سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

روسری و فروغ، من و خوئی عزیز


سعید یوسف


• شعر «فروغ اگر می بود؟» در واقع دارد گونه ای از برخورد با شعر و سرایندگی را به پرسش می گیرد، و شاعری چون خوئی حق دارد که احساس خطر کند و در مقام دفاع از آن گونه از شعر برآید (خواه سراینده اش او باشد و خواه دیگری). پس این عزیز بزرگوار دارد در واقع از خود من هم دفاع می کند؛ درود بر او باد! و از چه بسیار دیگران هم دفاع می کند. اینجا یاد هادی خرسندی هم می افتم که از این شعر بدش نیامده بود و باز در ایمیلی برایم نوشته بود که «امروز همچنان داری فروغ را کشف تازه می کنی و توی این زلزله می زنیش توی سر من و خویی و خودت و بقیه.» ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ اسفند ۱٣۹۶ -  ۹ مارس ۲۰۱٨


 
نمی توان شجاعت این «دختران خیابان انقلاب» را دید و هیچ نگفت، یعنی دست خود آدم نیست، اگر آن آدم شاعر باشد. شعر کوتاهی روز ۱۰ فوریه ۲۰۱۸ (۲۱ بهمن ۱۳۹۶) نوشتم که برای برخی از دوستان فرستادم و در چند جا هم، از جمله در اخبار روز (۳۰ بهمن)، منتشر شد:
منظرِ سکّوی انقلاب چه خوب است
روسری انقلاب بر سر چوب است ... (۱)
از برخی از دوستان پاسخهائی گرفتم، معمولاً تعریف و تعارف. هنوز وقت زیادی از انتشار شعر «فروغ اگر می بود؟» و نوشته ی خوئی عزیز نمی گذشت، و در اشاره به همین قضایا بود که هادی عزیز خرسندی برایم در ایمیلی (به رسم «فیدبک») نوشت: «برنده ی بهترین چکامه با قافیه ی تنگ و بکارگیری درست هرکدام؛ با معدل ۱۹ حق ارتقا به کلاس فروغ فرخزاد. توضیح: یک نمره برای رسوب کم شد».
پاسخ دوستی از ایران هم (که نوشته بود زیاد سیاه و سفید نباید کرد) انگیزه ای شد برای نوشتن شعر «تمرین مدارا» با یادی از محمد مختاری، درست در روز بعدش که ۲۲ بهمن بود، و این هم بعداً در سایت کانون نویسندگان ایران در تبعید منتشر شد. (۲)
ولی در روز ۲۶ بهمن، یعنی پنج روزی پس از آن شعر «روسری انقلاب» (و حتی قبل از آنکه آن شعر در اخبار روز منتشر شود)، شعر دیگری هم نوشتم که نه برای کسی فرستادم (جز برای یک نفر) و نه قصد انتشارش را داشتم، چون احساس می کردم که انتشار آن بدون هیچ توضیحی ممکن است ایجاد سوء تعبیرهائی بکند، و وقت و حوصله ی نوشتن چنان توضیحی را هم نداشتم. ولی حالا در اینجا آن شعر را هم نقل می کنم که شما بخوانید:
آفرین، دخترِ با همّتِ ما! لنگش کن!
دست من بند است امروز، شما لنگش کن!
ما که مَردیم و نداریم به سر روسری ای
تو که داری، بفرستش به هوا، لنگش کن!
برو تا نبشِ خیابان، سر و گوشی بده آب،
وقتِ برگشتن از آنجا، سرِ را، لنگش کن!
عکسِ تو، کُلّی در صفحه ی من لایک گرفت
وقتی از سکّو رفتی بالا! – لنگش کن!
بنده مشغول به اعمالِ مهمتر هستم
تو که وقت ات آزاد ست، بیا! لنگش کن!
این نظامی ست که بنیادش یک روسری است
مویت افشان کن و بی چون و چرا لنگش کن!
در میادین و معابر تب و تابی انداز
توی آن دلهره و هول و ولا، لنگش کن!
گر که دشنام دهد شیخ و کند تکفیرت
حرفِ او نیست بجز پرت و پلا، لنگش کن!
پاسدار ار کِشدت زیر و زند مشت به روت
توبه کن ظاهراً امّا به خفا لنگش کن!
ور بیاید تیر از غیب که یک مجنونی
مادرت را بنشاند به عزا، لنگش کن!
گر که جاری شود از کنج لبت خون به زمین،
کن نگاهی کجکی، مثل ندا، لنگش کن!
چنین شعری، که فقط پنج روز پس از آن «روسری انقلاب» نوشته می شود، در درجه ی اول یک انتقاد از خود یا نوعی بیان شرمندگی است، یا نگاهی به همه ی تماشاگران بیرون از گود است (که می توانند در داخل ایران هم باشند و نه لزوماً در خارج). یعنی چیزی گفته ام و بعد در آن بازنگری کرده ام. نه اینکه شعر قبلی را و آن ستایش های «دختران خیابان انقلاب» را پس گرفته باشم، نه؛ آنها سر جایش هست. فقط خواسته ام وجوه دیگری را هم ببینم. و در عین حال می دانم که آنهائی که می گویند «شما در بیرون گود نشسته اید» در وجه غالب به چه طیف فکری ای تعلق دارند و چرا این را می گویند، و من حوصله ی ورود در بحثی با آنها و روشن کردن تفاوتها را هم ندارم، و اگر هم داشتم البته جایش در این نوشته نبود. پس بگذریم.
و حال از اینجا بروم سراغ آن شعرهای قبلی و نوشته ی خوئی عزیز. آنجا هم عیناً چنین اتفاقی افتاد. شعری پس از زلزله ی کرمانشاه نوشتم، و چند روز بعدش در شعری دیگر نوشتم «فروغ اگر می بود/ برای زلزله شعری نمی سرود.» این هم یک بازنگری و تأمل بود.
این نگاه شکاک را گمان می کنم که من همیشه داشته ام، ولی قطعاً آشنائی بیشتر من با برشت، اَبَر-شکاکِ مارکسیست، و ترجمه ی اشعارش (۳)، آنچنان را در من آنچنان تر کرده است. پس از ترجمه ی اشعاری چون «در ستایش شک» و «شکّاک» از برشت بود که سه رباعی نوشتم (در سال ۱۳۶۰؟) که می دانم خوئی عزیز آنها را دوست دارد، و در اینجا برای شما هم آنها را نقل میکنم:

در ستایش شک

زیباست در این بندِ گران شک کردن
در قدرتِ سرکوبگران شک کردن
وَرْ کس‏ گوید که شک نه کاری نیکوست
شک کردن و باز شک درآن شک کردن


در قولِ خود و فعلِ مَلَک شک می‌کن
آنجا که نمانده جای شک، شک می‌کن
در حاصلِ جمعِ یک و یک، شک می‌کن
هم زن محک و هم به محک شک می‌کن


در هر چیزی نکو بُوَد شک کردن
وَزْ اخترِ شک، شبانْ مشبّک کردن
شک در شب و روز و بیش‏ و اندک کردن
شک در شکهای خود یکایک کردن


گفتم که می دانم خوئی عزیز این رباعی ها را دوست دارد. ولی نقل آنها تنها برای یادآوری ارادت من به برشت یا تأکید بر نگاه شکاکم نبود. می خواستم بگویم که خوئی، که خودش بارها از من خواسته که این رباعی ها را در جمعی برای دیگرانی نیز بخوانم، بعنوان اندیشه ورزی مسلط بر فلسفه و منطق، باید به من می گفته است که اینها از نظر اندیشگی خالی از اشکال نیستند. «شک کردن و باز شک در آن شک کردن» تنها در طول زمان می تواند قابل قبول و قابل توجیه باشد، چون می دانیم که هر واقعیتی در زمان تغییر می کند و هیچ حقیقتی جاودانه نیست، ولی اندیشه ی بیان شده در این چند رباعی، دست کم در ظاهر امر، چنان است که گوئی شاعر به امکان یک یقین نسبی در یک زمان و شرایط معین هم چندان خوشبین نیست. و هرگز پیش نیامده است که خوئی این ایراد را به من گوشزد کند، هرچند امکان ندارد که به آن توجه نکرده باشد.
در شعرِ «فروغ اگر می بود؟»، امّا، خوئی عزیز، که همیشه او را دوست و استاد خود خوانده ام، اشکال هائی منطقی و اندیشگی می یابد که نمی تواند از آنها بگذرد، و حاصلش می شود مقاله ی «آیا "فروغ، اگر می بود، برای زلزله شعری نمی سرود"؟» (۴)، مقاله ای که بسیار روشن و مستدل و زیبا نوشته شده است.
سپاسگزارم از او، و سپاس و خرسندیِ خود را از این محبت او همان موقع به صورت کامنتی به طنز بیان کردم (۵) و وعده دادم که در اولین فرصت بحثی را که او گشوده است پی بگیرم. این در واقع «پاسخگوئی» نیست، پی گرفتن بحث است – و، البته، همچنان که تا به حال دیده اید، نوعی سوء استفاده از این فرصت هم بوده است برای نقل اشعاری از خودم! پس یک بار دیگر آن شعر کوتاه «فروغ اگر می بود» را هم، که بیشترش نقل و مونتاژ پاره هائی از شعرهای خود فروغ است (از شعرهای وهم سبز، آیه های زمینی، تولدی دیگر، ای مرز پرگهر...)، نقل می کنم.
فروغ اگر می بود؟

فروغ اگر می بود
برای زلزله شعری نمی سرود
نگاه او به جهان یا به رنج مردم
به شکل دیگر می بود

فروغ اگر می بود
«زمین به زیر دو پایش ز تکیه گاه تهی می شد
صدای پایش از انکار راه بر می خاست
و یأسش از صبوری روحش وسیعتر» می بود

فروغ «خالی بی پایانی» در این جهان می دید
و روز را سرد و شب را
همیشه «در تراکم و طغیان» می دید
فروغ، «آیه ی تاریکِ» زندگی
و فارغ از همه ی «جانیان کوچک»
و های و هوشان در «مرز پر گهر» می بود

فروغ اگر می بود
هنوز از همه سر می بود

اگر تعابیر و عبارات نقل شده از فروغ را از این شعر در بیاوریم، چیز چندانی از آن باقی نمی ماند – پس این شعر چه دارد که خوئی عزیز خود را ناگزیر دیده است که چیزی درباره اش بنویسد؟
در آغاز نوشته اش، خوئی می گوید که در این شعر (یعنی در شعر «فروغ اگر می بود؟»)، «همان زبان و بیان آشنای» مرا می بیند امّا «اندیشه ی بیان شده» در شعر با «قیافه یا ریخت یا چهره ی شعری ـ اندیشگی ی (من) همخوان» نیست. این برای من مایه ی شادی و مباهات است که کسی چون خوئی بگوید تا این اندازه با زبان و بیان من و نیز با چهره ی شعری-اندیشگی ام آشنائی دارد. و من هم به جد گمان می کنم که او این آشنائی را دارد، ولی شاید ترجیح داده است که وجوهی از آن را فعلاً – برای پیش بردن این بحث – از یاد ببرد. چطور ممکن است او رباعی های «در ستایش شک» را از یاد برده باشد، یا شعر «غزلواره ی مهر و کین» را (۶) که یک بار در حقّ آن می گفت اگر تو هیچ شعر دیگری هم نگفته بودی، همین یکی برایت کافی بود که فلان شود وغیره؟ آن غزلواره هم، که در سال ۱۳۶۸ سروده شده، افزون بر هر چیز دیگری که می گوید، درباره ی دوگانگی هائی هم هست که هرکسی در خود می یابد. و مگر این خود خوئی بزرگوار نیست که در سال ۱۳۹۲ در شعری چنین زیبا از «دوگانه بودن» می گوید؟:
دوگانه بودن در خویش،
                            آه،
بهشت و دوزخ من در من است.
همیشه من، در من، دوتایه ای ست:
و هرچه می گذرد بر من، از من، یا در من
دوتایگانِ مرا،
برای درگیری با یکدیگر،
                              کنکاش مایه ای ست. (۷)
و به قول خود او در شعری دیگر (باز هم از سال ۱۳۹۲):
چه تلخ است و دشوار
پذیرفتنِ هر یگانه نبودن! (۸)
و باز آیا همین عزیز نیست که نام یکی از کتابهای جدید شعرش را می گذارد «من با منِ من بگومگویی دارم»؟ کتابی که عنوانش با اندک تغییری از یک رباعی در همین کتاب (سروده در سال ۱۳۹۵) گرفته شده که چنین آغاز می شود: «در خویشتن است اگر عدویی دارم» (۹) و آیا همین عزیز نیست که همین امروز یا شاید دیروز دیدم در سایت اخبار روز «غزلی شطح آگین به بزرگداشتِ مولوی» از او چاپ شده (سروده در ۱۳۹۶) با این مطلع:
گم شده در این همه من آن منِ بی تا که من ام:
آن منِ بی تا نشوم، این همه من تا که من ام! (۱۰)
چگونه است که خوئی عزیز وجود اینگونه حالات را در خود می پذیرد و طبیعی می داند و در من نه؟ آن هم، بویژه، با علم به برخی دیگر از شعرهای من که برای نمونه در بالا نام بردم.
حرف، حرف می آورد، و در اینجا به یاد عزیزی دیگر می افتم، دوستی بسیار نزدیک و شاعر و شعرشناس که مجاز به ذکر نامش نیستم، و او یک بار در ایران در سالهای نزدیک به انقلاب با آمیزه ای از شوخی و جدّی در اشاره به من گفت که «سعید عاقل تر از آن است که شاعر بزرگی بشود.» من هیچ اصراری ندارم که حتماً در شاعری به درجه ی سرلشکری و تیمساری برسم، ولی فکر می کنم که هم آن عزیز تهرانی در «عاقل» بودن من مبالغه می کرد و هم این عزیز لندنی که خوئی باشد. شاید به چنین عزیزانی باید بگویم: «از خردورزی پشیمان گشته ایم/ مرحمت فرموده ما را خر کنید!» مُردیم از بس که عاقل بودیم!
می دانم که خوئی خود این گونه قائل به مرز و خط کشی نیست؛ و او بهتر از من می داند که آن شیخی که قرآن فارسی (یعنی مثنوی معنوی) را می نویسد و آن شاعر شوریده ای که غزلیات شمس را می سراید هر دو یک تن اند. و مگر خوئی خود در اشعارش چندین و چند تن نیست؟
پیش ازین گفتم که شاید خوئی ترجیح داده است که چنین جلوه هائی از اندیشه و آثار این دوست کوچک خود را فعلاً – و برای پیش بردن این بحث – از یاد ببرد. امّا براستی چرا؟
شعر «فروغ اگر می بود؟» در واقع دارد گونه ای از برخورد با شعر و سرایندگی را به پرسش می گیرد، و شاعری چون خوئی حق دارد که احساس خطر کند و در مقام دفاع از آن گونه از شعر برآید (خواه سراینده اش او باشد و خواه دیگری). پس این عزیز بزرگوار دارد در واقع از خود من هم دفاع می کند؛ درود بر او باد! و از چه بسیار دیگران هم دفاع می کند. اینجا یاد هادی خرسندی هم می افتم که از این شعر بدش نیامده بود و باز در ایمیلی برایم نوشته بود که «امروز همچنان داری فروغ را کشف تازه می کنی و توی این زلزله می زنیش توی سر من و خویی و خودت و بقیه.»
تا اینجای این نوشته همچون مقدمه ای است که گویا، طبق معمول سنواتی، قرار است از اصل مطلب طولانی تر بشود؛ مقدمه ای که (هنوز) ارتباط زیادی با «شعر» ندارد؛ حال آنکه امید من این بود که در این پی گرفتنِ بحث، بیشتر از شعر بگوئیم. چون بهره ی واقعی را زمانی می بریم که زوایائی از چگونگی آنچه را که شعر است روشن کنیم، نه تنها شعری خاص از مرا.
خوئی عزیز خیلی خوب شعر مرا تکه پاره کرده و تیغ «تشریح» را به کار گرفته است. من برای پرهیز از تکرار و اطناب، از مجموع آنچه که آن شعر می گوید به آغاز و پایانش اشاره می کنم:
۱) فروغ اگر می بود / برای زلزله شعری نمی سرود
۲) فروغ اگر می بود / هنوز از همه سر می بود
و حال دو پرسشی که از این دو زاده می شود:
۳) آیا هر یک از این دو حرف، می تواند حرف درستی باشد؟
۴) آیا سخنِ اوّل «مقدمه» ای است برای رسیدن به «نتیجه» ای که در سخن دوم بیان شده؟
این حرف را که «فروغ اگر می بود / برای زلزله شعری نمی سرود» بر اساس شناختی که از شعر او دارم گفته ام؛ اگر فروغ چنین شعری می سرود، دیگر آن فروغی نبود که من می شناسم. (آیا ممکن نیست که آدمها تغییر کنند؟ البته که ممکن است.)
این حرف را هم که «فروغ اگر می بود / هنوز، از همه سر می بود» باز هم بر اساس ارزیابی و شناختی که از شعر او در سالهای اوج کارش دارم می گویم. کاری به تاریخ شعر فارسی و گذشتگان قرنها قبل یا آیندگان سده های آینده ندارم؛ او را در میان همان (کمابیش) هم-نسلان خودش می بینم، زن و مرد، و به پتانسیل او برای رشد توجه می کنم، و این نظر را می دهم. پیش از این هم در نوشته های دیگری نظرم را درباره ی فروغ گفته ام و حرف چندان جدیدی نیست. ممکن است بعضی ها یا حتی خیلی ها با من همنظر نباشند؛ اشکالی ندارد.
داریم به بخش حساس قضیه نزدیک می شویم: آیا ارتباطی میان «شعری برای زلزله نسرودن» و «از همه سر بودن» وجود دارد؟ آیا من دارم می گویم که این رمز توفیق فروغ بود و شما شاعران دیگر نیز همگی چنین کنید تا کامروا (یعنی بزرگ و ماندگار) باشید؟
من قرار نیست از ریاضیات و علوم چیز چندانی بدانم، ولی چیزهائی نه چندان روشن، و پوشیده در مِه، به یاد می آورم از اینکه چطور در معادلات ریاضی یا انواعی از تحقیقات که مفروضاتی داریم، با گذاشتن مفروضی به جای مجهول و با تغییر یکی از متغیرها سعی می کنیم به پاسخی برسیم. ممکن هم هست نرسیم و پاسخی پیدا نشود. آیا علت اینکه من زمین خوردم لغزندگی راه بود یا صاف شدن کف کفشهایم یا سر به هوا بودنم یا صدای ترقه ای که شنیدم یا...؟ شاید هیچکدام از اینها نباشد، مشکلی در زانوی پایم دارم، شاید هم اصلاً ترکیبی از دو یا چند عامل باشد. ولی باید هر بار به یکی از این مفروضات یا متغیرها توجه کرد به عنوان فاکتور احتمالی و سعی کرد که پاسخی پیدا شود.
من در یک لحظه ی یادآوری فروغ – و من از این لحظات عزیز بسیار دارم (۱۱) – آنچه را که در اینجا به شکل یک «مقدمه» و «نتیجه» دیده می شود، تنها به صورت یک پرسش برای خود مطرح کردم: آیا می تواند چنین باشد؟ با خوئی عزیز، هم پیش از آنکه مقاله اش را بنویسد و هم پس از آن، صحبتهای تلفنی داشته ام و در حول و حوش همین پرسش گپ زده ایم، و شاید هنوز هم باید بیشتر به آن اندیشید.
همچنان که هم از آغاز این نوشته (و با نقل شعرهائی) نشان داده ام، خود من، اگر هم خواسته ام، نتوانسته ام که، به تعبیر خوئی، «موقع گریز» باشم. هیچ وقت خودم را مجبور نکرده ام که «به مناسبتِ» ویژه ای شعری بنویسم، ولی اگر هم شعری سراغم آمده از آن پرهیز نکرده ام و طردش نکرده ام. ولی در لحظاتی که خودم را صادقانه و خالصانه در برابر فروغ و شعرش کم فروغ یافته ام، کوشش کرده ام چرایش را بیابم، و هنوز هم نیافته ام و این تنها پرسشی است.
شاعران نه تنها همچون یکدیگر نیستند، بلکه فاجعه ای می بود اگر همه به یکدیگر مانند می بودند، لشکری همزبان و همخیال و هماندیش و هم ادا و همنوا.... موهبت بزرگی است این که چنین نیست.

سعید یوسف
شیکاگو، ۴ مارس ۲۰۱۸ (۱۳ اسفند ۱۳۹۶)

یادداشتها
(1)   www.iran-chabar.de
(2)   iwae.info
(۳) در حدود ۱۳۰ شعر از برشت را با ترجمه ی موزون در سالهای ۶۰ در پاریس چاپ کردم (در کتابی به نام سرودهای ستایش و اشعار دیگر) و می دانم که باید دوباره آنها را چاپ کرد؛ گاه می بینم کسانی برخی از شعرهای برشت را ترجمه می کنند که قبلا به شکل بهتری ترجمه شده بودند. ترجمه ی مکرر یک اثر هیچ عیبی ندارد و بسیار هم رایج است، ولی در شرایطی که ترجمه ی بهتری موجود است کار عبثی خواهد بود.
(4)   www.iran-chabar.de
(۵) آن کامنت در واقع دو رباعی بود که در اینجا هم نقل شان می کنم:
الحق که رفیق من چه غوغا کرده ست
کس نیست چنو به کارِ منطق تردست
انداخته ام بنده به چاهی سنگی
اسماعیل خوئی درش آورده ست

هم استقراش و هم قیاس است نکو
از خوبیِ صغرایش و کبراش مگو
از صغرایش هنوز فارغ نشده
کبرا آید به ناز و گوید: “Me too!” *
* امیدوارم این یک شوخی با کمپینی به همین نام یا تلاش برای تقلیل اهمیت آن تلقی نشود، که من هم پشتیبان آن هستم.
(۶) چاپ شده در تأملی در راه (تهران: صدا، ۱۳۷۲).
(۷) شعر «دو گانه بودن، آه!»، چاپ شده در سرگرمِ کارِ مرگیدن (لندن: اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۵)، ص ۱۳۹.
(۸) شعر «یگانه نبودن»، رک. اخبار روز ( www.iran-chabar.de
(۹) من با منِ من بگومگویی دارم (لندن: اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۵)، ص ۱۱.
(۱۰) رک. www.iran-chabar.de
(۱۱) فقط کاش مجبور نبودم در این یادآوریها، گاه قیافه ی ابراهیم گلستان را هم در نظر بیاورم. گلستان نویسنده ی خوبی ست ولی تصویر مزاحمی ست در کنار فروغ. شک ندارم که پنجاه سال بعد، از او بعنوان نویسنده ای که دوست فروغ بود یاد خواهد شد.


 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست