم دارم. »
   لروی راننده کامیون است. چهارماه پیش درتصادف تویک بزرگراه، ساق پاش لطمه دید، درمان جمسیش که شامل وزنه هاویک قرقره است، نورماجین را برانگیخت که به بدن سازی بپردازد. حالاتوکلاس بدن سازی حاضرمیشود. لروی بعدازسقوط تریلیرش تومیسوری، حق معلولیت موقت میگیرد، کاسه زانوش بدمی پیچد. تولگنش یک میله فولادی دارد. احتمالادیگرنمی تواندتووسیله نقلیه ش رانندگی کند. وسیله نقلیه مثل یک پرنده غول آساکه به خانه پروازکرده تالانه بسازد، توحیاط پشتی پارک شده. لروی توکنتاکی سه ماه خانه نشین بوده وپاش تقریباخوب شده، تصادف اوراترسانده ونمی خواهددیگرتووسیله نقلیه درازرانندگی کند. نمیدانددرمرحله بعدچه کارکند. دراین فاصله، کارهای دستی می سازد. شروع کرده به ساختن یک کلبه مینیاتوری چوبی از چوب بستنی، جلاداده وروتلویزیون گذاشته تاهمانجابماندویک صحنه کریسمس روستائی رابه خاطرآورد. بعدکارهای هنری راشروع می کند(کشتی های شناور به رنگ بنفش سیاه)، یک کیت جغدقیطانی، یک مجموعه ب -۱۷درحال پرازبرفرازبرج وباروویک لامپ بامدل کامیون ساخته، باپرتوی ثابت نصب شده روی اطاقک راننده. درابتداکیت هاتفریحی ونوعی وقت کشی بودند. لروی حالادرباره ساختن خانه ای چوبی ازکیت، در مقیاس یک خانه، فکرمی کند. خانه به شکلی پذیرفتنی، ارزانترازساختن یک خانه واقعیست، به علاوه، فکرلروی آنقدررشدکرده که ازچیدن اشیاء کنارهم سرخوش می شود. لروی تشخیص داده درتمام سال هائی که روجاده هابوده، هرگزوقت نداشته تاچیزهایی آزمایش کند. همیشه درگذرچشم اندازهاپروازمی کرده.
نورماجین میگوید« اونابهت اجازه ندادن توهیچ بخش تازه پائینی یه کلبه بسازی. »
لروی نورمارامسخره می کندومی گوید«اونابهم اجازه میدن،اگه بگم واسه توست.»
   ازوقتی ازدواج کرده اند، به نورماقول داده روزی براش یک خانه تازه بسازد. آنهاهمیشه توخانه ی اجاره ای زندگی کرده وخانه ای که توش زندگی می کنند، کوچک وناجیزاست، حالالروی حتی حس می کندشبیه خانه نیست.
   نورماتوداروخانه ی ریلاکس کارمی کند، مقدارگیج کننده ای اطلاعات درباره لوازم آرایش کسب کرده. سه مرحله مراقبت ازرنگ پوست، شامل کرمها، محلولهاو مرطوب کننده هارابرای لروی تشریح که می کند، لروی سرخوشانه به تولیدمحصول دیگری ازنفت فکرمی کند- گریس دنده وسوخت گاروئیل. این است وسیله ارتباط بین اوونورماجین. ازوقتی توخانه مانده، به طورغیرعادی وشکننده، درباره زنش فکروازغیبت طولانی خوداحساس گناه میکند. امانمیتواندبگویدنورمادرباره اوچه حسی دارد. نورماجین هیچ وقت ازهمیشه درسفربودن لروی شکایت نداشته. هیچ وقت نشانه های صدمه دیدگی، یاکامیون رابیوه کننده زن نامیدن، ازخودنشان نداده. لروی به طور منطقی، مطمئن است رفتاروافکارنورمادرمورداومنصفانه بوده، امادوست داردنورمابازگشت فوق العاده ی اورابه خانه، باشادی بیشترجشن می گرفت. نورمااعلب ازدیدن لروی توخانه مات زده است. لروی فکرمی کندنورمادراین موردکمی ناراحت به نظرمیرسد. احتمالابودنش درخانه، روزهای اول ازدواج وپیش ازروانه جاده ها شدنش رابه خاطرنورمامی آورد. آنهادارای کودکی شدندکه سالهاپیش ودرشیرخوارگی مرد. هیچ وقت ازخاطراتشان درباره « راندی » پژمرده شده، صحبت نمی کردند. حالاکه لروی توخانه مانده، آنهاهرازگاه درباره یکدیگرحس بدی دارند، لروی فکرمی کندبایدیکی ازآنهاازکودک حرف بزند. لروی حس می کندهردونفرازیک روءیابیدارشده اندوبایدازدواجی تازه به وجودآورندوشروع کنند. آنهاازاین که هنوزهم باهم هستند، خوشحالند. لروی جائی خوانده: آنهاکه یک بچه ازدست داده اند، ازدواجشان به نابودی منتهی شده. این قضیه راتو« دوناهو » شنیده. لروی دیگرنمیتواندبه یادآوردکه این مقولات راازکجایادگرفته.
لروی کریسمس برای نورماجین یک ارگ الکتریکی می خرد. نورماتودبیرستان پیانومیزد. نورمایک باربه لروی میگوید:
« من توروترک نمی کنم، ارگ زدن مثل دوچرخه سواریه. »
   وسیله تازه کلیدودکمه های زیادی دارد، نورمااوایل باوحشت وآزمایشی، کلیدهارالمس میکند، بعضی دکمه هارافشارمیدهد، بعدروکلیدها نوک میزند، صدائی شبیه ریتم « فوکس تروت » ازش بیرون می آید، صدای سنتورچوبی.
نورمافریادمیزند« این یه ارکستره! »
   ارگ درانتهای یک چشم اندازبرجسته وهجده کوردکنارهم چیده شده دارد، باهمراهی فلوت، ویالن، ترومپت، کلارینت وبانجو. نورماجین خیلی زودبه نواختن ارگ مسلط میشود. ابتداآهنگ های کریسمس رامی نوازد. بعدکتاب آهنگ های دهه شصت رامی خردوتمام آهنگ هاش رایاد میگیرد، به هرردیف ازدکمه های رنگارنگ براق، تنوعاتی هم اضافه میکند.
نورمامیگوید « آهنگای قدیمی پشت اونارودوست نداشتم، امااین حس دیوونه رودارم که یه چیزی روازدست داده م. »
لروی میگوید« توچیزی روازدست ندادی. »
لروی دوست داردروی نیمکت درازشودوماریجوانادودوارگ زدن نورماجین راگوش کند.
« نمی تونم چشم ازت بردارم. »
یامی گوید« الان برمی گردم. »
    لروی بعدازپانزده سال جاده گردی، دوباره برگشته. لروی بازنی که عاشقش است، درآخرین مرحله ی هماهنگی است. نورماهنوزخوشگل وپوستش بی نقص است. گیس های فرفریش بامدادروسرش پیرایش شده.

    حالالروی آمده که توخانه بماند، متوجه میشودشهرچقدرعوض شده. بخش های شهری درپهنه کنتاکی غربی، شبیه روعنی نرم، پخش شده. علائم کناره های شهرمی گویند« جمعیت ۱۱،۵۰۰»- هفتصدنفراضافی درطول بیست سال گذشته. لروی نمیتواندبفهمدتوآنهمه خانه های جدید، چه کسانی زندگی می کنند. کشاورزهائی که بعدازظهرروزهای شنبه اطراف میدان دادگاه جمع می شدندوشطرنج بازی وتوتون تف می کردند، همه رفته اند. اززمانی که لروی درباره کشاورزهافکرمیکند، سالهاگذشته وآنهابدون هیچ نشانه ای، ناپدیدشده اند.
    لروی توپارکینگ یک مجتمع فروشگاهی جدیددرمرکز، کودکی به اسم استیوهامیلتون راملاقات میکند. دیدارشان کناریک ماشین پارک شده است، وانمودبه ناشناسی یکدیگرمی کنند. استیویک اونس ماریجوانازیرصندلی جلوی اتوموبیل لرویی می اندازد. استیوکفش نارنجی پیاده روی پوشیده، تیشرتی پوشیده که روش نوشت « چاتاهوچی سوپرات». پدرش یک دکترسطح بالاست وتویکی ازخانه های گرانبهای بخش باستونهای آجری زندگی می کندکه انگارسالن مراسم سوگواریست. تودفترتلفن، زیراسمش شماره تلفن جداگانه ای باقهرست هجده سالگان، نوشته شده.
لروی می پرسد « این چیزاروازکجامی گیری؟ ازپدرت؟ »
استیو چشمهای تنگی داردواستخوانیست، میگوید « اینومن بایدبدونم وتوپیداش کنی. »
« دیگه چی میگیری؟ »
« توچی دوست داری؟ »
« نه چیز مخصوصی، فقط فکرکردم. »
    لروی توجاده عادت داشت تندصحبت کند. حالامجبوراست آهسته حرف بزند. احتیاج دارد مهربان باشد. عقب ماشین تکیه میزندومیگوید:
« تصمیم دارم یه خونه چوبی واسه خودم بسازم، به محظ پیداکردن وقت. گرچه فکرکنم زنم این برنامه رو دوست نداره. »
استیومی گوید« خب، بگذارببینم دوباره کی منومیخوای. »
استیوتوکف دست مچاله ش یک سیگاردارد، انگارازوزش بادمحافتش می کند. پک دورودرازی میزندوروآسفالت، زیرپالهش می کندوسلانه سلانه دورمی شود.
   پدراستیوتودبیرسنان دوکلاس بالاترازلروی بود. لروی سی وچهارساله است. بانورماجین که ازدواج کرد، هردونفرهجده ساله بودند، فرزندشان راندی، چندماه بعدمتولدشد، اماتوچهارماه وسه روزگی مرد. اگرزنده میماند، الان هم سن استیوبود. نورماجین ولروی تودراوین سینمافیلم دوبخشی « دکتراسترنجلاو » راتماشامیکردند. لروی برگشت، بچه روصندلی عقب خواب بود. فیلم اول که پایان یافت، بچه مرده بود. یک سندروم مرگ ناگهانی نوزادبود. لروی به خاطردارد، راندی رامثل یک عروسک بزرگ، تواطاق اورژانس به پرستارهدیه کرد. آدم نوزادمرده راشبیه یک کیسه آردحس میکند. دکترگفت:
« گاهی این قضیه اتفاق میفته. »
   حادثه ای که لروی همیشه به منزله یک سهل انگاری به یادمیاورد. لروی دیگربه سختی میتواند کودک رابه یادآورد، اماصحنه ای ازفیلم دکتراسترنجلاوکه رئیس جمهورآمریکاباصدائی عامیانه تورسانه های عمومی، درموردوسیله بمب اتمی که به طوراتفاقی طرف روسیه حرکت کرده، بارهبران شوروی صبحت میکند، به روشنی به خاطرمیاورد. رئیس جمهورتواطاق جنگ ونقشه جهان جلوش روشن بود. لروی به خاطرمیاورد، نورماجین توبیمارستان، جنونزده، کنارش ایستاده بود. خودش هم فکرمی کرد« این دخترغریبه کیه؟ »، نسبت خودرابانورماجین فراموش کرده بود. حالادانشمندهامیگویند: یک ویروس عامل مرگ گهواره ایست. لروی فکرمی کند:
« هیچکس هیچی نمیدونه. جواباهمیشه عوض میشه. »
لروی ازمرکزخریدکه به خانه برمیگردد، مادرنورماجین، میبل بیسلی انجاست. تااین سال، لروی نمیداندمیبل بانورماجین چقدروقت میگذراند. میبل ازآنهادیدن که میکند، کمدهاوگیاههاراوارسی می کند، نورماجین راازگیاه های پژمرده یازردشده، باخبر می کند. میبل گیاه هاراگلهامی نامد، گرچه هیچ گلی ندارند. میبل همیشه مواظب انباشته شدن سبدلباسهای شستنی نورماجین است. میبل زنی کوتاه وچاق است، گیس های انباشته ی قهوه ای رنگ شده ی فرفریش، بیشترانگارکلاه گیسندتاگیس های واقعی که گاهی روسرش میگذارد. امروزیک روتختی سفیددوخته وبرای نورماجین آورده. میبل تویک فروشگاه لوازم خانگی کارمیکند.
میبل می گوید « این دهمینه که امسال درست کرده م. شروع کرده م ونمیتونم متوقفش کنم. »
نورماجین میگوید« این واقعاقشنگه. »
لروی میگوید « حالامیتونیم چیزاروزیرتخت قایم کنیم. »
لروی که بامادرزنش شوخی ومسخره ش می کرد، حالاباهش کنارمی آید. میبل به خاطر خواروآبستن کردن نورماجین، هیچوقت لروی راواقعانبخشیده. کودک که مرد، میبل گفت:
« تقدیرمنوبه مسخرگرفته. »
میبل به یک گلوله نخ رویک تکه پارچه اشاره میکندوباصدای بلندبه لروی میگوید:
«اون چیه؟ »
لروی گلوله نخ رابلندمی کندکه میبل ببیندوتوصیح میدهد:
«اون ملیله دوزی منه، یه ستاره دنباله داره، رویه روکش متکا. »
میبل میگوید« اون کاریه که بایدیه زن بکنه، صبح روزبزرگش! »
لروی میگوید « تموم فوتبال بازای توتلویزیون، این کارومیکنن. »
« لروی، واسه چی همیشه تومنواحمق فرض میکنی؟ یه دقیقه م بهت اعتقادندارم. تونمیدونی باخودت چیکارکنی- اینه تموم گرفتاریات، خیاطی! »
لروی میگوید « دارم ساختن یه خونه ی چوبی روواسه خودمون شروع میکنم، به محظ اومدن نقشه هام. »
نورماجین ملیله دوزی لروی رابرمیدارد، تویک کشو می چپاندومی گوید:
« عجب آدمی هستی تو!اول بایدیه کارپیداکنی. باوضع فعلی، هیچکس ازساختن هیچ چی حمایت نمیکنه. »
میبل کمربندش رامیزان می کندومی گوید« من هنوزم فکرمی کنم پیش اززمینگیرشدن، یه کم توشایلو بدوین. »
نورماجین بی حوصله می گوید « یکی ازهمین روزا، مامان. »
میبل یکریزدرباره شایلو ی تنسی حرف میزند. توچندسال اخیر، لروی ونورماجین رابه دیدن محل جنگ داخلی تشویق کرده. مبیل ماه عسل خودرارفته آنجا- تنهاسفرش درهمه زندگی. نورماجین ده ساله که بود، شوهرمیبل دراثرزخم معده مرد. میبل که درسال ۱۹۷۵در کنفدراسیون اتحادیه دخترهاپذیرفته شد، هنوزهم زیرسلطه بازگشت به پارک نظامی شایلو است.
لروی به میبل می گوید « من اونوقتاتوراههای دور، باکامیون واسه خودم سلطنت می کردم، تاحالام هیچوقت پاتواون محل جنگ داخلی نگذاشتیم. این کاریه معنی مخصوص نداره؟ چطوریه که تو دلت واسه اونجاتنگ میشه؟ »
میبل می گوید « خیلیم دورنیست. »
بعدازرفتن میبل، نورماجین لیستی راکه تهیه کرده، برای لروی میخواند:
« کارائی که تومیتونستی بکنی، میتونستی تویونیون کارباید، یه کاربه عنوان نگهبان پیداکنی، که بهت اجازه میدادن رویه چارپایه بشینی. میتونستی توکارخونه چوب بری کارکنی. میتونستی یه کم کارای نجاری کنی، به جای ساختن یه کلبه چوبی بد، میتونستی...»
« من نمیتونم جائی کارکنم که تموم روزبایدسرپاباشم. »
« توبایدسعی کنی تموم روزپشت یه پیشخوان لوازم تزئینی وبهداشتی وایستی. این که من پاهای نیرومنددارم، گیج کننده ست، پدرومادرمم پاهای پرقدرتی نداشتن. »
   نورماجین خودرابه کابینت آشپزخانه تکیه داده، وزنه دوپوندی به مچش آویخته و درضمن حرف زدن، یک زانوش رابلندمی کند.
لروی میگوید « نگران نباش، آخرش یه کاریش میکنم. »
« میتونستی واسه یه نفر، باکامیون، گوساله ببری سلاخ خونه. واسه اون کارمجبوری نبودی کامیونای بزرگ کهنه روبرونی. »
لروی میگوید « میخوام اون خونه روواسه توبسازم. میخوام واسه ت یه خونه واقعی بسازم. »
« من نمیخوام توهیچ کلبه ی چوبی زندگی کنم. »
« اون یه کلبه نیست، یه خونه ست. »
« واسه من مهم نیست، اون شبیه یه کلبه ست. »
« من وتوباهم میتونیم اون چوباروبلن کنیم، عین وزنه بلن کردنه. »
   نورماجین جواب نمیدهد. زیرلب می شمارد. حالاتوآشپزخانه راه میرود. قدم زدنهای غازرا تقلید میکند.

    لروی به خانه که برمی گردد، پیش ازگرفتن تصمیم، عادت داردبانورماجین توخانه بماند، روتختخواب تلویزیون نگاه وورق بازی کند. نورماجوجه کباب وهمبرگر پیک نیک وکیک شکلات، خوردنیهای موردعلاقه لروی رادرست می کند. حالالروی بیشروقتهاتوخانه تنهاست. نورماجین صبح هاجای سردخالیش راروتختخواب میگذاردوناپدیدمی شود. کرنفلکسی به نام بادی بودی میخوردوظرفش راباحبابهای خیس شناورتوچاله ی شیر، رومیزمیگذاردومیرود. لروی چیزهائی دراطراف نورماجین می بیندکه قبلاهیچوقت متوجهش نبوده. پیازکه خردمی کند، روگوشه ای خیره میماند، انگاردیگرنمیتواندنگاه کند. دقیقاهرساعت نه شب، دمپائیهاش رامی پوشدوکفش های پیاده رویش رازیرنیمکت می اندازد. ته نانهارابرای پرنده هانگه میدارد. لروی خوراک چیدن پرنده هاراتماشامی کند، متوجه نوع خاص پروازفنچ های طلائی رنگ پشت پنجره می شود. بال هاشان رامی بندندوسقوط می کنند، بعدبالهاشان رابازمی کنند، خوراک برمیدارندواوج میگیرند. فکرمی کندانگارموقع سقوط چشمهاشان راهم می بندند. روتختخواب که هستند، نورماجین چشمهاش رامی بندد، میخواهدلامپهاراخاموش کند. لروی مطمئن است نورمابعدازآن هم چشم هارامی بندد.
    لروی ماشین راسوارمی شودومدت زیادی اطراف شهررانندگی میکند، وانمودمی کنداتوموبیل رابابی توجهی میراند. فرمان ودنده اتوماتیک ماشین راخیلی کوچک وبی اهمیت حس می کند، به سختی خودرادرگیربرنامه رانندگی میکند. پای صدمه دیده ش مچاله میشود. ماشین رایک یادوباربه چیزی میزند، حتی چشم اندازتصادف هم دریک اتوموبیل، ناچیزبه نظرمیرسد. توتقسیم بندیهای جدید، مثل تمرین دزدی یک جنایتکار، گشت میزند. درباره نامناسب بودن ساخت یک خانه چوبی دراینجاواین تقسیمات جدیدشهری، نورماجین احتمالادرست می گوید. تمام خانه هازمین وپیچیده به نظرمیرسند. خانه هالروی راعصبی میکنند.
   لروی یک روزکه ازرانندگی به خانه برمی گردد، چشمهای نورماجین راپراشک می بیند. نورماتوآشپزخانه سوپ سیب زمینی، قارچ وکلم بروکلی باپنیررنده شده درست میکند. نورماگریه میکند، چراکه مادرش درحال سیگارکشیدن، مچش راگرفته. چشم هاش راپاک می کندومی گوید:
« متوجه اومدنش نشدم، اینجاوایستاده بودم ومثل توپک به سیگارمیزدم. »
لروی دستهاش رادورنورمامی پیچیدومی گوید« میدونستم دیریازود، این اتفاق پیش میاد. »
نورمامی گوید« اون معنی کلمه درزدنونمیدونه، یه معجزه ست که اونهمه سال نتونسته غافلگیرم کنه. »
لروی می گوید « حالافکرشو بکن، اگه منوبایه سیگارماریجواناغافلگیرکنه چی میشه؟ »
نورماجین دادمیزند « توبهتره نگذاری بفهمه، بهت اخطارمیکنم، لروی مافیت! »
« شوخی می کنم. حالاواسه م یه آهنگ بزن، به ریلاکس شدنت کمک میکنه. »
نورماجین ظرف خوراک پزی راتوفرگازمیگذاردودرجه ش رامیزان میکندوباهمراهی شیپوروبانجو، یک آهنگ ضربی مینوازد. لروی یک سیگارماریجواناآتش میزند، رو نیمکت درازمیشودوبه این که ممکن است میبل مچش رابگیرد، می خندد. لروی به استیوهامیلتون فکرمی کند- پسریک دکترگرس پخش می کند. همه چیزمسخره است. تمام شهردیوانه وکوچک به نظرمیرسد. ویرجیل ماتیس رابه خاطرمیاورد، یک پلیس لافزن که لروی باهاش دمخوراست. ویرجیل اخیرایک شیشه دراگ راتاتواطاق پشتی یک سالن بولینگ پیگیری کرده، جائی که مقداری ماریجوانابه ارزش ده هزاردلار، کشف کرده. روزنامه عکسش رادرحال حمل کردن کیسه های ماریجواناو خندیدن، چاپ کرده. درحال حاضر، لروی میتواندمجسم کندکه دررادرهم بشکند، هجوم بیاوردداخل وباریه ی پرازدودماریجوانابازداشتش کند. ویرجیل احتمالاازصحنه تمام راکتهائی که نورماجین می سازد، آگاه بوده. حالاطنین موزیک نورماجین شبیه راک خشن است. نورماجین فوق العاده است. روی ریتم لاتین ورژن « سانشاین سوپرمن » سویچ که می کند، لروی به تنهائی زمزمه می کند. پاهای نورماجین بالامیرودوپائین می آید، بالاوپائین میشود.
    نورماجین مکث که میکندتاآهنگ جدیدجستجوکند، لروی می گوید:
« خب، توچی فکرمی کنی؟ »
« تودرباره اون چی فکرمی کنی؟ »
ذهن لروی پاک خالی شده، می گوید « وسائلمومی فروشم وواسه خودمون یه خونه میسازم.»
   این چیزی نبودکه لروی میخواست بگوید. میخواست بداندنورمابه چه فکرمی کند- نورمادرباره جفت شان، واقعاچه فکری دارد؟
نورماجین میگوید « دوباره اونوشروع نکن. »
شروع میکندبه نواختن آهنگ « نفربعدی توصف کیه؟ »
    لروی درتمام زندگیش عادت داشته داستانهای سواری مجانی گرفتن پیاده رونده های کنارجاده هاراتعریف کندودرباره سفرهایش، زادگاهش وبچه، حرف بزند. همیشه بایک سئوال حرفش راتمام میکند:
« خب، توچی فکرمی کنی؟ »
    این تنهاسئوالات لفظی اشت. لروی دراین وقت حس میکندهمان داستان یک سواری مفتی بگیررابارهاوبارهاگفته وتکرارکرده. طنین صدای خودراکه درمیابد، دقیقاباخودسواری بگیرمفتی گفتگومی کند. مثل بعضی آهنگ های جوانهای هجده ساله، گریه وبه حال خوددلسوزی می کند. انگاربرای اولین بارهمدیگرراملاقات می کنند، لروی حالاآن اشتیاق ناگهانی راداردکه درباره خودبانورماجین حرف بزند. آنهازمانی آنقدرطولانی همدیگرراشناخته اندکه خیلی چیزهادرباره یکدیگررافراموش کرده اند. آنهامیتواننددوباره باهم آشناشوند. امادرجه فرگازآماده بودن خوراک رااعلام میکند. نورماجین میدودتوآشپزخانه. لروی فراموش میکندچرامیخواهداین کاررابکند.

    روزبعد، میبل می پردتوخان، نورماجین مشغول نظافت است. لروی نقشه های خانه چوبی خودراکه سرآخرباپست آمده، مطالعه می کند. طرح هارارومیزپراکنده، تکه کاغذهای بزرگ آبی شق رق، بانمودارهاوشماره چاپ شده بارنگ سفید. توفاصله ای که نورماجین جاروبرقی می کشد، میبل قهوه می نوشد. فنجان قهوه رارویک یک کاغذآبی چاپی میگذارد. باانگشتهاش رومیزضرب میگیردومیگوید:
«من فقط منتظرگذشت زمانم. »
   نورماجین جاروبرقی راخاموش که می کند، میبل باصدای بلندمیگوید:
« شنفتی سگ داتسون یه بچه روکشته؟ »
نورماجین میگوید « صبحت ازیه سگ پاکوتاست. »
« اوناسگوبردن دادگاه، سگه پاهای بچه روجویده. مادره تموم وقت تواطاق پهلوئی بوده. »
میبل صداش رابلندمی کند « اونافکرکردن اون یک غفلت بوده. »
نورماجین گوشهای خودرامیگیرد. لروی میخواهددریخچال رابازکندوبرای میبل پپسی رژیمی بردارد. میبل هنوزمقداری قهوه دارد، پیسی راکنارمیزند، میگوید:
« سگ داتسون اینجوریه، اوناسگای حسودین. یه لحظه غافل شی ومواظب شون نباشی، یه خونه روتیکه تیکه می کنن. »
لروی میگوید « بهتره مواظب باشی چی میگی، میبل. »
« خب، واقعیتاواقعیتن. »
   لروی بیرون پنجره، وسائلش رانگاه میکند. شبیه یک کپه عظیم وسائل است که توحیاط پشتی، روش راخاک پوشانده، به زودی تبدیل به یک کپه عتیقه میشود. صدای جاروبرقی رامی شنود، انگارنورماجین دوباره روموکت اطاق پذیرائی راجارو می کشد.
   نورماجین مدتی بعدبه لروی می گوید« اون واسه این داستان بچه روتعریف کرد که منودرحال سیگارکشیدن غافلگیرکرده. سعی میکنه منومتوجه گذشته کنه. »
لروی عصبی کاغذهای آبی رازیرورومیکندومیگوید « تودرباره چی حرف میزنی؟ »
نورماجین میگوید « توخوب ودرست میدونی. »
نورماجین رویک صندلی آشپزخانه می نشیند، پاهاش رابالامیگیردودستهاش رادورزانوهاش می پیچید. نورماکوچک ودرمانده به نظرمیرسد. میگوید:
« بااشاره های گوناگون، موضوع راجوری القا میکنه که نتیجه یه غفلت بوده. »
لروی میگوید « منظورمیبل این نبوده. »
« فکرش نبایدبه اون معنی باشه. همیشه یه چیزائی شبیه اون میگه. تونمیدونی چی جوری برنامه شوپیش میبره. »
« امااون واقعامنظورش این نبوده. اون فقط حرف میزنه. »
   لروی دریک شیشه آبجوی « کینگ سایز » رابازمیکندوتودوگیلاس میریزد. بامواظبت ازهم دورمی کند. یک گیلاس رادست نورمامیدهد. نورماجین گیلاس رامکانیکی میگیرد. مدتی درازکنارپنجره آشپزخانه می نشینندودانه چینی پرنده هاراتماشامی کنند.

    دارداتفاقی می افتد. نورماجین میرودمدرسه شبانه. دوره شش هفته ای بدن سازیش راتمام کرده، یک دوره دانش بزرگسالان درزمینه نوشتاری درکالج انجمن پادوکاه می گیرد. حالاشبهاش راروطرح کلی پاراگرافها میگذراند. برای لروی توضیح میدهد:
« اول یه موضوع اصلی داری، بعداونومی شکافی. موضوع بعدیت بایدباموضوع قبلیت مرتبط باشه. »
این صداهابرای لروی وحشتناک است، میگوید:
« انگلیسی من هیچوقت خوب نبوده. »
« این کاریه عالمه احساس بهت میده. »
« بهره حال، این کاربه چه دردت میخوره؟ »
نورماشانه تکان میدهد « خودش یه جورکارکردنه. »
نورما بلندمی شودوچندباردمبل هاش رابالامیبرد.
« تورانندگی یه کامیون، هیچکس به انگلیسی من اهمیت نمیده. »
« من ازانگلیسی توایرادنمی گیرم. »
   نورماجین عادت داردبگوید:
« اگه ده دقیقه خوابموازدست بدم، تموم روزحالم گرفته ست. »
    حالاتاخیلی ازشب رفته بیدارمی ماندوانشامی نویسد. درامتحان اولش ب می گیرد – برپایه ظرف سوپ، چه عنوانی به آن بدهیم. اخیرانورماجین غذاهای غیر معمول میپزد – تاکو، لازانیا، بمبای چیکن. دیگرارگ نمی نوازد، گرچه عنوان دفاعیه دومش « چراموزیک برای من مهم است » نامیده شده. کنارمیزآشپزخانه می نشیند، روطرحهاش تمرکزمی کند. دراین میان لروی بانقشه های خانه چوبیش بازی وبایک سری ازچوبهای لینکلن تمرین می کند. فکرگرفتن یک ماشین برش وشماره گذاری کردن چوبهاناراحتش میکندومیخواهدآماده باشد. همانطورکه او ونورماجین باهم، کنارمیزآشپزخانه کارمی کنند، لروی امیدواراست آنهادرچیزی شریکند، امامیدانداحمق است که آنطورفکرمی کند. نورماجین مایل هادورتراست. میداندداردنورماجین راازدست میدهد. مثل میبل، لروی هم منتظرگذشت زمان است.
    یک روز، قبل ازآمدن نورماجین ازمحل کار، میبل آنجاست ولروی حس می کندبه اواعتماددارد. لروی تشخیص میدهدمیبل بایدنورماجین رابهترازاوبشناسد.
میبل میگوید « من نمیدونم این دختره چه ش میشه. عادت داشت بامرغا بخوابه. حالامی بینی، تموم ساعتابیداره. به علاوه، حالایه سیگاری حرفه ایه. دوست دارم بمیرم. »
لروی به چوبهای لینکلن اشاره می کندومیگوید« میخوام واسه ش این خونه خوشگلوبسازم. فکرنمی کنم اونم دوست باشه، من گم وگورکه بودم، انگار خوشحال تربود. »
« اون نمیدونه ازتوچی می سازه، اینجوری میادخونه. »
« این همونه؟ »
میبل سقف کلبه چوب لینکلنی رابرمیداردومیگوید« تونتونستی منوتویه کلبه چوبی ببری، من تویکی ازاونابزرگ شده م. این یه پیکنیکی نیست، بگذاربهت بگم. »
لروی میگوید « حالااونافرق می کنن. »
میبل به شکل عجیبی به لروی می خنددومیگوید « بهت میگم چیکارکن. »
«چی؟ »
« اونووردارببراون پائین شایلو. تموم چیزی که لازم دارین، باهم بیرون رفتنه، یه کم تکون خوردنه. کله ش همیشه روکتابامتمرکزه. »
   لروی میتواندنشانه های خصوصیات چهره نورماجین راتوچهره مادرش ببیند. چهره پرچین وچروک میبل بافت پنبه مچاله شده رادارد، اماناگهان خوشگل به نظرمیرسد. برلروی آشکارمیشودکه تمام اشارات میبل براین مبنابوده که اوراباخودبه شایلوببرند.
لروی میگوید « بیائین همه بریم شایلو، من وتوونورما. یه شنبه بیا. »
میبل دستش رابه مخالفت به تندی بالامی گیرد:
« آه، نه، من نه. جوونامیخوان باخودشون باشن. »
نورماجین باخریدروزانه واردخانه که می شود، لروی هیجانزده می گوید:
« مادرت اینجاست، اون سی وپنج سال مرده ی رفتن به شایلوبوده. دیگه وقتشه یه سفربریم اونجا، تواینجورفکرنمی کنی؟ »
میبل میگوید « من نمیخوام مسخره ی ماه عسل دوم بعضیاشم. »
نورماجین باصدای بلندمیگوید « کی میخوادبره ماه عسل، به خاطرمسیح؟ »
میبل میگوید « من هیچوقت دختری بزرگ نکرده م که اینجورحرف بزنه! »
نورماجین میگوید « توتاحالاهیچ چی ندیدی. »
   شروع به گذاشتن جعبه هاوقوطی هامیکندودرهای کابینت رابه هم میکوبد.
میبل میگوید « توشایلویه کلبه چوبی هست که تودوره جنگم همونجابود، هنوزسوراخای گلوله رودیوارای چوبیس هست. »
نورماجین می پرسد « کی میخوای درباره ی شایلوخفه شی، مامان؟ »
میبل حرفش رادنبال میکند« من همیشه فکرکرده م شایلوقشنگ ترین جاست، چیقدرپرتاریخه، امیدوارم پیش ازمردنم، همه تون بتونین اونجاروببینین وبتونین ازاونجاواسه م تعریف کنین. »
کمی بعدبرای لروی پچپچه می کند« چیزی روکه گفتم، عملیش کن. یه جابه جائی، چیزیه که اون لازم داره. »

آن شب نورماجین به لروی می گوید« اسم توبه معنی شاهه. »
لروی سعی می کندطرف شایلوراهش بیندازدونورماکتابی درباره قرنی دیگررامیخواند.
لروی میگوید« خب، من حساب میکنم بایدواقعامایه افتخارباشم. »
« منم همین حدس میزنم. »
« من تواین دوراطراف، هنوزم شاهم؟ »
نورماجین عضلاتش رامی پیچاندوآنهاراسفت حس میکند، میگوید:
« من خودمومسخره نمی کنم وباهیچکس جائی نمیرم، اگه منظورت اینه. »
« میتونی بهم بگی، اگه توبودی، چی میکردی؟ »
« نمیدونم. »
« اسم تومعنیش چیه؟ »
« اسم واقعی مارلین مونرو، این بود. »
« مسخره بازی نکن! »
نورماجین می گوید« نورماازنورمن هامیاد. اونامهاجم بودن. »
   نورماجین کتاب خودرامی بنددولروی راخیره نگاه می کند:
« باهات میام شایلو، اگه دیگه اونجوربهم خیره نگانکنی. »

    نورماجین روزیکشنبه لوازم پیکنیک رابسته بندی میکندوراه میافتندطرف شایلو. به خاطرراحتی لروی، میبل میگویدنمیخواهدباآنهابرود. نورماجین رانندگی میکندولروی کنارش نشسته. لروی ناراحت است وحس میکندمثل یکی ازسواری بگیرهای مفتی کنارجاده است که نورماجین سوارش کرده. سعی میکندبه نوعی گفتگوراشروع کند، نورماجین حرفهارابایک کلمه جواب میدهد. توپارک شایلو، بی هدف، دراطراف رانندگی میکند، ازکنارپرتگاههاوتوپیاده روهاوشیب آبکندهامیگذرد. شایلویک مکان بیکران است. لروی نمیتواندآن رابه عنوان میدان جبهه جنگ ببیند. شایلوجائی نیست که انتظارش راداشته. فکرمیکندشبیه یک منطقه بازی گلف به نظرمیرسد. بناهای یادبود، همه جاولوند، درمیان گروه درختهای کت وکلفت عرض وجودمی کنند. نورماجین ازکلبه ای که میبل یادآوری کرده، می گذرد، توریست هادوره ش کرده وسوراخ های جای گلوله هاراتماشامی کنند.
لروی معذرت خواهانه میگوید« اون شبیه خونه ی چوبی ئی که من توذهنم دارم، نیست. »
« اینومیدونم. »
« جای قشنگیه، مامانت راسته میگه. »
نورماجین میگوید « درسته. خب، مااونودیدیم. امیدوارم اون راضی شده باشه. »
هردونفرباهم قهقهه میزنند. توموزه پارک، یک فیلم، هرنیم ساعت یکبارنمایش داده میشود. آنهاتصمیم میگیرندفیلم رانبینند. یک پرچم کنفدراسیون به عنوان سوقات، برای میبل می خرند. نزدیک قبرستان، یک گوشه پیکنیک پیدامی کنند. نورماجین یک کلمن باساندویچ فلفل، نوشابه غیرالکلی ویودل آورده. لروی یک ساندویچ میخوردویک سیگارمایجوانامی کشدوپشت کلمن پیکنیک پنهانش میکند. نورماجین هم ماریجواناراتاآخربالروی می کشد. باجمع کننده سلفون، خرده کیک هارامثل پرنده ای پرسروصدا، جمع میکند.
لروی میگوید« وپسرهابالباس های پائین خاکستری، تو « کارینت » که سربازای اتحادیه تانفرآخرشونوکشتن. ۷آوریل ۱٨۶۲. »
هردونفرمیدانندلروی چیزی ازتاریخ نمیداند. لروی تنهادرباره بعضی لوحه های تاریخی که خوانده اند، حرف میزند. لروی مثل پسری که وقتی بایک دخترمسن بود، حس بدی دارد. آنهاهنوزهم بگومگودرست میکنند.
«کارینت جائیه که مامان باعشقش فرارکردورفت اونجا. »
   آنهاتوسکوت می نشینندوبه گورآدمهائی که به خاطراتحادیه وآینده، بین گروه درختهاکشته شده اند، خیره می شوند. تریلیرهای مسافرهادرهمان نزدیکی، سپربه سپر، کنارهم پارکندوبچه های کوچک درلباسهای روشن، جست وخیزوجیغ ودادمی کنند. نورماجین خرده کیک جمع کن راتکان میدهدوتومشت مچاله میکند. بدون نگاه کردن به لروی، میگوید:
« من میخوام توروترک کنم. »
لروی یک شیشه کوکاکولاازکلمن درمیاورد،درش رابازمیکند. شیشه راتانزدیک دهنش بالامیبرد، امانمیتواندبه یادآوردچطوربنوشد. سرآخرمیگوید:
« نه، تواین کارونمی کنی. »
« آره، این کارومیکنم. »
« من بهت اجازه نمیدم. »
« تونمیتونی جلومنوبگیری. »
« بامن اینجوررفتارنکن. »
    لروی میداند نورماجین راه خودراخواهدرفت، می گوید:
« بهت قول ندادم ازحالاتوخونه میمونم؟ »
نورماجین میگوید« ازیه نظرائی، یه زن یه مردهمیشه توسفرروترجیح میده. این یه نوع دیوونگیه، میدونم. »
« تودیوونه نیستی. »
لروی نوشیدن کوکش رابه یادمیاورد، بعدمی گوید:
« آره، تودیوونه هستی. من وتومیتونیم کاملادوباره شروع کنیم. عینهوگذشته وشروع اول. »
نورماجین میگوید « ماقبلنم ازاول شروع کرده ایم، رواین حسابه که قضیه تموم شده. »
« من چی کارخلافی کرده م ؟ »
« هیچ. »
لروی می پرسد « این همون زنیه که عاشق همه چیزه؟ »
« مضحک نباش. »
   گورستان شبیدارسبز، بانشانه گذاری های سفیدعلامت گذاری شده، شبیه یک صفحه زیر مجموعه به نظرمیرسد. لروی سعی میکنددرک کندکه ازدواجش درهم شکسته، امابه دلایلی، به لوح های سفیدمحوطه گورستان می اندیشد.
نورماجین بلندمیشودومیگوید « قبل ازاین که مامان موقع سیگارکشیدن مچموبگیره، همه چی خوب بود. اون قضیه یه چیزی روخراب کرد. »
« تودرباره چی حرف میزنی؟ »
« اون نمیخوادمنوبه حالم خودم بگذاره، توم منوبه حال خودم ول نمی کنی. »
   نورماجین انگارگریه میکند، روازلروی برمیگرداندودوررانگاه میکند:
« حس میکنم دوباره هجده ساله م. دیگه نمیتونم تموم این چیزاروتحمل کنم. »
راه میفتدودورمیشود « نه، این قضیه ی خوبی نبود. من نمیدونم چی میگم، فراموشش کن. »
    لروی پک پرنفسی به سیگارماریجوانامیزند، حرفهای نورماجین فروکش که می کند، چشمهاش رامی بندد، سعی می کندروی واقعیتی که سیصدوپنجاه سرباز روی زمین اطرافش کشته شده اند، تمرکزکند. لروی تنهامیتواندبه آن جنگ، به عنوان یک بازی تخته شطرنج باسرباز های پلاستیکی فکرکند. همانطورکه حمله شجاعانه متحدهابه مبارزین اتحادیه رابا هجوم ویرجیل ماتیاس به سالن بولینگ مقایسه میکند، تقریباخنده اش می گیرد. جنرال گرانت، مست وبیرحم، غربیهارابه کورینت عقب راند، جائی که سالهابعد، میبل وجت بیسلی ازدواج کردند، وقتی که میبل هنوزترکه ای وتودل بروبود. روزبعد، میبل وجت اززمین جبهه دیدن کردند، بعدنورماجین متولدشد. نورماجین بعدهابالروی ازدواج کرد، آنهاصاحب بچه ای شدندوازدست دادندش. حالالروی ونورماجین اینجایند، روی همان زمین جبهه جنگ. لروی میداندخیلی چیزهاراداردازدست میدهد. دارد باطن تاریخ راازدست میدهد. تاریخ همیشه براش نامهاوتاریخهابودند. براش روشن شدساختن خانه ای ازچوب هم، به همان بیهودگیست – خیلی ساده، مقولات درونی یک ازدواج هم، بیشتر شبیه تاریخ، اورافرارداده. حالامی بیندساختن خانه ی چوبی، بیهوده ترین هدفیست که میتوانسته داشته باشد. ازبی تجربگیش بوده که فکرکرده نورماجین ازخانه ی چوبی خوشش می آید. نظریه ای جنون آمیزبوده. بلافاصله به مقوله ی دیگری می اندیشد، به زودی طرحهای چاپی آبی رابه شکل توپهائی مچاله وتودریاپرت ودوباره حرکت خواهدکرد. چشمهاش رابازمیکند، نورماجین دورشده، بین گورها قدم میزندویک پیاده روآجری رادنبال میکند.
    لروی بلندمیشودتاهمسرش رادنبال کند، پای سالمش خواب رفته وپای ناسالمش هنوزاذیتش میکند. نورماجین دوراست وباسرعت طرف سراشیبی رودخانه میرود، لروی سعی میکندطرفش بلنگد. تعدادی بچه میدوندوپرسروصدا، ازاومیگذرند. نورماجین به سراشیبی رسیده ورودخانه ی تنسی رانگاه میکند. حالاطرف لروی برمیگرددودستهاش راتکان میدهد. نورمابه اواشاره میکند؟ انگاربرای عضلات سینه ش، تمریناتی میکند. آسمان به شکلی غیرعادی پریده رنگ است – به رنگ گلوله گل هائیست که میبل برای تخت شان درست میکرد....


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست