مخالفت مارکس با نظریهی ارزش ـ کار
دیوید هاروی، ترجمهی پریسا شکورزاده
•
دیوید هاروی که بسیاری او را برجستهترین دانشمند مارکسیست جهان امروز میدانند اخیراً مقالهی کوتاهی در توضیح نظریهی ارزش در نزد مارکس نوشته است. وی در مقالهاش ضمن توصیف ویژگیهای متمایز دیدگاه کارل مارکس از دیوید ریکاردو، تفسیر خود از نظریهی ارزش را ارائه میکند. مایکل رابرتز دیدگاه هاروی را در این زمینه نقد می کند و هاروی به وی پاسخ می دهد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۹ فروردين ۱٣۹۷ -
۱٨ آوريل ۲۰۱٨
اخبارروز- دیوید هاروی از برجسته ترین مارکسیست های زنده جهان اخیراً مقالهی کوتاهی در توضیح نظریهی ارزش در نزد مارکس نوشته است. سایت "نقد اقتصاد سیاسی" ، ابتدا ترجمه ی این نوشته و در پی آن نقد مایکل رابرتز بر دیدگاه هاروی و نیز پاسخ هاروی به وی را در مقالات مستقل منتشر کرده است. با توجه به پیوستگی مضمونی این نوشته ها، اینجا هرسه مقاله را به شکل یک مجموعه به نقل از نقد اقتصاد سیاسی می خوانید:
***
اشاره: دیوید هاروی که بسیاری او را برجستهترین دانشمند مارکسیست جهان امروز میدانند اخیراً مقالهی کوتاهی در توضیح نظریهی ارزش در نزد مارکس نوشته است. این مقاله عمدتاً برگرفته از آخرین کتاب هاروی با عنوان «مارکس، سرمایه و جنون عقلانیت اقتصادی» است. وی در مقالهاش ضمن توصیف ویژگیهای متمایز دیدگاه کارل مارکس از دیوید ریکاردو، تفسیر خود از نظریهی ارزش را ارائه میکند. این مقاله را خود هاروی برای افراد متعددی به منظور بحث و تبادل نظر ارسال کرد. با توجه به اهمیت موضوع، تصمیم گرفتیم اصل مقالهی هاروی را به فارسی ترجمه و منتشر کنیم. در عین حال، در همین چارچوب، طی روزهای آتی نقد مایکل رابرتز بر دیدگاه هاروی و نیز پاسخ هاروی به وی را منتشر خواهیم کرد.
بسیاری بر این باورند که مارکس نظریهی ارزش ـ کار را بهعنوان مفهومی مبنایی در مطالعهی انباشت سرمایه از ریکاردو اقتباس کرده است. از آنجایی که نظریهی ارزش ـ کار نزد بسیاری اعتبارش را از دست داده است، پس نظریههای مارکس را هم بسیاری قاطعانه بیاعتبار دانستهاند. اما مارکس در واقع در هیچ جا اظهار وفاداری به نظریهی ارزش ـ کار نکرده است. نظریهی ارزش ـ کار متعلق به ریکاردو بود. او در عینحال که بر اهمیت مسألهی ارزش در مطالعات اقتصاد سیاسی پافشاری میکرد، این نظریه را عمیقاً مسألهساز میدانست. در چند موردی که مارکس مستقیماً در این مورد اظهارنظر میکند،(1) نه به نظریهی ارزش ـ کار بلکه به «نظریهی ارزش» اشاره دارد. بنابراین نظریهی ارزشِ مختصّ مارکس چیست و چه تمایزی با نظریهی ارزش ـ کار دارد؟
اگر وارد جزئیات بشویم (مثل همیشه) پاسخ پیچیده میشود، اما طرح کلی آن را میتوان از ساختار جلد یکم «سرمایه» بازسازی کرد:(2)
مارکس سرمایه را با بررسی نمود ظاهری ارزش مصرفی و ارزش مبادلهای در عمل مادّی مبادلهی کالا آغاز میکند[1] و وجود ارزش (نسبتی غیرمادّی اما عینی) را در پسِ جنبهی کمّی ارزش مبادله قرار میدهد. ارزش در وهلهی نخست بازتاب کارِ (مجرد) اجتماعی متبلور در کالا در نظر گرفته شده است[2](فصل 1). مارکس نشان میدهد تنها زمانی ارزش میتواند همچون قاعدهی تنظیمکننده[3] در بازار وجود داشته باشد که مبادلهی کالا تبدیل به «عمل اجتماعی متعارف» شود. این متعارفسازی به وجود مناسبات مبتنی بر مالکیت خصوصی، اشخاص حقوقی و بازارهای کاملاً رقابتی بستگی دارد (فصل 2). چنین بازاری تنها با ظهور شکلهای مختلف پولی میتواند عمل کند (فصل3). شکلهای مختلف پولی که ابزار مفیدی را برای ذخیرهی ارزش فراهم میکنند، به طریقی کارآمد نسبتهای مبادلهای را تسهیل میکنند و راه میاندازند. بنابراین پول بهعنوان نمایندهی مادّی ارزش ظهور میکند. ارزش نمیتواند بدون نمایندهاش وجود داشته باشد. از فصل 4 تا فصل 6، مارکس نشان میدهد که مبادله صرفاً در نظامی به فعالیت اجتماعی متعارف و همچنین ضروری تبدیل میشود که هدف و منظور فعالیت اقتصادیِ آن تولید کالا است. گردش پول بهعنوان سرمایه است که (فصل5) شرایط تعیین شکلِ ارزش ویژهی سرمایه را که قاعدهی تنظیمکننده است، تثبیت میکند. اما گردش سرمایه متضمن آن است که کارِ مزدی بهعنوان کالایی که در بازار خرید و فروش میشود از قبل وجود داشته باشد (فصل 6). چگونگی تبدیل کار به کالای قابل خرید و فروش قبل از ظهور سرمایهداری، موضوع بخش هشتم کتاب سرمایه است که به انباشت اولیه یا بدوی میپردازد.
مفهوم سرمایه بهمثابه فرایند ـ بهمثابه ارزش در حرکت ـ مبتنی بر خرید نیروی کار و ابزار تولید، با پیدایش شکل ارزش به طرز تفکیکناپذیری گره خورده است. میتوان برای استدلال مارکس چنین تشبیه ساده ولی خامی آورد: بدن انسان برای ادامهی حیات نیاز به گردش خون دارد و گردش خون خارج از بدن انسان وجود ندارد. دو پدیدهی خون و بدن متقابلاً سازندهی یکدیگرند. تشکیل ارزش[4] را هم نمیتوان بیرون از فرایند گردش سرمایه فهمید که در آن قرار دارد. آنچه اهمیت دارد وابستگی متقابل در تمامیت گردش سرمایه است. البته در مورد سرمایه، فرایند نه تنها خود-بازتولیدکننده[5] (چرخهای) بلکه خودگستر[6] (شکل مارپیچی انباشت) نیز است. زیرا جستوجوی سود و ارزش اضافی پیشبرندهی مبادلات کالایی است که آن هم به نوبهی خود شکل ارزش را تقویت و حفظ میکند. در نتیجه ارزش تنها در شرایط انباشت سرمایه تبدیل به قاعدهی تنظیمکننده در سپهر مبادله میشود.
با اینکه گامهای استدلال پیچیده است، به نظر میرسد مارکس با جای دادن ارزش در تمامیت گردش و انباشت، کاری بیش از ترکیب و صورتبندی نظریهی ارزش ـ کار ریکاردو نکرده است. پیچیدگی و دقت استدلال مزبور بسیاری از پیروان مارکس را ترغیب کرده است که همینطور فکر بکنند. اگر اینطور باشد، عمدهی نقدهای صورتگرفته علیه نظریهی ارزش مارکس موجه خواهد بود. اما این پایان ماجرا نیست. درحقیقت آغاز ماجراست. ریکاردو امید داشت که نظریهی ارزش ـ کار بتواند مبنایی برای فهم تشکیل قیمت فراهم کند. تحلیلهای بعدی این امید را با بیرحمی بسیار و بهدرستی از بین برده است. مارکس در عین حال که خیلی زود فهمید این امید ناممکن است، در نوشتههایش بارها ارزش و قیمت را به جای یکدیگر به کار برد ( البته تردید دارم به دلایل تاکتیکی باشد)، گویی ارزش و قیمت تقریباً یک چیز هستند. در موارد دیگر او به بررسی تمایزات نظاممند ارزش و قیمت پرداخت. مارکس در جلد اول تصدیق میکند که چیزهایی مثل وجدان، شرف و زمینِ کشتنشده میتوانند قیمت داشته باشند، ولی ارزش ندارند. در جلد سوم سرمایه او بررسی میکند که چهگونه برابری[7] نرخ سود در بازار منجر به مبادلهی کالاها، نه بر اساس ارزششان بلکه براساس آنچه «قیمت تولید» مینامند، میشود.
البته توجه اصلی مارکس به مسألهی تعیین قیمت معطوف نبود. او دستورکار دیگری دارد؛ مارکس از فصل 7 تا فصل 25 جلد اول، پیامدهای زندگی و کار کردن کارگر در جهانی را که قانون ارزش بر آن حاکم است، با جزئیات بسیار توصیف میکند. قانونی که با عمومیتبخشی و متعارفسازی مبادله در بازار ایجاد شده است. در پایان فصل 6 مارکس در تغییر لحن مشهوری ما را دعوت به ترک سپهر گردش میکند، یعنی «همان بهشت حقوق بشر»، جایی که «تنها آزادی، برابری، مالکیت و بنتام[8] حاکماند». و این چنین ما یکباره وارد «نهانگاه تولید» میشویم. جایی که «نهتنها خواهیم دید سرمایه چهگونه تولید میکند بلکه میفهمیم سرمایه چهگونه تولید میشود». تنها در اینجاست که خواهیم دید چهگونه ارزش شکل میگیرد.
در غیابِ هرگونه نیروی بازدارنده، از جمله قانون که طول روز کاری را محدود کند، قوانین اجباری رقابت در بازار سرمایهدار را مجبور میکند که با تهدیدِ زندگی و رفاه کارگران، روز کاری را تا حدِّ ممکن طولانی کند (فصل 10). در فصول بعدی همین قوانین اجباری رقابت، سرمایهدار را مجبور میکنند در پیِ نوآوریهای فناورانه و سازمانی باشد، نیروی همکاری درونی کارگران را بسیج کند و از تقسیم کار به نفع خود بهره برد، ماشینها و دستگاههای تولید کارخانه را طراحی کند، نیروهای آموزش، دانش، علم و فناوری، همه را برای کسب ارزشِ اضافی برای خود بسیج کند. (فصل 25) نتیجهی برآمده عبارت است از تقلیل وضعیت کارگر، خلق ارتش ذخیرهی صنعتی، تحمیل شرایط کاری مصیبتبار و نومیدکننده در میان طبقهی کارگر و محکومکردن اکثریت کارگران به زندگی تحت شرایط بازتولید اجتماعی که نهایت بدبختی است.
دایان السن[9] در مقالهای تاثیرگذار ذیل عنوان «نظریهی ارزش ـ کار» به این موضوع میپردازد. این نظریه متمرکز است بر پیامدهای ارزشی، که بهعنوان قاعدهی تنظیمکننده در بازار عمل میکند، برای کارگرانی که به خاطر شرایطشان محکوم به کار کردن برای سرمایه هستند. همچنین این فصول شرح میدهند که چرا برتل اولمن[10] نظریهی ارزش مارکس را نظریهی بیگانگی کارگر از محصول کار میداند، نه پدیدهای مربوط به بازار.(3)
اما بهرهوری و شدت کار تحت فشار رقابتِ بازار همواره در حال تغییرند (همانطور که در فصول بعدی سرمایه توصیف شده است). به عبارت دیگر صورتبندی ارزش در فصل اول سرمایه در فصول بعدی تغییری اساسی میکند. ارزش تبدیل میشود به پیوند درونیِ (رابطهی درونی یا دیالکتیکی) متغیر و همواره در تکامل بین دو نوع ارزش: ارزشی که در قلمروی گردش در بازار تعیین میشود و ارزشی که با تغییرات اساسی در قلمروی تولید پیوسته بازتعریف میشود. مارکس پیشتر در کتاب گروندریسه (صفحات 690-711) در قطعهی معروفی به نام «قطعهی ماشینها» حدس زده بود که جا دادن دانش انسان در سرمایهی ثابت اهمیت ارزش را به تمامی از بین خواهد برد. مگر این که نیروهای اجبارکننده یا علل محکمی برای بازیابی ارزش وجود داشته باشد.(4) مارکس در جلد سوم سرمایه به تأثیر تغییرات فناورانه بر ارزش اهمیت بسیاری میدهد که نتیجهی آن نوشتن رسالهای دربارهی کاهش نرخ سود میشود. در تفکر مارکس، تناقض بین ارزشی که در بازار تعیین میشود و ارزشی که با تغییرات در فرایند کار بازسازی میشود، جایگاه کانونی دارد.
البته بهرهوری متغیر کار ویژگی اصلی همهی انواع تحلیلهای اقتصادی است. اما مارکس به بهرهوری کار فیزیکی که در اقتصاد سیاسی کلاسیک و نوکلاسیک مورد تأکید قرار گرفته، اهمیت چندانی نمیدهد. بهرهوری کار در نسبت با تولید ارزش اضافی است که اهمیت دارد. ازاینرو رابطهی درونی بین جستوجوی ارزش اضافی نسبی (از طریق ابداعات فنآورانه و سازمانی) و ارزش بازار در مرکز نظریهی ارزش مارکس قرار میگیرد.
در نتیجه اولین گسست در نظریهی ارزش مارکس متمرکز است بر رفت و برگشت مدام از نظریهی سنتیِ ارزش ـ کار در سپهر بازار (چنانکه در 6 فصل اول سرمایه مورد بررسی قرار گرفته است) به نظریهی ارزش ـ کار در سپهر تولید (چنانکه از فصل 7 تا 25 سرمایه مورد تحلیل قرار گرفته) و یکی شدن این دو امر متناقض.
اما مطالبی که در فصل 25 سرمایه ارائه شده حاکی از آن است که در نظریهی ارزش تنها تجربهی فرایند کار نیست که در خطر است. مارکس به توصیفِ شرایط بازتولید اجتماعی همهی کسانی میپردازد که عملکرد قانون عام انباشت سرمایه آنها را به ارتش ذخیرهی صنعتی تنزل میدهد (موضوع فصل 25). او به گزارشهای رسمی دربارهی سلامت عمومی در انگلستان دهقانی (برجستهتریناش گزارشهای شخصی به نام دکتر هانتر است) و گزارشهای دیگری از زندگی روزانه در ایرلند و بلژیک، بهعلاوهی گزارش انگلس به نامِ «وضعیت طبقهی کارگر انگلیس در سال 1844» استناد میکند. همهی این گزارشها توافق داشتند که وضعیت بازتولید اجتماعی برای طبقهی کارگرِ کشاورزی بدتر از هر وضعیت قابل تصور در دوران فئودالیسم است. شرایط وحشتناک تغذیه، مسکن، آموزش، جمعیت زیاد، روابط میان جنسیتها و جانشین شدن پیوستهی انسان با ماشین بهواسطهی سیاستهای تنبیهی رفاه عمومی (برجستهترین آنها قانون حمایت از مستمندان در بریتانیا است) بدتر شده بود. در این گزارشها به این واقعیت تأسفآور اشاره شده است که وضعیت تغذیهی زندانیان در زندان بهتر از تغذیهی کسانی بود که بیرون از زندان فقیرتر میشدند (متأسفانه این وضعیت هنوز هم در امریکا صدق میکند). این واقعیتها راه را برای بسط مهم نظریهی ارزش مارکس باز میکنند. اگر هیچ فشار یا سیاستِ عمومی جبرانکنندهای بهمنظورِ خنثی کردن اثرات افزایش رقابت سرمایهدار در بازار در کار نباشد، پیآمدهای آن (ازجمله جستوجوی ارزش اضافی نسبی از طریق ایجاد تغییرات فناورانه) شرایط بازتولید اجتماعی طبقهی کارگر (یا بخشهای مهمی از آن) را وخیمتر خواهد کرد.
همانطور که نظریهی ارزش ـ کار در رهیافت مارکس به مسألهی ارزش بنیادی است، «نظریهی ارزش بازتولید اجتماعی» هم باید مورد توجه و بررسی قرار بگیرد. مارکس این امکان را در بخشهای آخر فصل 25 از جلد یکم سرمایه ایجاد میکند. این بخش مورد توجه فمینیستهای مارکسیستی است که بیش از چهل سال است برای ساختن نظریهی بسندهای از بازتولید اجتماعی بهطور مستمر کار کردهاند.(5)
مارکس(سرمایه، جلد اول، ص827)[11] به گزارشی رسمی دربارهی شرایط زندگی اکثریت کارگران بلژیک استناد میکند که خود را ناگزیر از زندگی «با صرفهجویی بیشتر از زندانیان» در زندان مییابند. «این کارگران تدابیری اتخاذ میکنند که تنها خود رازش را میدانند: جیرهی غذای روزانهشان را کاهش میدهند؛ نان چاودار را جایگزین نان گندم میکنند؛ گوشت کمتری میخورند، یا اصلاً گوشت، و همینطور کره و ادویه، نمیخورند؛ خودشان را به یکی دو اتاقی که همهی خانواده در آن چپیده شدهاند راضی میکنند، جایی که دخترها و پسرها اغلب روی یک تشک کنار هم میخوابند؛ آنها در پوشاک، شستوشو و نیازهای اولیه صرفهجویی میکنند؛ از تفریح آخر هفته صرفنظر میکنند؛ سخن کوتاه به دردناکترین محرومیتها تن میدهند. زمانیکه اوضاع به این وخامت میرسد، کمترین افزایش قیمت غذا، کوتاهترین توقف کار، خفیفترین بیماری، تنگدستی کارگر را افزایش میدهد و او را دچار فلاکت مطلق میکند؛ بدهیها انباشته میشود، از وام خبری نیست، ضروریترین لباسها و اثاثیهی منزل به گرو گذاشته میشود، و سرانجام خانواده خواستار ثبتنام در فهرست بینوایان میشود.» اگر این امر نتیجهی نمونهوار عملکرد قانون انباشت ارزش سرمایهداری است، آنگاه تناقض عمیقی بین شرایط وخیم بازتولید اجتماعی و نیاز سرمایه به گسترش مدام بازار وجود دارد. همانطور که مارکس در جلد دوم سرمایه اشاره میکند، ریشهی اصلی بحرانهای سرمایه در جلوگیری از افزایش دستمزدها و تقلیل انبوهی از مردم به وضعیت بینوایان مفلس است. اگر بازار نباشد هیچ ارزشی هم وجود ندارد. تناقضهای مطرحشده دربارهی ارزشهای تعیینشده در بازار از منظر نظریهی بازتولید اجتماعی بسیارند. برای مثال اگر کارگران سالم، آموزشدیده، منظم و ماهر در ارتش ذخیره وجود نداشته باشند، بازار دیگر نمیتواند نقشاش را ایفا کند.
فرایندهای رقابتی بازار، تولید ارزش اضافی و بازتولید اجتماعی دارای رابطهی دیالکتیکی با یکدیگر هستند. آنها عناصر برسازندهی متقابل اما عمیقاً متناقض تعیینکنندهی ارزش شناخته میشوند. این چارچوبِ تحلیلی، بدون کنار گذاشتن مفهوم تمامیت را که سرمایه همواره از طریق عملکردش آن را بازسازی میکند، روش جالبتوجهی برای حفظ ویژگیها و تمایزها در سطح نظری نظریهی ارزش ارائه میکند.
لازم است که دیگر اصلاحات، بسطها و تغییرات نظریهی ارزش نیز مورد بررسی قرار گیرد. رابطهی متناقض و شکننده بین تولید و تحقق مبتنی بر این واقعیت است که ارزش به وجود خواستهها، نیازها و امیالی وابسته است که از پشتوانهی توانایی پرداخت موجود در جمعیت مصرفکنندگان برخوردار باشد. چنین خواستهها، نیازها و امیالی در دنیای بازتولید اجتماعی به طور عمیقی حک شدهاند. همانطور که مارکس در نخستین فصل سرمایه اشاره میکند، بدون آنها هیچ ارزشی وجود ندارد. در اینجا ایدهی «نا ـ ارزش»[12] یا «ضدّ ارزش»[13] برای اولین بار به بحث گذاشته میشود.[14] معنای دیگرش این است که گرایش دستمزدها به کاهش میتواند نتیجهی ویرانگر روی تحقق ارزش در بازار داشته باشد. از منظر سرمایه و به استعمار کشاندن زندگی روزمره که پهنهی مصرفگرایی است، افزایش دستمزدها به منظور تضمین «مصرف معقول» برای نظریهی ارزش حیاتی است.
بهعلاوه وقتی پیشفرض رقابت کامل به انحصار کامل و رقابت انحصاری میرسد چه اتفاقی میافتد؟ رقابت انحصاری در ذاتِ سازماندهی فضایی[15] گردش سرمایه است که مجموعهی دیگری از مشکلات ایجاد میکند که باید در چارچوب ارزش حل شوند. همانطور که با پیروی از برخی صورتبندیهای مرتبط مارکس اخیراً اظهار کردهام، این ایدهی رایج که ارزش تنها یک تجلی واحد دارد با شناسایی انواع مختلف نظامهای ارزش منطقهای در اقتصاد جهانی تغییر کرده است.
در نتیجه شکل ارزشی مارکس اهرم بیحرکت و ثابتی در دنیای متلاطم سرمایه نیست، بلکه معیار دائماً متغیر و بیثباتی است که این موارد این سو و آن سو میکشانندش: بینظمی مبادله در بازار، تغییرات انقلابی در فناوری و اشکال سازمانی، روشن شدن روشهای بازتولید اجتماعی و تغییرات عظیم در خواستهها، نیازها و امیال جمعیت که در فرهنگ زندگی روزمره تبلور مییابد. این شکل ارزش بسیار فراتر از چیزی است که ریکاردو در ذهن داشت و بسیار دور از مفهوم ارزشی است که به مارکس نسبت داده شده است.
یادداشتها
نگاه کنید به:
“Notes on Adolph Wagner,” in Marx., K., Value: Studies by Marx (ed. A.Dragstedt), London: New Park Publications, 1976.
2. بخش عمدهی آنچه در ادامه میآید از این کتاب است:
Harvey, D., Marx, Capital and the Madness of Economic Reason, London, Profile Books; New York, Oxford University Press, 2017.
3. Elson, D., “The Value Theory of Labour,” in Elson, D. (ed.) Value: the Representation of Labour in Capitalism, London, CSE Books, 1979; Ollman, B., Alienation, London, Cambridge University Press, 1971.
4. قطعه درباره ماشین» مشهور در سالهای اخیر مورد مناقشات بسیاری واقع شده است. نگاه کنید به:
5. Carlo Vercellone, “From Formal Subsumption to General Intellect: Elements for a Marxist Reading of the Thesis of Cognitive Capitalism,” Historical Materialism 15 (2007) 13–36
پینوشتهای مترجم
[1] «ارزش مبادلهای ابتدا همچون رابطهای کمّی، نسبتی ظاهر میشود که بنا بر آن نوعی ارزش مصرفی با نوع دیگری از آن مبادله میشود.» (سرمایه، مارکس، ترجمه حسن مرتضوی، ص 66).م.
[2] «آنچه منحصرا مقدار ارزش هر کالایی را تعیین میکند، مقدار کار لازم از لحاظ اجتماعی یا زمان کار لازم از لحاظ اجتماعی برای تولید ارزش مصرفی است.» (سرمایه، مارکس، ترجمه حسن مرتضوی، ص 69).م.
[3] regulatory form
[4] Value formation
[5] Self-reproducing
[6] Self-expanding
[7] equalization
[8] «زیرا هر کس منافع خویشتن را دنبال میکند. تنها نیرویی که آنان را گرد هم میآورد و بینشان رابطه برقرار میکند،خودخواهی، سود و منافع شخصی هریک است.»(سرمایه، مارکس، ترجمه حسن مرتضوی، ص 198).م.
[9] Diane Elson
[10] Bertell Ollman
[11] در ترجمهی فارسی توسط آقای مرتضوی مطابق است با صفحه 689 فصل 23 کتاب سرمایه.
[12] not-value
[13] anti-value
[14] مارکس در در انتهای بخش اول از فصل اول در جلد نخست مینویسد:«اگر چیزی بیمصرف باشد، کار متجسم در آن هم بیمصرف است؛ آن کار، کار محسوب نمیشود و بنابراین ارزشی هم ایجاد نمیکند».
[15] spatial
مشخصات منبع اصلی:
ِDavid Harvey, Marx’s Refusal of the Labour Theory of Value, 2018
کژفهمی دیوید هاروی از قانون ارزش مارکس
مایکل رابرتز، ترجمه: احمد سیف
اخیراً پروفسور دیوید هاروی برای چند تن ازجمله من، مقالهی کوتاهی از خودش را برای بحث فرستاد. این مقاله دیدگاه هاروی را خلاصه میکند که براساس آن نظریهی ارزش مارکس در اقتصادهای سرمایهداری به شکل نادرستی درک شده است.
احتمالاً اگر خبرندارید (اگرچه باورش دشوار است) پروفسور هاروی شاید سرشناسترین دانشمند مارکسیست امروز با چندین کتاب، مقاله و ویدئوهای آموزشی که به نام او درنظریهی اقتصادی مارکسی ثبت شده است. این مقالهی کوتاه دیدگاه او دربارهی نظریهی ارزش مارکس را بهاختصار بیان کرده که در تازهترین کتاب هاروی با عنوان «مارکس، سرمایه و جنون عقلانیت اقتصادی» بهتفصیل بیان شده است.[1]
در این مقاله که عنواناش مخالفت مارکس با نظریهی ارزش ـ کار است هاروی مطرح میکند که مارکس اصولاً فاقد یک نظریهی ارزش کار است. نظریهی ارزش مارکس، متمایز از نظریهی اقتصاددانان کلاسیک ـ دیوید ریکاردو ـ است. به عکس بهگفتهیهاروی، مارکس اعتقاد داشت که ارزش تنها انعکاسی از کار مستتر در کالاست که تنها در مبادله در بازار ایجاد یا آشکار میشود. همانطور که هاروی میگوید «اگر بازاری نباشد، ارزشی هم نیست». اگر این ادعا درست باشد در آن صورت تحقق ارزش که به صورت پول بیان میشود موجب ظهور ارزش میشود، نه اینکه فرایند تولید خاستگاه آن باشد.
هاروی سپس بحث میکند که اگر مزد به حداقل کاهش یابد و یا این که کاملاً حذف شود، در آن صورت بازاری برای کالاها وجود نخواهد داشت و ارزشی هم نخواهد بود و این «ریشهی اصلی بحران سرمایهداری است.» در نتیجه، یک سیاست برای سرمایه برای اجتناب از بحران این خواهد بود که مزدها را افزایش بدهد تا «مصرف معقول» ـ از دیدگاه سرمایه تضمین شود و زندگی روزمره هم مستعمرهی مصرفگرایی شود. براساس دیدگاه هاروی این نتیجهگیری یک نظر درست از نظریهی ارزش مارکس است.
هاروی متذکر میشود که تفسیر او از نظریهی ارزش «بسیار فراتر از چیزی است که ریکاردو در ذهن داشت و بسیار دور از مفهوم ارزشی است که به مارکس نسبت داده شده است.» بدون تردید این چنین است. ولی آیا تفسیر هاروی از تئوری ارزش مارکس درست است و حتی اگر درست باشد آیا هیچ گونه شواهد عینی در حمایت از آن وجود دارد؟ پاسخ من به این دو سوال یک نه قاطع است.
هاروی میگوید که «بسیاری براین باورند که مارکس نظریه ی ارزش ـ کار را بهعنوان مفهومی مبنایی در مطالعهی انباشت سرمایه از ریکاردو اقتباس کرده است» و «از آنجایی که نظریهی ارزش ـ کار نزد بسیاری اعتبارش را از دست داده است پس نظریههای مارکس را هم بسیار قاطعانه بیاعتبار دانستهاند.»
روشن نیست که منظورهاروی در اینجا چه کسانیاند؟ بدون تردید اقتصاددانان بورژوایی وابسته به جریان اصلی بر این باورند که نظریهی ارزش مارکس اعتباری ندارد. نهاییگرایان نئوکلاسیک هم مفهوم ارزش کار را با انگ «متافیزیکی» بودن آن انکار میکنند. اقتصاددانان نئوریکاردویی، پسا ـ سرافایی و پساکینزی هم اصرار عجیبی دارند که هرمفهومی از «ارزش» را بهعنوان اسطورهسازی ایدئولوژیک رد کنند. ولی اغلب اقتصاددانان مارکسی از تمایز نظریهی ارزش ـ کار مارکس و ریکاردو باخبرند و این تمایز هم چیزی نیست که هاروی ادعا میکند که ریکاردو یک «نظریهی ارزش ـ کار» داشت ومارکس فاقد چنین نظریهای بود. تفاوت این است که ریکاردو یک تئوری داشت براساس ارزش مصرفی، براساس کار مجسم (میزان کمّی کار) که با زمان کار اندازهگیری میشود. ولی تئوری ارزش ـ کار مارکس براساس «کار مجرد» بود (ارزش اندازهگیری شده به صورت زمان کار وقتی از دیدگاه اجتماعی در بازار محک میخورد.)
در نظام سرمایهداری نیروی کار به صورت کالا درآمده است که در بازار خرید و فروش میشود. در واقع این یکی از مشخصههای اصلی شیوهی تولید سرمایهداری است که اکثریت مالک ابزارهای تولیدی نیستند و مجبورند نیروی کار خود را به مالکان ابزارهای تولید بفروشند. همانند دیگر کالاها نیروی کار هم خصلت دوگانهای دارد. از یک سو، کار مفید یعنی مصرف کار بشر به شکل مشخص و برای منظور خاص و به این طریق ارزش مصرفی تولید میشود. از سوی دیگر، کار مجرد را داریم که مصرف نیروی کار بشر که شکل مشخصی ندارد و ارزش کالاها را به صورتی که ظهور میکند تولید میکند. از همین روست که مارکس بین کار و نیروی کار تفکیک قائل میشود، تفکیکی که برای درک منشاء سود اساسی است.
این درواقع پیشرفت بزرگی در نظریهی ارزش مارکس است. زمان کار مستتر در کالاهایی که کارگر برای بازتولید خود و خانوادهی خود خریداری میکند کمتر از زمان کاری است که کارگر در طول همان مدت به سرمایهدار عرضه میکند. نتیجه این که برای هر زمان مشخص، کارگر بیشتر از مزدی که سرمایهدار به خاطر استفاده از نیروی کارش به او میپردازد ارزش تولید میکند. این تفاوت را مارکس «کار بدون مزد» و «کار مازاد» یا ارزش اضافی نامیده است. نظریهی ارزش مارکس براساس کار مجرد ماهیت بهرهکشانهی شیوهی تولید سرمایهداری را افشا میکند و این در حالی است که نظریهی ارزش ـ کار آدام اسمیت یا ریکاردو چنین ماهیتی ندارد.
هاروی تنها یکبار و بهصورتی گذرا از این کشف مهم مارکس (کار مجرد) بهعنوان نقطهی تفکیک قانون مارکس از نظریهی ارزش ـ کار کلاسیک سخن میگوید. و دلیلاش هم احتمالاً این است که هاروی مایل است بر تفسیر خود از نظریهی مارکس تأکید کرده باشد یعنی ارزش یا در مبادله تولید میشود یا در آن تحقق مییابد و نه در فرایند تولید با استفاده از نیروی کار. هاروی میگوید «ارزش دروهله نخست بازتاب کار (مجرد) اجتماعی متبلور در کالا در نظر گرفته شده است» ولی «تنها زمانی ارزش میتواند همچون قاعدهی تنظیمکننده در بازار وجود داشته باشد که مبادلهی کالا تبدیل به «عمل اجتماعی متعارف» شود». به این ترتیب، بدون پول، ارزشی هم نیست.
درست، ولی ارزش یک کالا هم چنان مقدار کاری است که در آن مستتر است و در طول فرایند تولید حتی قبل از این کالا به بازار برسد بسط یافته است. ارزش، کارفیزیکی و فکری مصرف شده انسانی است که بهوسیلهی فرایند اجتماعی تولید برای بازار به صورت مجرد درمیآید. ارزش آفریدهی پول نیست بلکه برعکس. پول در واقع شکل بیان و یا ارزش مبادلهی کار مصرف شده است نه برعکس. فکر میکنم مارکس در این خصوص به روشنی و صراحت سخن گفته است. او در جلد اول سرمایه میگوید «ارزش یک کالا قبل از این که به جریان بیفتد، به صورت بهای آن بیان میشود درنتیجهی این شیوهی بیان، پیششرط جریان است نه این که نتیجهی آن باشد.»[2]
موری اسمیت در ویرایش تازه و در دست انتشار کتاب «لِویاتان نامریی»[3] توضیح دقیقی از تفاوت بین قانون ارزش مارکس و تفسیرهاروی از آن به دست میدهد. به گفتهی مارکس «پول بهعنوان معیاری برای ارزش شکل ضروری بیان معیار ارزش است که درکالاها مستتر است، یعنی زمان کاری» اسمیت اضافه میکند «این نظر با این که ارزش در فرایند مبادله تولید میشود تناقض دارد… دقیقاً این گونه است چون مبادله برفرایند برابرسازی تولیدات کار در بازار اثر میگذارد (یعنی یک تجرید واقعی درجریان است) تولید متمایل به مبادله باید این واقعیت را در نظربگیرد که کار فیزیکی هم به مطلوبیت شکل میدهد و هم ارزشآفرینی میکند، یعنی هم کار مجرد وهم کار مشخص بهطور هم زمان و به یک صورت. بیان این که ارزش نه در تولید بلکه در مفصلبندی تولید و گردش» خلق میشود است مقوله ای است سرشار از استدلال دایرهوار که درک آن به ژیمناستیک ذهنی نیاز دارد. مشکل این نگرش این است اگر بپذیریم که کار مجرد هیچ وجود ماهوی مستقل از شکل ارزشی، پولی، ندارد، آنگاه ارزش کالاها بهـمامی با هرعاملی که برشرایط تولید اثر میگذارد تعیین میشود و شرایط مهیا میشود که ارزش و قیمت یکسان در نظر گرفته شوند».
برعکس، قانون ارزش مارکس براساس این دیدگاه است که کاری که درگیر تولید کالاهاست ارزش خلق میکند و مبادله هم ارزش را به شکل پول تحقق میبخشد. و تنها از این روست که مارکس میتواند بین ارزش و ارزش اضافی خلق شده در تولید کالایی، و بهطور عام مقادیر متفاوتی که در مبادله محقق میشود، تفکیک قائل شود.
برخلاف دیدگاه اقتصاددانان جریان اصلی و نو ـ ریکاردوییها هیچ «ابهامی» وجود ندارد. ارزش عینی و واقعی است و چیزی نیست که تنها به شکل پول بیانشدنی باشد. قانون ارزش مارکس که کار مجرد (که با زمان کار اندازهگیری میشود) ارزش مبادله و قیمت را توضیح میدهد از دیدگاه پژوهشهای کاربردی هم تأییدشدنی است.[4]
تفسیر هاروی بدون دلیل نیست. اگر ارزش تنها میتواند در لحظه مبادلهی با پول و «قواعد پولی» تولید شود درآن صورت، تنها تقاضا (ی موثر) است که مشخص میکند آیا سرمایهداری میتواند بدون بحرانهای مداوم انباشت کند. هاروی، برای نشان دادن این نکته، پیآمد انباشت سرمایهداری وقتی سرمایهداران میکوشند با استفاده از ماشینآلات میزان ارزش اضافی نسبی را بیشتر کنند بهتفصیل بر شرایط و استاندارد زندگی توصیف میکند. او از شماری از نمونههای نموداری مارکس در فصل 25 جلد اول سرمایه هم بهره میگیرد. هاروی تأکید میکند که هدف انباشت سرمایهداری به حداقل رساندن ارزش نیروی کار است حتی اگر به بهای فقیرشدن بینجامد. هاروی پس آن گاه نتیجه می گیرد « اگراین ام نتیجه ی نمونه وار عملکرد قانون ارزش سرمایهداری است آن گاه تناقض عمیقی بین شرایط وخیم بازتولید اجتماعی و نیاز سرمایه به گسترش مدام بازار وجود دارد. همانطور که مارکس در جلد دوم سرمایه اشاره میکند ریشه ی اصلی بحرانهای سرمایه در جلوگیری از افزایش دستمزدها و تقلیل انبوهی از مردم به وضعیت بینوایان مفلس است» . به این ترتیب، «ریشهی واقعی بحرانها» در «سرکوب مزد» و « تقلیل انبوه جمعیت به بینوایان مفلس» جلوهگر میشود. ولی این نظریهی بحران براساس ناکافی بودن مصرف است.
در اینجا چند نکته وجود دارد. نخست آن که فصل 25 سرمایه تحت عنوان «قانون عمومی انباشت سرمایهداری» تنها به فقیرشدن طبقهی کارگر اشاره نمیکند. هاروی بخش عمومی از این قانون عمومی ـ گرایش ترکیب انداموار سرمایه به افزایش ـ را نادیده میگیرد.[5] این همان عاملی است که باعث افزایش ارزش اضافی نسبی و هم چنین باعث گرایش نزولی نرخ سود میشود (در جلد سوم سرمایه از آن بحث شده است) که «مهمترین قانون اقتصاد سیاسی» است [6] که درواقع بنیان نظریهی مارکس دربارهی بحران است. هاروی این جنبه را نادیده میگیرد.
ولی هاروی در تفسیر خود براساس مصرف ناکافی بسیار فراتر میرود. « ارزش به وجود خواستهها، نیازها، و امیالی وابسته است که از پشتوانه ی توانایی پرداخت موجود در جمعیت مصرفکنندگان برخوردار باشد. … معنای دیگرش این است که گرایش دستمزدها به کاهش میتواند نتیجهی ویرانگر روی تحقق ارزش در بازار داشته باشد. از منظر سرمایه و به استعمابرکشاندنی زندگی روزمره که پهنه ی مصرفگرایی است افزایش دستمزدها به منظور تضمین «مصرف معقول» برای نظریهی ارزش حیاتی است»
در نتیجه، هاروی نتیجه میگیرد سرمایهداری به این دلیل به بحران می رسد چون مزدها سرکوب می شوند و در نتیجه افزودن برمزدها تضمین میکند که «مصرف کنندگان معقول» با «توان پرداخت» به بحران پایان خواهد بخشید.
این تفسیر نظریهی بحران مارکس براساس مصرف ناکافی بهطور جدی درهمان جلد دوم سرمایه مورد اشارهی هاروی از سوی مارکس با قاطعیت مردود اعلام شده است (تأکیدات از من است):
«بیان این که بحرانها، در نتیجهی نبود مصرفکنندگان قادر به پرداخت یا نبودِ مصرفِ موثر پدید میآید، دقیقاً همانگویی است… این امر که کالاها بهفروش نمیروند، فقط به این معناست که هیچ خریدار موثری، یعنی هیچ مصرفکنندهای برای آنها یافت نمیشود. اگر با این بیان که طبقهی کارگر، بخش بسیار کوچکی از محصول خود را به دست میآورد و به محض این که سهم بیشتری دریافت کند یا مزدش بالا رود، این مشکلات حل میشود، تلاش شود تا ظاهری عمیقتر به همانگویی یادشده داده شود، باید پاسخ دهیم که همواره پیش از بحرانها دورهای وجود دارد که طی آن، مزدها عموماً بالا میروند و طبقهی کارگر، عملاً سهم بزرگتری را از محصول سالیانهای دریافت میکند که برای مصرف، تخصیص داده شده است. از منظر این مدعیانِ عقل سلیمِ «ساده»! چنین دورههایی، باید مانع از بحران شوند.»[7]
به گمان من، مارکس هم قانون ارزش به تفسیرهاروی و هم این نتیجهگیری را که بحرانها وقتی پیش میآیند که مردم قادر به تأمین مالی مصرف نیستند مردود اعلام میکند. اما شاید مارکس دربارهی علل بحران اشتباه کند و هاروی اتفاقاً درست بگوید. ولی شواهد کاربردی دیدگاه هاروی را تأیید نمیکند.
اجازه بدهید به سه واقعیت اشاره بکنم.
نخست، در اقتصاد سرمایهداری نه مصرف کارگران که مصرف سرمایهی تولیدی عمدهترین بخش «تقاضا»ست. تولید ناخالص داخلی یا هزینهی ناخالص داخلی معیاری برای اندازهگیری تقاضای سالانه «خواستهها، نیازها و امیال» است. در امریکا، مصرف حدود 70 درصد تولید ناخالص داخلی را تشکیل میدهد. ولی اگر به «تولید ناخالص» دقیقتر بنگرید که شامل همهی تولیدات واسطهای است که در محاسبهی تولید ناخالص داخلی در نظر گرفته نمیشود، آنگاه مصرف تنها 36 درصد کل تولید است و بقیه تقاضای سرمایه برای اجزا، مواد اولیه، خدمات و کالاهای واسطهای است. درواقع سرمایهگذاری بهوسیلهی سرمایهداران است که عامل تغییر تقاضا است نه مصرف کارگران. این نکته با اشاره به واقعیت دوم روشن میشود. اگر به تغییر در مصرف و در سرمایه گذاری در هریک از موارد رکود دراقتصاد امریکا در سالهای پس از جنگ جهانی دوم بنگریم مشاهده میکنیم که تقاضا برای مصرف نقش کمی در ایجاد و تشویق رکود داشته است. در شش مورد رکود از 1953 به این سو، میزان کاهش مصرف از کاهش تولید ناخالص داخلی، و کاهش سرمایهگذاری کمتر بود و حتی در رکود سالهای 1980-1982 مصرف اصلاً کاهش نیافت درحالیکه میزان کاهش سرمایهگذاری بین 8 تا 30 درصد متغیر بود.
درصد تغییر درمصرف واقعی، سرمایه گذاری، تولید ناخالص داخلی امریکا
واقعیت سوم هم مستقیماً به مزد مربوط میشود و این ادعای هاروی که افزودن برآن به نفع سرمایه است. کارچیدی درپژوهشهای خود دربارهی 12 بحران پس از جنگ جهانی دوم نتیجه گرفت که در 11 مورد پیش از بحران افزایش مزد داشتیم و تنها در یک مورد (بحران 1991)[8] کاهش مزدها قبل از بحران بود. این دادهها تأیید نظر مارکس و نگاهی است که از مجلد دوم سرمایه در بالا نقل کردهایم.
من از این مقالهی کوتاه هاروی نتیجه میگیرم که او میخواهد بگوید مبارزهی طبقاتی بین کار و سرمایه در نقطهی تولید ارزش اضافی متمرکز نیست و یا تعیین نمیشود. به عکس در سرمایهداری «مدرن» باید در نقاط دیگری از «گردش سرمایه» به دنبال آن گشت که او در کتاب تازه و سخنرانیهای جهانیاش مطرح میکند. برای هاروی نقطهی تعیینکننده نقطهی تحققپذیری است (برای نمونه دربارهی رانت، وام مسکن، افزایش قیمتهای شرکتهای دارویی) و یا در توزیع (راجع به مالیاتها، خدمات عمومی) که «نقطهی جوشان» مبارزهی طبقاتی کنونی متمرکز است. مبارزهی طبقاتی در تولید دیگر چندان مهم نیست (و حتی وجود ندارد).
به گمان من، هاروی برای دفاع از این دیدگاه مجموعهای از درهماندیشیهای نظری را در این مقاله جمع کرده است. نخست، مارکس یک تئوری ارزش ـ کار نداشته است. دوم ارزش تنها در فرایند مبادله (به هنگام تحقق) خلق میشود. سوم، نرخ سود (و یا حتی سود) به بحران ربطی ندارد. مهم کاهش دادن ارزش نیروی کار به حداقل است (حتی صفر) است چنان که در نتیجه کارگران قادربه برآوردن «خواستهها، نیازها و امیال» خود نیستند. به نظر من این یک نظریهی عامیانهی مصرف ناکافی است که حتی از نظریهی کینز هم عامیانهتر است.
هاروی بهعمد تفاوت و دوگانگی کار مجرد و کار مشخص و برابرنهاد آنها ارزش مصرف و ارزش مبادله را نادیده میگیرد. خصلت دوگانهی ارزش در یک کالا، آنگونه که مارکس کشف کرده بود بهوسیلهی هاروی به این صورت تقلیل یافته که کارگران نمیتوانند ارزش مصرفیشان را خریداری کنند. برای هاروی، ارزش مصرفی (خواستهها و امیال) و نه ارزش مبادله حلقهی کلیدی است. نظریهی مارکسی بحران (براساس ناکافی بودن ارزش اضافی) با نظریهی ناکافی بودن ارزش مصرفی برای کارگران در مقام مصرفکننده جایگزین شده است. مبارزهی طبقاتی نه این که مبارزه ای بین کارگران و سرمایهداران باشد بلکه به صورت مبارزهی مصرفکنندگان علیه سرمایهداران و یا مالیاتپردازان در مقابل دولت درآمده است.
این نظر مارکس نیست. از آن مهمتر، کل این دیدگاه برای تحلیل طبقاتی و یک استراتژی برای مبارزهی طبقهی کارگر مغشوش و گیجکننده است.
پیوند با متن انگلیسی:
Michael Roberts, David Harvey’s misunderstanding of Marx’s law of value
پینوشتها
[1] https://profilebooks.com/marx-capital-and-the-madness-of-economic-reason.html
[2] Capital Volume One, p260 trans. Ben Fowkes, New York: Vintage 1977
[3]Murray Smith, Invisible Leviathan, Historical Materialism, forthcoming 2018
[4] کاکشات و کوترل اقتصاد را به چندین بخش تقسیم کردهاند تا نشان بدهند که ارزش پولی تولید ناخالص این بخشها با میزان کاری که دراین تولیدات مستتر است پیوستگی دارد. انور شیخ هم به کار مشابهی دست زد. او قیمتهای بازار، ارزش کار و قیمتهای استاندارد تولید محاسبه شده در جداول داده و ستانده امریکا را با یک دیگر مقایسه کرد و نتیجه گرفت که بهطور متوسط تفاوت بین ارزش کار و قیمتهای بازار فقط 9.2 درصد است و بهای تولید (که با توجه به سودهای به دست آمده محاسبه شد) هم با قیمتهای بازار 8.2 درصد اختلاف داشت. لفتریس سولفیدیش و دیمیتریش پیاتاریدیس هم تفاوت قیمت و ارزش را با بهکارگیری جداول داده و ستاندهی کانادا بررسی کردند. آنها نتیجه گرفتند که برای اقتصاد کانادا نتایج آنها با قانون ارزش مارکس همخوانی دارد. جی کارچیدی در مقالهی اخیر خود نشان داد با استفاده از آمارهای رسمی امریکا میتوان صحت قانون ارزش مارکس را نشان داد که درواقع بهای پولی ارزش مصرفی است. او نشان داد که نرخهای پولی و ارزشی سود درجهت یکدیگر تغییرکردهاند (به سوی پایین) و بهطور تنگاتنگی در ارتباط هستند.
[5] « انباشت سرمایه ، که درابتدا فقط بهعنوان گسترش کمّی آن به نظر میرسید، چنانچه دیدیم، از طریق تغییر کیفی پیوستهی ترکیب خود، یعنی از طریق افزایش دائمی جزء ثابت آن به زیان جزء متغیر آن تحقق مییابد» سرمایه جلد اول، ترجمه حسن مرتضوی، تهران، 1386، ص676
[6] Grundrisse p748
[7] کارل مارکس، سرمایه، جلد دوم، ترجمه حسن مرتضوی، تهران، 1393، ص. 525
[8] thenextrecession.files.wordpress.com
کژفهمیهای مایکل رابرتز
دیوید هاروی، ترجمه ی احمد سیف
نقد اقتصاد سیاسی- بدون تردید دربارهی نظریهی ارزش مارکس نکات مهمی وجود دارد که امیدوارم گفتوگوی حاضر با مایکل رابرتز به روشنشدن آنها کمک کند. قبل از آن که به این نکات بپردازم باید چند کژخوانی و ارایهی نادرست مواضع خودم در نقد رابرتز را تصحیح کنم. اجازه بدهید صریح بگویم. ارزش همیشه در عملِ تولید، خلق میشود. ولی در لحظهی مبادله در بازار تحقق مییابد. درنتیجه من دربارهی ارزش به همان شکلی که مارکس نامیده است با توجه به «وحدت متناقض تولید و تحقق» میاندیشم. ارزش نمیتواند از طریق مبادله در بازار خلق شود ولی درضمن نمیتواند بیرون از مبادله در بازار تحقق یابد. مارکس در اینباره به صراحت نوشته است.
گوهر ارزش، کار مجرد است ولی من ترجیح میدهم از آن بهعنوان «زمان از نظر اجتماعی لازم» حرف بزنم. رابرتز البته درست میگوید که تعریف مارکس از کار مشخص با آنچه که ریکاردو زمان کار مشخص تعریف کرد تفاوت دارد. اما اهمیتی ندارد که بگوییم «کار مجرد» یا «کار از نظر اجتماعی لازم»، مهم این است که این تجرید چهگونه صورت میگیرد و از نظر اجتماعی لازم را چهگونه میفهمیم. پاسخ به این پرسشها را باید در فرایندهای مادی یافت نه این که با تمرینات ایدهآلیستی آنها را خلق کرد. پس پرسش این است که اگر ارزش در ذات کالاها نیست و تاریخاً تولید شده است، با کدام فرایند مادی شکل میگیرد.
در همان اوایل کتاب سرمایه پاسخ مارکس را داریم که همان عمل ایدهآلیستی مبادلهی کالایی است. اگر یک سرمایهدار کالایی را به بازار عرضه کند که برایش خواسته، نیاز و تمایلی نیست بنابراین کاری که در آن کالاست از نظر اجتماعی غیرلازم است و در نتیجه هیچ ارزشی ندارد ( این چیزیست که مارکس در پایان بخش اول در سرمایه میگوید ص. 131 انتشارات پنگوئن ـ وینتیج). این سخن به این معنا نیست که ارزش در بازار خلق میشود (رابرتز بهغلط مرا متهم میکند که چنین میگویم). ولی شیوهی خاص نگاه من به ارزش این است که ارزشی را که در فرایند تولید خلق میشود ارزش بالقوه میدانم تا زمانی که تحقق یابد. شیوهی دیگری که میتوانم همین نکته را بگویم این است که ارزش تولید میشود ولی وقتی برایش تقاضایی در بازار نباشد ارزش از دست میرود. در این صورت نیاز داریم یک تئوری مستحکم برای کاهش ارزش تدوین کنیم تا آن چه را که در بازار اتفاق میافتد تبیین کند. در نگاه رابرتز کاهش ارزش اصلاً وجود ندارد و در جوابی که به من نوشته است جایی ندارد. با در نظر گرفتن توجه من به ارزش، ناارزش و ضدارزش این صورتبندی نهایی احتمالاً مفیدتر است. ولی به هرحال فکر میکنم انکارناشدنی است که وضعیت خواسته، نیاز و میل که با توانایی پرداخت همراه باشد نقش مهمی در پایداری گردش سرمایه ایفا میکند. اما برخلاف آنچه که رابرتز بهتکرار بیان میکند، معنایش این نیست که تنها عامل شکلگیری بحران باشد. بارها تأکید کردهام که این تنها یک لحظهی مهم در گردش سرمایه است که کاهش ارزش (بعضی اوقات و نه همیشه، به شکل بحران) میتواند اتفاق بیفتد.
هرگاه من از این موضوعات سخن میگویم رابرتز اصرار عجیبی دارد که مرا جزو مدافعان نظریهی مصرف ناکافی معرفی کند. این مارکس بود نه من که نوشت «ریشهی واقعی بحران» در نزول قدرت خرید طبقات کارگری نهفته است و اگر من از مارکس نقل میکنم نکتهی ظریفی در مخالفت با کسانی است که بهطور پایانناپذیری از نرخ نزولی سود سخن میگویند. بحث من این است که بحران به شکل و شیوههای مختلفی پیدا میشود. نرخ نزولی سود و سقوط تقاضای مصرفکندگان دو مورد از چندین توضیح بحران است (بهطور گذرا اشاره کردهام که مارکس دراشاره به بحرانهای 1847 و 1857 که اتفاقاً به بحران 2007-2008 بسیار شبیه است بحران را بهعنوان بحران مالی و بحران بازرگانی توضیح میدهد بدون این که به نرخ نزولی سود و یا ناکافی بودن تقاضای مصرفکنندگان اشارهای کرده باشد).
مخالفت من با تفاسیری که به شکلی انحصاری تولیدگرایانه (اشارهی تقلیلگرایانهای مشابه اظهارات رابرتز) به این دلیل است که تمام تاریخ شکلگیری خواستهها، نیازها و امیال را در تاریخ انباشت سرمایه کنار میزند (بگذریم از نیروهای تضمینکنندهی توانایی پرداخت). معتقدم که ما باید به این وجوه بیشتر از همیشه توجه کنیم. معنای این نظر اصلاً این نیست که کارهایی را که در سپهر فرایند کار و یا دراهمیت مبارزهی طبقاتی در سپهر تولید شده و همچنان میشود دستکم گرفته، انکار یا رد میکنم. اما باید این مبارزات را در پیوند با مبارزه بر سر تحقق، توزیع (زهکشی رانتی، سلب مالکیت به خاطر بدهی)، بازتولید اجتماعی، مدیریت مناسبات زنده با طبیعت، و هدایای مجانی طبیعت و فرهنگ بررسی کرد. در مبارزات ضد سرمایهداری اخیر این وجوه نقش برجستهای داشتهاند و تأکید دارم که ما باید درکنار وجوه سنتی چپ مارکسیستی که مبارزهی طبقاتی در نقطه تولید را حلقهی کلیدی مبارزه میداند، این وجوه را خیلی جدی بگیریم. از همین روست که فکر میکنم نموداری که از گردش سرمایه به دست میدهم و تعریف سرمایه بهعنوان ارزش درحرکت بسیار مهماند. عجیب است که همهی این نکات در گفتآوردی که از مورای اسمیت آمده است بهعنوان «استدلال دایرهوار» رد میشوند!!
این دیدگاه نه فقط نکات مورد اختلاف را نشان میدهد بلکه راههای جالب تازهای برای پژوهش بیشتر باز میکند. دیدگاه مارکس دربارهی مبارزه بر سر کار روزانه و نیروهایی که تغییرات تکنولوژیک و سازمانی را برای بیشتر کردن ارزش اضافی نسبی به پیش میبرند همه به «قوانین قهرآمیز رقابت» وابسته اند. درسرتاسر کتاب سرمایه این واژه در موارد مکرر مورد استفاده قرار گرفته است. ولی این نیروها درکجا بسیج میشوند و اثرشان کجا خود را نشان میدهد؟ در بازار البته! اگرنیروهای بازار نقش خود را بازی نکنند ما نمیتوانیم بهدرستی بفهمیم که در سپهر تولید (و یا بازتولید اجتماعی) چه میگذرد. این قوانین قهرآمیز رقابت در بازار است که سرمایهداران را به سرمایهگذاری مجبور میکند یا باعث طولانیتر شدن کار روزانه میشود.
اما این نکته ریشه اش آنجا است که مارکس چهگونه تجرید ارزش را سامان میدهد که در واقع به نظر مارکس یک مناسبات اجتماعی است، در نتیجه، « غیرمادی ولی عینی» است و نه «آنی» و «واقعی» آنگونه که گفتاورد مورای اسمیت ادعا میکند. «ارزش کالاها دقیقاً خلاف مادیت زمخت وجود مادیشان است و حتا یک اتم ماده نیز به ترکیباش راه نمییابد» (مارکس، سرمایه، جلد اول، ص 138). ارزش نه حاصل تفکر که نتیجهی یک فرایند مادی تاریخی است. بررسی مارکس از اشکال معادل و نسبی ارزش به تعمیم مبادله منجر میشود که سنگبنای صعود ارزش بهمثابهی هنجاری تنظیمکننده است که در بازار عمل کند و این هنجار تنظیمکنندهی ارزش است که سپس نه فقط دربازار که حتی درعرصهی تولید و بازتولید اجتماعی بر رفتارها حاکم میشود. این یک حرکت دیالکتیکی محض است که مارکس انجام میدهد و در کارهای مارکس با آن مواجه میشویم. تنها به این طریق است که بهعنوان مثال میتوانیم بفهمیم چهگونه کارگران سرمایهای را تولید میکنند که سپس به آنها برمیگردد و بر آنان مسلط میشود و چهگونه هرکدام از ما هم میتوانیم زندانی تولیدات خودمان باشیم (دانشگاهیان هشیار باشید!!)
بالاخره اجازه بدهید به نمونهی کاربردی که رابرتز استفاده میکند تا تقاضای نهایی را از 70درصد به 30 درصد برساند اشاره کنم. تردیدی نیست که این پرسش دشواری است که چهگونه مبادلات ارزشی را در زنجیرهی کالاها بررسی کنیم (در نشریهی آنتیپود سال 2011 نوشتهی جالبی هست از استاروستا دربارهی زنجیرهی کالایی و تئوری ارزش مارکس). ولی وضعیتی را مجسم کنید که سنگ آهن را از معدن استخراج میکنیم و کمپانی صاحب معدن ارزش و ارزش اضافی تولید شده را با فروش آن به کمپانی تولید فولاد تحقق میبخشد و بعد کمپانی تولید فولاد هم ارزش و ارزش اضافی بیشتر تولید کرده که با فروش فولاد به کارخانهی اتوموبیلسازی تحقق مییابد و سرانجام کارخانهی اتوموبیلسازی هم ارزش و ارزش اضافی بیشتر را با فروش اتوموبیل به مصرفکنندگان نهایی که خواهان اتوموبیل هستند و به آن نیاز دارند و توانایی خریدش را هم دارند به دست میآورد. ارزش اتوموبیل در پایان شامل تمامی کار مجرد انباشتشدهی پیشین است. فرض کنید که مصرفکنندهی نهایی قادر به خرید اتوموبیل نیست یا اصولاً اتوموبیل را نمیخواهد در نتیجهی همه این ارزشهای انباشتشده از دست میرود (کاهش ارزش). در عمل، همان طور که مارکس مشاهده کرد زنجیرهی پرداختها ممکن است مدتی طول بکشد تا پیآمدهایش معلوم شود ولی وقتی چنین میشود همهی ارزش تولید شده در رنجیرهی فعالیتها محو میشوند.
البته که میتوان سناریوهای متعددی را در نظر گرفت. ولی وقتی برای فولاد تقاضا نباشد هیچکس به غیر از احمقها و سفتهبازها خواستار انباشت فولاد نیستند. به این ترتیب وقتی که این مشکلات پیش میآید بر سر ارزش چه خواهد آمد نگاه رابرتز این گونه به نظر میآید که گویی سرمایهگذاری در ابزارهای تولیدی مستقل از تقاضای نهایی است و میتواند بدون توجه به شرایط بازار نهایی اتفاق بیفتد. البته که انواع دیگر سرمایهگذاری هم داریم که ممکن است با درنگ زمانی متفاوت صورت بگیرد (سرمایهی ثابت یا زیرساختها) مثل مازاد تولید چینیها در شهرسازی که با دوبرابرکردن بدهی انجام گرفت و پیچیدگیهای خاص خودش را دارد (خلاصهای از آن را در فصل پایانی کتاب جنون عقلانیت اقتصادی به دست دادهام). ولی نمونهی کاربردی رابرتز بهعنوان شاهدی که نشان میدهد تحقق و سیاست تحقق بیربط یا درمقایسه با نکتهی اصلی تولید فرعی است، به گمان من کاملاً بیمعناست.
همهی اینها به کنار، ما تازه باید به پرسشهای پیچیدهای دربارهی پول و سیاست توزیع در کنار گردش سرمایهی بهرهگیر در پیوند با نظریهی ارزش پاسخ بدهیم. آیا بانکها میتوانند ارزش تولید کنند؟ روشن است که آنها بهوضوع تولیدکنندگان بازنمایی ارزشاند… آیا آنها صرفاً عوامل فرعیاند؟
پیوند با متن انگلیسی:
Michael Roberts, David Harvey’s misunderstanding of Marx’s law of value
|