سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

در سراچه ارواح


رضا اغنمی


• دیروقت بود و سرخوش در رختخواب، که به صدای زنگ نا بهنگام تلفن، گوشی را برداشت با نگرانی ودلهره آرام گفت الو! صدا آشنا بود. اما درست بجا نیاورد کیست. بعدازسلام وعلیک گفت فردا می خواهد او را ببیند. وقت داری برای فردا. با شک وتردید گفت آری. وبرای بعد ازظهر قرار ملاقات گذاشتند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣ خرداد ۱٣۹۷ -  ۲۴ می ۲۰۱٨


 دیروقت بود و سرخوش در رختخواب، که به صدای زنگ نا بهنگام تلفن، گوشی را برداشت با نگرانی ودلهره آرام گفت الو! صدا آشنا بود. اما درست بجا نیاورد کیست. بعدازسلام وعلیک گفت فردا می خواهد او را ببیند. وقت داری برای فردا. با شک وتردید گفت آری. وبرای بعد ازظهر قرار ملاقات گذاشتند.
تازه چشم هایش گرم خواب می شد که ناگهان بیاد آورد که او چندسال پیش مُرده حتی درمراسم خاکسپاری او حضورداشته. به خود گفت حتما خواب آلود بوده با یکی دیگرعوضی گرفته است. در ملاقات فردا معلوم می شود. با دل آشوبه به خواب رفت.
با قطار زیرزمینی عازم محل ملاقات شد. ولی دراین اندیشه بود که اگر با همان دوست متوفایش رو به رو شد چه باید بکند؟ که اورا مقابل خود دید روزنامه به دست غرق مطالعه بود. دستپاچه شد و لرزید. و با بیم و هراس ازذهنش گذشت که دراولین ایستگاه پیاده شود. دراین فکروخیال بود که نگاهش رفت به همان جا که نشسته و روزنامه می خواند اما او را ندید. پیرمردی چاق باموهای یکدست سفید با جوانی گرم صحبت درباره هواپیمای گمشده مالزیائی بودند.
پیرمرد می گفت:
پیدا نخواهد شد. رفت که رفت.
جوان حیرت زده با شگفتی پرسید:
شما از کجا می دانید؟ واقعا مطمئن هستید؟
خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس گفت:
من اطمینان دارم که پیدا نخوا . . . قطار ایستاد هردو پیاده شدند.
دنبال آن ها چشم هایش را تنگ کرد که رفته بودند. قطارراه افتاد. بانگاهی به اطراف خود ازآن دوست مرحوم اثری ندید.
عادتش بود که دراین گونه برخوردهای غیرمنتظره همیشه به خود می گفت: خونسرد باش!
تا رسید به محل ملاقات، درگوشه ای ایستاده اورا دید با همان وضع وهمان روزنامه دردست. رنگ پریده. نگاهِ سرد و بیرمق، نه سلامی نه علیکی با حسی که بوی قبرستان را داشت، هردودرکافی شاپ همیشگی فرو رفتند. روزنامه را گذاشت روی میز و گم شد تنها بود. قهوه اش که تمام شد او را دید که داشت ازپسرش می گفت :
«در زندان پس ازآزارواذیت وشکنجه زیاد به ده سال محکوم شد. پس ازمدتی عفوخورد و آزاد شد. علت بخشودگی اش هم این بود که با راه انداختن کلاس سوادآموزی در زندان، ، زندانی و زندانبان را روی یک نیمکت نشانده بود. برای همین کارخیرش آزاد شد. درحال حاضرتجارت می کند.
از دهنش پرید و پرسید:
تجارت چی؟
همه چی. از وسایل کفن ودفن تا مواد مخدر. همین روزهاست که میلیاردر بشه!
با نگاهی تیز به دودختر جوان نیمه لخت که با سینی قهوه دنبال جایی برای نشستن می گشتند، آن دو رو به روی او نشستند. تازه آن دو جا به جا شده بودند که با تعجب پاهای لخت رفیقش را دید که دختر بغل او نشسته سرگرم صحبت و خنده با دوستش. میگن ومیخندن!
با احتیاط، درحالی که سرش را پائین انداخته بود خیلی آهسته گفت :
باقی داستان را بگو!
شروع به صحبت کرد:
«اما مادرش، یک سالِ بعد ازمن مُرد. اما چه مُردنی! حالا که مُرده برگشته و توبه کار شده. مومن ومومن، نماز و روزه اش ترک نمیشه. دائم سینه می زنه واشگ می ریزه همیشه عزادار وگریانست. روح الله را هم چند باردیده. بهش گفته:
« مهوش خانم اینقدر خودتا اذیت نکن. این داستان ها مال دنیای خاکی ست. اینجا ازاین خبرها نیست. باید حال کرد. وخوش بود. چندی پیش رفتم آقا رسول را ببینم دیدم. گوشه ای نشسته با حوری ها گپ می زند. از گپ های همیشگی! تا مرا دید صدام کرد که" روح الله بیا بنشین کنارم". مرد شریف وبا ادبی ست. دلش خون بود ازدست همه یِ ما. می گفت شماها آبروی مرا همه جا بُردید. حتی این حوری ها مدتی ست با من درافتاده اند. تحویلم نمی گیرند».
مگه مهوش خانم هم همانجاست که روح الله هست؟
آری بابا بی خیال آن حرفا ها ها ها!
. اما راستش یکبار کیف کردم از سماجت و لیاقت زنم
مگه چکار کرد؟
به اصرار ازمن خواست به اتفاق هم به دیدن آقا رسول برویم که آن روزها سخت پریشان و آشفته حال بود. رفتیم دیدنشان. درگوشه ای بین شعیب و هاجر وچندتای دیگر که بعدها فهمیدم دانیال و سلیمان هستند نشسته بودند، یوسف هم بود. با نوازندگانی چند. مهوش با دیدن آقارسول ازمن پرسید:
مطمئنی همینه؟
سارا که زیباترین حوری هاست تأیید کرد.
مهوش رفت جلو و نشست مقابل آقا رسول پس از سلام واحوالپرسی گفت:
« ازشما سئوالی دارم. خداوند چرا برای کمک به بندگانش آدم های گوناگون فرستاده با خداهای مختلف و پیام های گوناگون؟   یکی بس نبود؟ اصلن کجاست می خوام از خودش بپرسم پیداش نمی کنم».
نوح بود یا ابراهیم که بلند خندید. بعد دیگران که دران جمع بودند به همدیگر نگاه کردند و خندیدند.   آقا رسول که ازاین پرسش آن هم توسط زنی گنهکار، رنگ صورتشان مهتابی شده بود، با نگاهی به اطرافیان، تا چشم شان به سارا افتاد کمی مکث کرد و با احتیاط صدایش را پائین اورده:
«گفت ما هم مدت ها دنبالش گشتیم پیداش نکردیم. راستش . . .»
که این بار از صدای شلیک خنده ی حاضران، پرندگان آتشزا وحشت زده به پرواز درآمدند.
نوازندگان یوسف به نوازندگی پرداختند.
با خنده رفیقم من هم بی اختیار با صدای بلند قاه قاه زدم و خندیدم.   
دخترها که متوجه من شدند، مخصوصا دختری که مقابل من روی زانوی رفیق مرحومم نشسته بود، دید که موقع حرف زدن چشمم به طرف اوست، خشمگین ازجایش پرید و با نفرت و حرف های رکیک سینی را برداشته جایشان را عوض کردند.   

به صدای آژیرآمبولانسی که به سرعت از خیابان عبورمی کرد نگاهی به آن سو کردم دیدم دوست من نشسته کنار راننده اشاره ای به من کرد که برمی گردم. بعد یادم آمد که ساعت هاست تنها نشسته ام به حرف های او گوش می دادم.
پرسیدم توی آمبولانس چکار می کنی کجا می روی؟
گفت خواستم ببینم درچه وضعی ست؟ پرسیدم کی درچه وضعی ست؟
اسم یکی از یاران روح الله را گفت. گفت که میراثدار نسبی اش بود و زیادی!

آن سوی خیابان را نگاه کرد زن جوانی را دید با بچه ای خوابیده درکالسکه و توله سگی درآغوشش. می بوسید و می بوسید.

 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست