سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

شماره ی پنجم نشریه ی آزادی اندیشه منتشر شد



اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۴ اسفند ۱٣۹۶ -  ۲٣ فوريه ۲۰۱٨


نشریه‌ی «آزادی اندیشه» - شماره‌ی پنجم

لینک پی.دی.اف. نشریه
azadiandisheh.com

فهرست مطالب
هر شمارهی نشریه دارایِ دو بخشِ «موضوعِ ویژه» و بخشِ «باز» (شامل مقاله، نقد، گزارش و...) است. «موضوعِ ویژه»ی این شماره «به‌ مناسبتِ صدسالگیِ انقلاب اکتبر» است.

۱. درباره‌ی این شماره

۲. بخش موضوعیِ نشریه:
. علی میرسپاسی / تقی ارانی: در جست‌وجویِ چپِ فرهنگی
. کاظم کردوانی / دو نخستین کنگره‌ی نویسندگان: پاریس و تهران. «رئالیسمِ سوسیالیستی» در سیاست و ادبیات
.خسرو پارسا / درس‌های اکتبر
. کاظم علمداری / چرا شوروی فروپاشید؟ به مناسبت صدمین سال انقلاب ۱۹۱۷ روسیه
. اسفندیار طبری / توده و نخبه از منظر انقلاب اکتبر
. نیره توحیدی / زنان و جنسیت در تجربه‌ی شوروی
. کوشیار پارسی / واژگان ِ بزرگ ِ بربادرفته
. کوشیار پارسی / نمایه‌ای کوتاه: انقلاب و بازگشت
. باقر صمصامی / دکتر محمدعلی خنجی: نقدِ «تاریخِ ماد»، «مانیفستِ جبهه‌ی بین‌المللی»


٣. بخش دوم:

. جویا آروین / روشنفکری، کنشگری، و امکانِ نقد

۴. معیارهای ما در ارزیابیِ مقاله¬ها و چگونگیِ انتشار آنها
۵. شیوه‌ی نگارشِ خط فارسی در نشریه‌ی «آزادی اندیشه»


درباره‌ی این شماره /

سخنِ سردبیر

موضوعِ ویژه‌ی این شماره اختصاص یافته است به «صد سالگی انقلاب اکتبر».
پیش از پرداختن به مقاله‌های این شماره و معرفی آنان، بیان دو موضوع را ضروری می‌دانیم:
۱ - نه این نشریه و نه هیچ نشریه‌ی دیگری نمی‌تواند مجموعه‌ی موضوع‌های مرتبط با چنین رخدادِ بزرگِ تاریخی و پیامدهای آن را در یک‌شماره مطرح کند و به چندوچون آنها بپردازد.
۲ - افزون بر مقاله‌های پژوهشی و تخصصی که در این شماره منتشر شده است، کوشش کردیم در دو حوزه، یکی بازتاب و تأثیرِ گفتمان مارکسیسم و جریان کمونیستی ایران بر جریان‌های دینی و مذهبی ایران (جریان‌ها و متفکرانی همچون «سوسیالیست‌های خداپرست»، «مجاهدین خلق»، علی شریعتی، حبیب‌الله پیمان و ... و حتی عده‌ای از عالمان دینی) و سهم این گفتمان در ضرورتِ طرحِ بررسیِ «علمیِ» پدیده‌ها در ایران (بی‌آنکه در اینجا بخواهیم در معنای آن داوری کنیم)؛ و دیگری بررسی انتقال مسالمت‌آمیز قدرت در شوروی و دیگر کشورهای اردوگاه سوسیالیستی پیشین (البته با استثنای وضعیتِ خاص کشور رومانی) و اهمیت آن به‌عنوان یک‌تجربه‌ی مهم تاریخی که می‌تواند برای امروز ما نیز آموزنده باشد، مقاله‌هایی نوشته وتنظیم شود. اما، ازآنجاکه برای نشر مقاله در این دو حوزه، انتشار نشریه با تأخیر فراوان روبه‌رو می‌شد، به‌ناچار از انتشار آن‌ها چشم پوشیدیم و امیدواریم که در فرصتی دیگر این امر ممکن شود.
   
    در نخستین مقاله‌ی این شماره، علی میرسپاسی نوشته‌ی خود با عنوانِ «تقی ارانی: در جست‌وجوی چپِ فرهنگی» را با این جمله‌ها آغاز می‌کند: «در فضای سیاست¬زده‌ی این روزهای ایران، شاید سخن گفتن از پدیده¬ای به‌نام «چپ فرهنگی» موضوع چندان جذابی به نظر نیاید. متأسفانه سیاسی شدن افراطی جنبه‌های مختلف زندگی (دین، سنت، زبان و تاریخ اندیشه)، دیدگاه¬مان را تک بعدی، تقلیل‌گرایانه و حتی کین¬توزانه کرده است، به‌طوری‌که در سنجش پدیده¬ها عجول و در اندیشه و گفتار بی‌حوصله و نسبت به هم بدبین و پرخاش‌گر شده¬ایم. در چنین فضای فکری و سیاسی، تاریخ تفکر چپ و مارکسیسم دچار قضاوت¬های غیرمنصفانه و غیرتاریخی و سیاسی شده است.» و معتقد است «اما تاریخ سنت چپ در ایران طولانی¬تر از دوران متأخر و گسترده¬تر از حوزه سیاسی و مبارزه با دولت¬های حاکم است. لذا باید با نگاهی باز و ذهنیتی کنجکاوانه سنت¬های فرهنگی جدید در ایران را نقد و بررسی کرد تا منصفانه از دستاوردهای ایرانیانی که برای تحقق ایرانی جدید، آباد و آزاد تلاش کرده و جزوی از سنت مدرنیته ایرانی¬اند، تقدیر کرد و بدین ترتیب اعتماد به نفس فردی و ملی را افزایش داد.». سپس، میرسپاسی شالوده‌ی نوشته‌ی خود را چنین بیان می‌کند: «من در این نوشته با بحثی درباره‌ی تقی ارانی نشان خواهم داد که سنت چپ در ایران اساساً در مسیر تحقق و توسعه فرهنگ مدرن و آباد کردن ایران قرار داشته و کارنامه‌ی نسبتاً درخشانی هم داشته‌است. متفکران و فعالان سیاسی چپ به‌خصوص باید در احیای چپ فرهنگی تلاش کنند و به توسعه و غنای آن بیشتر بیندیشند. متاسفانه سازمان¬ها و بسیاری از فعالان چپ و مارکسیست بعد از انقلاب خود سبب بداندیشی و بداخلاقی جدی شدند و به فضای چپ¬ستیز کنونی کمک کرده و به آن مشروعیت بخشیدند.»
    کاظم کردوانی در مقاله‌ای با عنوانِ « دو نخستین کنگره‌ی نویسندگان: پاریس و تهران. «رئالیسمِ سوسیالیستی» در سیاست و ادبیات»، به بررسی دو نخستین کنگره‌ی نویسندگان پرداخته است، یکی در پاریس و دیگری در تهران. کردوانی در توضیحِ مقاله‌ی خود می‌گوید:«یکی از پردامنه‌دارترین موضوع‌هایی که می‌توان در این صد سالگی انقلاب اکتبر به آن پرداخت، موضوع روشنفکران است. با ده‌ها سرواژه. ... اما، دراینجا تنها یک‌بخش از جریان روشنفکری، یعنی نویسندگان و شاعران و هنرمندان، را درنظر داشته‌ام. و ازمیان صدها موضوعِ مرتبط با آنان تنها به دو واقعه‌ی مهم پرداخته‌ام که کمتر از آن گفته و نوشته‌اند و به‌گمان این قلم درباره‌ی یکی از این دو اتفاق مهم، تاکنون تقریباً هیچ مطلبی در نشریه‌های ایرانی منتشر نشده است. دو واقعه‌ای که به‌رغم تفاوت‌های‌شان، بسترهای مشترکی هم داشتند: یکی نخستین کنگره‌ی بین‌المللی نویسندگان در پاریس و دیگری نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران. یکی در سال ۱۹٣۵ برگذار شد و دیگری با یازده سال فاصله، ‌در سال ۱٣۲۵ (۱۹۴۶). برگذاری هر دو کنگره، یا درعرصه‌ی بین‌المللی یا در پهنه‌ی ملی (با تفاوت‌های آشکار در گستردگی و تأثیر)، دو واقعه‌ای هستند بسیار مهم؛ شرکت‌کنندگان هر دو کنگره، نویسندگان هستند؛ موضوع هر دو کنگره، به‌یک‌معنا، به‌دورِ وظیفه‌ی نویسندگان در موقعیتی خاص می‌پردازد؛ هر دو کنگره، برای پاسخ به یک‌نیاز شکل گرفته‌اند: یکی درآستانه‌ی برآمدنِ جهانیِ فاشیسم و دیگری در فردایِ پیروزی بر فاشیسم؛ در هر دو کنگره، ابتکارِ عمل به‌دستِ کمونیست‌هاست؛ در هر دو کنگره، اتحاد شوروی نقش دارد (در یکی همراه با سردرگمی‌ها و در دیگری آشکار) و منافع آن مطرح است؛ اما، نه جریان دو کنگره به یک‌سان پیش رفت و نه نتیجه‌ی آنان یکی بود.» در توضیح بسترها و چرایی تشکیل نخستین کنگره‌ی بین‌المللی نویسندگان در پاریس، کردوانی به سندها و کارهای پژوهشی بزرگی که در سال‌های اخیر انجام گرفته و منتشر شده است، تکیه می‌کند و بر همین اساس می‌نویسد: «از ۲۱ ژوئن تا ۲۵ ژوئن ۱۹٣۵«کنگره‌ی بین‌المللی نویسندگان برای دفاع از فرهنگ» در پاریس برگذار شد. ۱۰۰ نویسنده و شاعر و ... در آن سخن گفتند. از ٣٨ کشور، ۲٣۰ «نماینده» شرکت کرده بودند. ... درمیان شرکت کنندگان این کنگره پنج نویسنده‌ی برنده‌ی جایزه ادبی نوبل حضور داشتند: سِلما لاگِرلوُف، سینکلر لِویس، توماس مان، رومن رولان، برنارد شاو. شش نفر از شرکت کنندگان این کنگره در سال‌های بعد برنده‌ی نوبل ادبیات شدند: پرل باک، آندره ژید، ارنست همینگوی، پابلو نرودا، بوریس پاسترناک، میخائیل شولوخوف. ... ما امروز می‌توانیم با تکیه به عنصرهای مهمی که کار سترگ ولفگانگ کلاین در برابرمان گشوده است و باتکیه بر ‌سندهای این کنگره که در دسترس ماست، دریابیم که برخلاف تعبیرهای ساده‌انگارانه، این کنگره یک‌آلتِ‌دستِ ایدئولوژیک جنبش کمونیستی نبوده است. بی‌شک برگزاری این کنگره را باید یک‌ابتکارعملِ کمونیستی دانست و در فهرست کارهای بزرگی جای می‌گیرد که انترناسیونال کمونیستی سازماندهی کرده است. اما، ... «برگزاری این کنگره و جریان آن، کاملاً دور از هدف‌های رهبران شوروی بود که می‌خواستند این کنگره را به یک‌محل ستایش از اتحاد شوروی تبدیل کنند. گوناگونی سخنرانان، انتقادهایی که به مفهوم‌های کمونیستی شد، طرح دیدگاه‌های سازش‌ناپذیر ... ازجمله برآیندهای این کنگره هستند که هم بر پویایی آن دلالت می‌کند و هم نشان‌دهنده‌ی این امر است که کنگره بسیار فراتر از خواست‌های انترناسیونال کمونیست عمل کرده است.» در بخش دوم مقاله‌ی خود که به بررسی کنگره‌ی نویسندگان ایران در سال ۱٣۲۵ اختصاص یافته است، کاظم کردوانی با پرداختن به زمینه‌ی سیاسیِ این کنگره (سیاستِ دولت قوام برای نزدیکی به اتحاد شوروی و حلِ مسئله‌ی اشغال ایران و جریانِ فرقه به‌رهبری پیشه‌وری و امتیاز نفت شمال)، به چگونگی برگزاری این کنگره و محتوای گفتارهای سخنرانان و ... پرداخته است.
    خسرو پارسا عنوانِ «درس‌های اکتبر» را برای مقاله‌ی خود برگزیده است و بحث در این مقوله را برای کسانی می‌‌داند که «وضعیت اسفبار کنونی جهان و سلطه‌ی سرمایه را در شأن انسان نمی‌دانند و می‌خواهند در تغییر آن نقش داشته باشند.» سپس بحث خود را در پنج موضوعی که «بیشتر از همه مورد جدل بوده‌اند» پی‌می‌گیرد: انقلاب در جامعه‌ی غیر صنعتی، استقرار سوسیالیسم در یک کشور، دمکراسی و حزب، نقش روشنفکران، ارتباط لنین و استالین. در چرایی و چگونگی انقلاب روسیه و پیامدهای آن، ازجمله بر این عقیده است که «برداشت تک‌خطی از ماتریالیسم تاریخی دو ایراد دارد. اول آنکه توجه نمی‌کند که مارکس و انگلس در عین ارائه‌ی خطوط کلیِ این طرح، موارد استثناء، از جمله آبشین‌های دهقانی روسی را مورد توجه قرار داده‌اند و از امکان دگردیسی این آبشین‌های عقب‌مانده به مناسبات سوسیالیستی سخن گفته‌اند. برداشت تک‌خطی از ماتریالیسم تاریخی در زمان انقلاب اکتبر (که هنوز گروندریسه‌ی مارکس منتشر نشده بود) یک‌مسئله‌ی مرکزی بود و موجب بحث‌های فراوان و جناح‌بند‌ی‌ها شده بود. دوم، حتی اگر مارکس نظر داشت که جامعه باید به صورت تک‌خطی از سرمایه‌داری عبور کند (که دیدیم چنین نبود)، مگر کسی مارکس را پیامبر می‌داند و یا خود گرفتار روایت بزرگ‌تاریخ‌انگاری است؟ مگر از مارکس مارکسیست‌تر است و یا اینکه در واقع می‌کوشد برای کوبیدن لنین به «اتوریته»ی مارکس متوسل شود؟ آن‌هم به‌قیمت حذف بخشی از نظرات مارکس و لنین. از این بحثِ دگماتیک که چه کسی در چه زمانی و چه گفته است بگذریم. فهمیدن این قضیه که در مناسبات و فرهنگ سرمایه‌داریِ پیشرفته امکان گرایش و دگرگونی سوسیالیستی بیشتر است به نبوغ نیاز ندارد. اما اینها همه از منظر کسانی است که هرگز درگیر مبارزه‌ی واقعی اجتماعی نبوده‌اند و ندیده‌اند و نمی‌دانند که مبارزات اجتماعی مانند یک‌برنامه‌ی «از پیش تدوین شده» و صرفا بر اساس یک‌فاکتور به‌وجود نمی‌آید. شما با شرایطی مواجه می‌شوید که نه از قبل تصورش را می‌کردید و نه بالطبع برای آن برنامه‌ای چیده بودید. تحولات اجتماعی در اثر صدها و هزارها عامل کوچک و بزرگ به‌وجود می‌آیند.» پارسا، همچنین بر این باور است که « دید دمکراتیک در میان بلشویک‌ها به‌طورکلی نه‌تنها در مقایسه با درک امروز ما از دمکراسی بلکه در مقایسه با آنچه در میان بسیاری از سوسیال دمکرات‌ها و آنارشیست‌های صد سال پیش هم وجود داشت در نهایتی از طیف قرار می‌گیرد که ایراد کلی دارد و قابل دفاع نیست.» و مقاله‌ی خود را چنین به پایان می‌برد: « حاکمیت انسان بر خودش، بنا به اراده و منافعِ (واقعی یا حتی متصور) خودش. چگونه می‌توان آن را به‌دست آورد. چگونه جوامع را می‌توان بر اساس آن سازمان داد. این را آینده می‌گوید چون برخلاف تصور سلطه‌طلبان، و نیز شکست‌طلبان، «تاریخ به پایان نرسیده است.»
    کاظم علمداری هدف مقاله‌ی خود، «چرا شوروی فروپاشید؟ به مناسبت صدمین سال انقلاب ۱۹۱۷ روسیه»، را چنین توضیح می‌دهد: «هدف نگارنده در این مقاله مطالعه و بررسی زمینه و پی‌آمدهای فاجعه‌بارترین "انقلاب" و یا حادثه‌ی سیاسی تاریخ معاصر جهان است. انقلابی که هیچ‌گاه از خشونت بازنایستاد؛ انقلابی که دو بار دنیا را تکان داد؛ یک‌بار "به‌قصد نابودی سرمایه‌داری"، و بار دیگر برای احیای سرمایه‌داری. انقلابی که دو بار فلاکت آفرید. یک‌بار به نام کمونیسم، و بار دیگر علیه کمونیسم. تجربه و سرنوشت انقلاب روسیه درس‌های بزرگی برای انقلابیون جهان، ازجمله ایرانیان دارد. خشونت، زور، جنگ، کشتار، دیکتاتوری، فقر و آوارگی محصول انقلاب است.» سپس، چکیده‌ی مقاله خود را چنین بیان می‌کند: « در پی باز شدن فضای سیاسی در شوروی سابق، نه‌تنها ابرقدرت شوروی فروپاشید، بلکه سایر دولت‌های سوسیالیستِ متکی‌به‌خود را نیز به سقوط کشاند. دلیل‌ها و پی‌آمدهای این فروپاشی چه بودند؟ پژوهش‌گران صاحب‌نظر فروپاشی را به عامل‌های مختلف ازجمله ناتوانی در رقابت با سرمایه‌داری غرب، هزینه‌ی بالایِ نظامی، و به‌ویژه ضعف اقتصادِ شوروی در دهه ۷۰ به بعد و همچنین بی‌اعتباری ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم نسبت داده‌اند. فرض این نوشته، با پذیرش عامل‌های یادشده، این است که برجسته‌ترین عامل سقوطِ "دولت شوراها" دیکتاتوری، نبود آزادی و دمکراسی بود، که زیر گفتمان "دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا" و "لنینیسم" توجیه می‌شد. دیکتاتوری درشووری تنها نتیجه‌ی یک‌برداشت از تئوری دیکتاتوری طبقاتی مارکس نبود، ضرورتی بود که سیستم شوروی بدون آن دوام نمی‌آورد. "حکومت شوراها" با زور، نفی آزادی و سرکوب بنا شد و به مدت هفتاد سال با خشونت ادامه یافت. نسل جدید باتجربه‌ی‌ انقلاب، جنگ، و ایده‌های بزرگ بیگانه بود. این نسل پراگماتیست و خواهان زندگی کردن بود. اگر بلشویک‌ها دولت موقت را سرنگون نکرده بودند، و اگر آزادی و دمکراسی وجود می‌داشت همانند سیستم سرمایه داری، شوروی نیز قادر به اصلاح خود می‌شد ومی توانست بحران‌ها و کمبودها را شناخته، با رفع آنها به سوسیال دمکراسی بدل شود. یعنی درکنار عدالت نسبی، آزادی را هم می‌پذیرفت. براین اساس، فرض دیگر این نوشته این است که عدالت بدون آزادی نمی‌تواند دوام بیاورد و خود عامل فساد می‌شود. نفی آزادی، به‌عنوان حق انسان، خود نفی عدالت است. بدون اصلاحاتِ به‌هنگام و ضروری، زمانی که فضای سیاسی برای رفع مشکلات جامعه در سال‌های ۱۹٨۵-۱۹۹۱ باز شد، سوسیالیسم تنیده در دیکتاتوری حزبی نتوانست باقی بماند. اما زمینه‌ی این فروپاشی ناگهان ساخته نشده بود. پایه‌های نظری و خطاهای بزرگ عملی آن ۱۵۰ سال عمرداشته است. نوشته حاضر به این تاریخ نیز نگاه می‌کند. بعد از فروپاشی، برخی متفکران مارکسیست، مانند مایکل ولز پیش‌بینی کرده بودند به‌دلیل تجربه‌ی سوسیالیسم، کشورهای بلوک شرق به سوسیال دمکراسی بدل می‌شوند. این پیش بینی نادرست بود. زیرا نگاه "انترناسیولیستی" به سوسیالیسم سبب شد که شوروی از حل مسئله‌ی ملی و قومی غافل بماند. بنابراین، نه سوسیال-دموکراسی، بلکه ناسیونالیسم و قوم‌گرایی افراطی جای آن‌را گرفت. فروپاشی سوسیالیسم درشوروی ارتباط مستقیم با لنینیسم داشت. فرض نگارنده است که لنینیسم نه در تکامل نظرات مارکس، بلکه نفی آن بود.»
    اسفندیار طبری در مقاله‌ی خود باعنوانِ «توده و نخبه از منظر انقلاب اکتبر» پس از نگاهی به تاریخ انقلاب اکتبر و چگونگی چیره‌شدن کمونیست‌های بلشویک بر دیگران جریان‌های شرکت کننده در انقلاب، به مفهوم «توده» و نقش آن می‌پردازد و با تفاوت نهادن میان «توده» و «مردم» و «خلق»، به بررسی این انقلاب می‌نشیند و معتقد است که«توده بر خلاف مردم یا خلق تاکنون در هیچ شکل سیاسی دیگری غیر از توتالیتاریسم، برآمد نداشته است. ... به‌عبارت‌دیگر می‌توان گفت که پس از انقلاب اکتبر، جنبش توده‌ای توتالیتری با خصلت‌های تازه‌ای گسترش یافت، از جمله ایدئولوژیک بودن. ایدئولوژی می‌تواند دینی یا غیردینی باشد. ازسوی‌دیگر رهبر، مشروعیت خود را از درون توده‍ی حامی‌ خود بازتولید می‌کند. توقف در چنین بازتولیدی می‌تواند به آشفتگی توده و سقوط رهبر بیانجامد. آنچه‌که توده و رهبر را به‌هم پیوند می‌دهد، پاسداری از نشانه‌ها و سمبل‌های شناخته شده است که اهمیت حیاتی برای استقرار قدرت سیاسی رهبر دارد. ازاین‌جهت "تزیین توده" با این سمبل‌ها، که کرکاور در اثر خود به تفصیل به آن پرداخته است، نقش اساسی‌ دارد. ... به‌این‌دلیل شاید بتوان گفت که توتالیتاریسم استالینی سیر تکاملی طبیعی انقلاب توده‌ای اکتبر در یک‌بافت چپ بوده است. هر دیکتاتوری چه در مضمون کارگری چپ و چه در مضمون فاشیستی راست در نهایت به یک‌سیستم توتالیتری می‌ انجامد که قدرت سیاسی سیستم قضایی، اجرائی و قانونگذاری را در قالب یک‌فرد متمرکز می‌کند. تفاوت اساسی‌ چنین توتالیتری با استبداد کلاسیک در وجود توده‌ای است که خود را نماینده‍ی تمامی مردم می‌داند و در یک‌چارچوب ایدئولوژیک در بازتولید قدرت سیاسی رهبر، نقش اساسی‌ دارد.»
    نیره توحیدی مقاله‌ی خود را به موضوعِ « زنان و جنسیت در تجربه‌ی شوروی» اختصاص داده است و درخصوص نوشته‌ی خود چنین می‌گوید: «در مورد کارنامه‌ی شوروی در زمینه‌ی وضعیت زنان، قضاوت ساده نیست و احتیاج به ارزیابی از جنبه‌های مثبت و منفی این تجربه‌ی تاریخی دارد. به‌طوری‌که حتی در میان خود رهبران و نخبه‌های حاکم در شوروی نیز بر سر تعریف و چگونگی حل آنچه «مسئله زن» نامیده می‌شد و نیز این‌که این مسئله آیا در نظام شوروی واقعاً حل شده یا نه، توافق وجود نداشت. یک‌بار در دوران استالین ادعا شد که دیگر «مسئله‍ی زن» در کشور شوراها حل شده و لذا سازمان‌ها و دپارتمان‌های زنان را تعطیل کردند. اما در دوران خروشچف ادعا شد که «مسئله‍ی زن» حل نشده و باید تلاش‌ها و شیوه‌های جدیدی برای حل آن به کار گرفته شود. باز در دوران برژنف و آندروپوف و چرننگو گفته می‌شد که «مسئله‍ی زن» حل شده است. تا این‌که بالاخره در دوره‌ی گورباچف در پرتو آزادی‌های به‌دست آمده در لوای «گلاسنوست»، و این بار با جوانب وسیع‌تر و بازتری حل نشدن "مسئله‍ی زن" در شوروی و چرایی‌های آن مورد بحث و مناظره قرار گرفت.
همان‌طورکه مدل آمرانه‌ی توسعه‌ی تجددخواهانه‌ی شوروی در زمینه‌های اقتصادی و سیاسی مورد بحث‌ و جدل‌های تئوریک و پژوهش‌های تطبیقی آکادمیک قرار می‌گرفت، مدل «رهایی زنان» و نحوه‌ی تلاش برای حل «مسئله‍ی زن» در شوروی نیز مورد توجه، بررسی، نقد و درس‌آموزی کنش‌گران حقوق زنان، و نیز پژوهش‌گران دانشگاهی در علوم اجتماعی بوده است.
در این نوشته کوتاه سعی شده است تنها مرور مختصری عرضه شود از جوانب مختلف وضعیت زنان، کامیابی‌ها و ناکامی‌های پروژه‌های انقلابی یا اصلاحی، و مبانی ایدئولوژیگ و نظری نسبت به مسائل جنسی و جنسیتی که پشت سیاست‌گذاری‌ها و استراتژی‌های عملی دولت شوروی وجود داشت. ارزیابی‌های ارائه شده مبتنی است بر شاخص‌ها و معیارهای پذیرفته شده‌ی بین‌المللی در "مطالعات جنسیت و توسعه" که در پژوهش‌های دانشگاهی و نیز گزارش‌های تحقیقی سازمان ملل مندرج و منعکس هستند.   
به نظر من بررسی مدل توسعه و جنسیت در شوروی و تجربه خود زنان و مردان می‌تواند برای مطالعه و درس‌آموزی مباحث توسعه به‌طورکلی، و در نقد فمینیستی شیوه‌ها و استراتژی‌های توسعه، به‌طوراخص، مفید و مغتنم باشد. به‌خصوص برای آن دسته از روشن‌فکران و کنش‌گران برابری‌طلب، عدالت‌جو، و آزادی‌خواه که حاضرند از انگاره‌ها و پیش‌فرض‌ها و عینک ایدئولوژیک موافق یا مخالف نسبت به انقلاب بلشویکی اکتبر ۱۹۱۷ فراتر بنگرند.»
    کوشیار پارسی در مقاله‌ی «واژگانِ بزرگِ بربادرفته» به سرنوشت هنر و بحث‌های مربوط به آن در جریان شکل‌گیری انقلاب روسیه و به‌خصوص انقلاب اکتبر و پس از آن می‌پرازد. جنگ نخست جهانی، انقلاب اکتبر، انقلاب اکتبر و آوانگارد، آوانگارد و ساخت‌گرا زمینه‌هایی هستند برای بحث درخصوص موقعیتِ هنر و هنرمند و سرنوشت آنان. پارسی می‌نویسد: «دوران میان انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر، دورانی‌ست سراسر شور و کنش سیاسی و گفتمان هنری. ماکسیم گورکی همراه گروهی از یاران از دولت موقت حمایت کرده و پیشنهاد تاسیس وزارت هنر دادند که هرگز پا نگرفت. مایاکوفسکی، میرهولد، پونین، آلتمان و دیگران اتحادیه هنرمندان خلاق پایه گذاشتند. تاتلین در آپریل ۱۹۱۷ شد کارشناس هنر شوروی در مسکو. هنرمندان بی‌شماری درهای کارگاه به روی کارگران و دهقانان باز کردند و نمایشگاه‌های بسیار در محله‌های کارگری برپا شد. دیگرانی بودند که برنامه‌های هنری گوناگون در محل‌های همگانی برپا می‌کردند. هنرمندان پیش از انقلاب اکتبر پی برده بودند به تعهد اجتماعی.» و درخصوص موقعیتِ هنرمندان و نویسندگان و رفتار آنان در برابر انقلاب اکتبر و پس از آن معتقد است که «بیشتر منابع که جنایت‌های دوران استالین را با دوران پر جنب و جوش پس از انقلاب اکتبر یک‌سان می‌بینند، بر این نظرند که هنرمندان و نویسندگان پس از انقلاب اکتبر وادار شدند تا به خواست بلشویک‌ها تن در دهند. در واقعیت اما، دیگرگونی اجتماعی در روسیه‌ی فئودالی نه از نظر فرهنگی و نه اجتماعی پیشرفتی نداشته است. روشنفکران و هنرمندان بسیاری که همراه اکثریت به اعتراض برخاسته بودند، در زمان تزار محکوم به خاموشی بودند و اکنون صداشان را باز یافته بودند. درست مثل پدیده‌ای که به زمان انقلاب فرانسه روی داد و نویسندگان و شاعران بزرگی چون ساموئل تیلُر کولریج، ویلیام وردزورث و پ.ب. شلی به حمایت بی‌چون‌وچرای آن پرداختند، گوکه تنها یکی‌شان تا دم آخر وفادار ماند به پندارش و دو دیگر، دلخور از ترور بناپارت از انگاره‌ی خود دست کشیدند.» و در پهنه‌ی رابطه‌ی میان هنر و سیاست معتقد است «شگفت اینکه دولت انقلابی و وزارت آموزش، ترویج و دانش، در دوران جنگ داخلی، قحطی و موانع بسیار در سازندگی، از توجه به هنر در شکل فشرده غافل نماندند. سال‌های نخست پس از انقلاب انباشته‌اند از توان ِ هنری بی چون و چرا. لوناچارسکی در نوامبر ۱۹۱۷ از هنرمندان دعوت کرد که به خدمت دولت انقلابی درآیند. امیدوار بود که نمایندگان جریان‌های گوناگون هنری به این دعوت پاسخ دهند، اما تنها آوانگاردها بودند که با شور بسیار استقبال کردند. همین کافی بود تا نقش مهمی به آنان در ساختن جهان ِ نوین هنر سپرده شود. نقشی که بعد روشن شد به تمامی بر سوءتفاهم میان هنرمندان و سیاست‌مداران استوار بود. اهل سیاست انتظار داشتند تا هنرمندان به خدمت ترویج ِ 'خبر خوش'ِ کمونیسم باشند و هنرمندان، انقلاب را آزادی از دگم‌های فرهنگی و سنت می‌دیدند. آینده برای اهل سیاست روشن بود و می‌خواستند همه چیز به کار گیرند در رژه برای رسیدن به پردیس ِ سوسیالیستی و هنرمندان می‌خواستند آینده، بدون برنامه و ایده‌ی از پیش ساخته باشد. شاید شوخی باشد این خیال ِ غیرواقعی ِ سیاسی که ولمیر خلبنیکوف از تاتلین دعوت کرد تا به 'دولت روسای کره‌ی زمین' بپیوندد. عدم تفاهم میان هنر و سیاست به دیدگاه و برداشت از انقلاب نیز رسید. اهل سیاست، هنر را به‌عنوان محصول سیاست غالب و ساختار اقتصادی می‌دیدند در حالی‌که هنرمندان بر این نظر بودند که انقلاب هنری در نخستین دهه‌ی سده‌ی بیستم پیشگام انقلاب سیاسی بوده است. ماله‌ویچ اعتقاد داشت که کوبیسم و فوتوریسم، شکل‌های انقلابی در هنر بودند که پیش از انقلاب سیاسی و زندگی اقتصادی ۱۹۱۷ روی داده بود. تاتلین نیز روی‌دادهای ۱۹۱۷ را پیامد روی‌دادهای هنری سال‌های پیش می‌خواند. بعدها این استدلال علیه هنرمندان مدرن به کار گرفته شد: آنان که پیش از انقلاب، شیوه‌های هنری ویژه‌ای در پیش گرفتند، در خدمت فرهنگ بورژوازی و رژیم فاسد تزار بوده‌اند.»
    کوشیار پارسی در مقاله‌ی کوتاه دوم خود، « نمایه‌ای کوتاه: انقلاب و بازگشت»، با استفاده آثار نمایشگاهِ آکادمی پادشاهی لندن، به پیچ‌وخم‌های هنری میان سال‌های ۱۹۱۷- ۱۹٣۲ می‌پردازد.
    باقر صمصامی باعنوانِ "دکتر محمدعلی خنجی: نقدِ «تاریخِ ماد»، «مانیفستِ جبهه‌ی بین‌المللی»"، در نوشته‌ی خود پس از نگاهی کوتاه به زندگی دکتر محمدعلی خنجی، به شرحِ دیدگاه‌های او می‌پردازد و به‌طور خاص در دو موردِ نقدِ دکتر خنجی به کتاب «تاریخ ماد» (نوشته‌ی آکادمیسین شوروی، دیاکونوف در سال ۱۹۵۶ در مسکو و لنینگراد و به‌ترجمه‌ی کریم کشاورز در سال ۱۹۴۵) و بررسیِ چگونگی روندِ سرمایه‌داری که به «مانیفست جبهه بین‌المللی» انجامید، گفت‌وگو می‌کند. صمصامی با بیان اینکه «دکتر خنجی نخستین کسی بود که شیوه‌ی تولید آسیایی را در جامعه‌ی ایران مطرح کرد.»، به طرح نظر او در این خصوص در مقابله با دیاکونوف می‌پردازد: «از ۱۹۲۵ به‌بعد تئوری شیوه‍ی تولید آسیایی برای حکومت وقت شوروی مزاحمت‌هایی ایجاد کرده بود ... در آن سال‌ها آن نظریه‍ی قدیمی با مسائل سیاسی روز تماس مستقیم پیدا کرد و عمیقاً در برابر سیاست شرقی استالین در چین قرار گرفت. سیاستی که در این سال‌ها به شکست منتهی شده بود. تئوری مذکور غلط بودن اساس تحلیل‌های استالین را در مورد جامعه چینی نشان می‌داد. در آن سال‌ها مقالات و رسالات مهمی درباره وجه تولید آسیایی و انطباق آن به تاریخ باستانی شرق انتشار یافته بود که یکی از آنها مجموعه‍ی کامل نوشته‌های واضعان نظریات مذکور درباره چین و هندوستان بود که توسط ریازانوف مدیر مهم‌ترین انستیتوی علوم اجتماعی شوروی از میان آثار و مولفات آنها گردآوری و جمع شد. مهم‌تر از آن مقالات پروفسور وارگا بود که برای اولین بار تئوری مذکور را برای تحلیل باستانی چین به‌کار برد. در مقابل، نویسندگانی در تحلیل تاریخ چین با تغییر تئوری سابق القا می کردند برده‌داری و فئودالیسم و سرمایه‌داری خط سیر تاریخی تمام جوامع بشری بوده است. جانبداری استالین از این نظریه موضوع را به یک‌بحث و بررسی رسمی کشاند که به مباحث لنینگراد معروف شد. در این‌جا دکتر خنجی وضع اسف‌بار این کنفرانس را ضمن یک‌مقایسه با استادی تصویر می‌کند: «اگر برای دیالوگ نوع افلاطونی دو طرف متساوی‌الحقوق با برابری کامل احترامات لازم بود و نتیجه‍ی دیالوگ از پیش تعیین نمی‌گشت بلکه نتیجه همان بود که از کوشش صادقانه و متقابل طرفین مباحثه و در اثر «وضع» و «نفی» پی‌درپی و در پایان بحث به‌دست می‌آمد، در دیالوگ نوع «استرووه» _ استالین فقط یک‌طرف کافی بود و احتیاج به «وضع» و «نفی» و «جمع» نبود، زیرا «حکم» شده بود که مباحثه‌کنندگان نتیجه معینی را اعلام دارند. این است که در کنفرانس مذکور هیچ‌یک از طرفداران نظریه وجه‌ تولید آسیایی و حتی پیش‌نهاددهنده‍ی اصلی یعنی پروفسور وارگا را به کنفرانس راه ندادند...» و «دیاکونف از همان قدم اول این فرض را که اوضاع و احوال جوامع مذکور همعنان با پیدایش برده‌داری بوده است به‌صورت یک‌اصل و به‌عنوان معیار و مقیاس می‌پذیرد. نتیجه‌ی اتخاذ چنین روشی آن شده است که آقای دیاکونف آنچه‌راکه خود احتیاج به اثبات دارد به‌جای دلیل به‌کار برده است و در یک‌کار علمی از قدم اول روش علمی تحقیق را به‌ دور افکنده‌اند... یعنی ابتدا وجود نظام برده‌داری را امری مسلم و قطعی گرفته‌اند و آنگاه با استناد بر آن به استنتاج و توضیح مسائل پرداخته‌اند... و عجیب‌تر آنکه مناظری از زندگی اقتصادی و اجتماعی ایران بین قرن هشتم و چهارم قبل از میلاد که مولف در ذیلِ عنوان برده‌داری جسته و گریخته به‌دست می‌دهد هیچ با قضاوت‌های قبلی ایشان سازگار نیست، سهل است، درست در جهت عکس آن قضاوت‌‌هاست و بر رد آنها دلیل است. خواننده در این‌جا با نظامی روبه‌رو می‌شود که در آن تقریبا اثری از مالکیت خصوصی زمین به‌چشم نمی‌خورد و هر چه هست «حق انتفاع» است که آن‌هم نه به افراد بلکه به گروه‌های کشاورزی تعلق دارد که به‌صورت جماعات در واحدهای ارضی پراکنده به کشت و زرع مشغول‌اند و در هیچ‌جا نه اثری از خصوصیات نظام فئودالی می‌بینید و نه نشانه‌ای از سازمان‌های تولیدی برده‌داری. و در بالای سر جماعات و چند شهر عمده دولت را می‌بینید با تمام صفات و مشخصاتش و نظام اداری متمرکز و سامان‌یافته‌اش و در جماعات کشاورزان را می‌بینید که به سپاهی‌گری فراخوانده می‌شوند. ولی بااین‌همه مولف پی‌در‌پی با خواننده از نظام برده‌داری سخن می‌گوید و آنقدر تکرار می‌کند که رفته‌رفته مطلب ملکه ذهن خواننده می‌شود.»
    صمصامی در باره‌ی مانیفستِ دکتر خنجی می‌گوید: «مانیفست یا بیانیه را در سال ۱٣۴٣ برای چاپ آماده داشت ولی انتشار رسمی آن را به زمانی موکول می‌کرد که مانیفست به یکی از زبان‌های زنده‌ی اروپایی عرضه شود. اوضاع و احوال جهان در آن زمان از طرفی تحت تأثیر مخاطرات جنگ سرد و سلاح‌های اتمی و ازطرف دیگر متأثر از مسایل حاد کشورهای استعمارزده و مبارزات آنان برای تأمین حداقل زندگی در قرن بیستم بود. در چنین شرایطی که اکثریت مردمان از حداقل زندگی انسانی محروم بودند و ازآن‌طرف خطر انهدام جهان و همه‌ی انسان‌ها و همه‌ی دستاوردهای عظیم انسان‌ها در هرلحظه وجود داشت، دکتر خنجی به‌عنوان یک‌زنگ خطر و درعین‌حال یک‌بارقه‍ی امید به تنظیم و ارایه‌ی بیانیه‌ی بین‌المللی پرداخت با این شعار: انسان‌های سراسر جهان متحد شوید! تنظیم و لحن بیانیه خوانایی محسوسی با مانیفست کمونیست دارد.»
      در بخشِ باز نشریه، جویا آروین در درآیندِ مقاله‌ی خود، روشنفکری، کنشگری، و امکانِ نقد، هدفِ نوشته‌ی خود را چنین توضیح می‌دهد: «شاید هنوز هم گروهی که به‌نامِ روشنفکران شناخته می‌شوند مهم‌ترین و حتا یگانه‌ خاستگاهِ بِه‌کرد در جامعه‌ی ایران باشند، کسانی که با تنگ شدنِ سپهرِ آزادی هرچه بیش‌تر می‌کوچند و پیوند بی‌میانجی‌شان با جامعه را از دست می‌دهند. از این گروه که بگذریم که می‌مانَد جز اکثریتی که به کاری نمی‌رسند جز تقلای دائمی برای زیست، و یا دیگرانی که سود و سودایی در حفظِ وضعیتِ موجود دارند.
اما در میانِ همان گروهِ کوچک و کم‌جانِ روشنفکران هم نه همزبانی می‌بینیم و نه همدلی؛ آنان به تشتتی کاهنده و ناکاراکننده دچارند. در سال‌های اخیر هم نشانه‌هایی – اختلاف‌های اخیر میانِ روشنفکران دینی با هم و میانِ آنان و روشنفکرانِ سکولار – به چشم آمده حکایت‌گر از اینکه واگرایی‌های روشنفکران رو به افزایش است، و اگر چنین ادامه یابد شاید روشنفکریِ ایرانی سرانجام در آبِ تشتت‌های خود حل و منحل شود. نباید ساده‌انگارانه گمان کرد که تشتت‌ها میان روشنفکران همیشه خوب و سودبخش است. در اوضاعِ کنونی، روشنفکران ایرانی به پزشکانی می‌مانند که بر سر بیماری رو به موت به نام ایران ایستاده‌ و با هم بگو‌مگو می‌کنند. تشتت‌های کنونی میانِ روشنفکران بدین معناست که اگر هم روزی درهای آزادی گشوده شود روشنفکرانِ ایرانی هم‌رأی نیستند که چه باید کرد بلکه کاری نخواهند کرد جز آنکه کوشش‌های همدیگر را خنثا کنند و زین‌سان صحنه برای سلطه‌ای دیگر باز می‌ماند. بی‌راه نیست اگر بگوییم هم‌اینک سلطه تا حدی از آبشخورِ تشتتِ روشنفکران سیراب می‌شود. پس لازم است که برای این تشتت‌ها چاره‌ای بیندیشم. به‌طور کلی به مَتا-روشنفکری‌ نیاز داریم، به بررسی‌های درجه‌دوم درباره‌ی خودِ روشنفکری؛ نیاز داریم به بنیادها بازگردیم و از نو بیاغازیم، به این امید که تشتت‌های روشنفکرانه هرچه کم‌تر شود و از این راه روشنفکری به آن اثربخشی که باید دست یابد. نوشته‌ی پیش‌رو به این قصد نوشته شده که درآمدی کوتاه بر این رهیافتِ پژوهشی باشد.» 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست