سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

تب
نوشته: ریموندکارور


علی اصغر راشدان


• کارلایل رو یک نقطه مانده بود. زنش اوایل جوئن ترکش که کرد، تمام تابستان رو یک نقطه مانده بود. تا کمی پیش، تا چند روز پیش از شروع دیدار با کلاسهاش در دبیرستان، پرستار لازم نداشت، خودش پرستار و شبانه روز در خدمت بچه ها بود. به آنها گفت مادرشان در سفری طولانی است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۹ بهمن ۱٣۹۶ -  ۲۹ ژانويه ۲۰۱٨


 Raymond Carver
Fever
ریموندکارور
تب
ترجمه علی اصغرراشدان


      کارلایل رویک نقطه مانده بود. زنش اوایل جوئن ترکش که کرد، تمام تابستان رویک نقطه مانده بود. تاکمی پیش، تاچندروزپیش ازشروع دیدارباکلاسهاش دردبیرستان، پرستارلازم نداشت، خودش پرستاروشبانه روزدرخدمت بچه هابود. به آنهاگفت مادرشان درسفری طولانی است.
    دبی، اولین پرستاری که باهاش تماس گرفت، دخترخپله نونزده ساله ای بود، گفت ازیک خانواده پرجمعت می آید. گفت بچه هاعاشقش هستند. چندنام رابرای مراجعه معرفی کرد. اسامی رابامدادرویک ورقه دفتریادداشت نوشت. کارلایل ورقه اسامی رابرداشت، تاکردوگذاشت توجیب پیرهنش، گفت روزبعدکلاس داردودبی میتواندازصبح فرداکارش راشروع کند. دخترگفت « اوکی. »
    کارلایل متوجه شدزندگیش واردمرحله ی جدیدی می شود. آیلین به این دلیل کارلایل راترک کردکه هنوزجدول نمرات کلاسش راپروتکمیل نکرده بود. گفته بودمیرودجنوب کالیفرنیاکه زندگی تازه ای راشروع کند. باریچاردهوپز، یکی ازهم کارهای محل کارکارلایل رفته بود. هوپزمعلم درام ومربی شیشه گری بودکه ظاهراجدول نمرات کلاسهاش رابه موقع پرولوازمش راجمع وباعجله همراه آیلین شهرراترک کرده بود. حالاتابستان طولانی وپردردسرتقریباپشت سرش بودو کلاسهاش شروع می شد. کارلایل سرآخرتوجهش راروپیداکردن یک پرستار متمرکزکرد. تلاشهای اولیه به نتیجه نرسیده بود. توحال وهوای نومیدی ازپیداکردن هرسنخ پرستار، دبی راپیداکرد.
    اول خوشحال بودکه دخترراباتلفن قانع به پذیرش کارکرده. خانه وبچه هارابه منزله وابسته ای، بهش معرفی کرد، قانع شدجزخودوبی دقتیش، هیچکس قابل سرزنش نیست. هفته اول، یک روززودترازمدرسه آمدخانه، اتوموبیلش راتوپارکینگ حیاط ونزدیک اتوموبیلی راندکه دوتکه پارچه ازآینه ی چشم اندازه عقبش آویخته بود. باحیرت، بچه هاراتوحیاط جلوئی دید، لباسهاشان کثیف بود، باسگ بزرگی بازی می کردندکه میتوانست دستهاشان راگازبگیرد. پسرش کیت، گریه کرده وسکسکه می کرد. سارا، دخترش، پیاده شدنش ازماشین راکه دید، شروع کردبه گریستن. بچه هاروچمن نشسته بودندوسگ دست وصورتشان رامی لیسید. کارلایل طرف بچه هاکه رفت، سگ غریدوکمی عقب رفت. کیت وسارا، هرکدام رازیریک بازویش گرفت، بلندکردورفت طرف دروردی .توخانه صدای گرامافون آنقدربلندبودکه پنجره هارامی لرزاند.
    تواطاق پذیرائی، سه پسرجوان که دورمیزقهوه نشسته بودند، ازجاپریدند. شیشه های آبجورومیزوسیگارهای روشن توزیرسیگاری بودند. « روداستوارت» تواستریونعره می کشید. دبی، دخترخپله، باپسرجوان دیگری رومبل نشسته بود. کارلایل وارداطاق پذیرائی شدوناباورانه خیره نگاهش کرد. دکمه های بلوزدخترخپله بازبودند. پاهاش رازیرش جمع کرده بودوسیگارمی کشید. اطاق پذیرائی غرق دودوموزیک بود. دخترخپله ودوست پسرش باعجله ازرومبل بلندشدند.« دبی گفت « آقای کارلایل، یه دقیقه صبرکن، میتونم توضیح بدم. »، کارلایل گفت « توضیح لازم نیست، ازاینجابروبیرون، لعنتیا! همه تون، پیش ازاین که پرتتون کنم بیرون! »، پنجه هاش رامحکم دوربچه هاپیچاند. دخترخپله هنوزسیگاررالای انگشتهاش داشت وسعی می کرددکمه های بلوزش را ببندد، خاکسترسیگارروفرش ریخت وگفت « شماواسه چارروزمنواستخدام کردی وامروزروفراموش کردی، منوواسه امروزاستخدام نکردی، آقای کارلایل، قضیه اینجورکه به نظرمیرسه، نیست. اوناباگوش سپردن به این صفحه، همه چی روازیادبردن.»، کارلایل گفت« می فهمم، دبی. »، بچه هاراپائین وروفرش گذاشت. بچه هاکنارپاهاش ایستادندوافراد تواطاق رانگاه کردند. دبی آنهارانگاه کردوآهسته سرش راتکان داد، جوری که انگارقبلاهیچوقت نگاهشان نکرده بود.« کارلایل دادزد « ازاینجابرین بیرون، لعنتیا! همین الان. راه بیفتین. همه تون! ». جلورفت، پنجره ودرخروجی رابازکرد. پسرجوانک هاطوری رفتارمیکردندکه انگارعجله ندارند. آبجوهاشان رابرداشتندو آهسته طرف درحرکت کردند. صفحه روداستوارت هنوزمی چرخید. یکی ازآنهاگفت «اون صفحه مال منه. »، کارلایل یک قدم طرف پسرک رفت وایستاد، گفت« ورش دار! »، پسرک گفت« به من دست نزن، اوکی؟ بهم دست نزن! »، طرف گرامافون رفت، دستی رابلندکردوعقب چرخاند، هنوزمی چرخیدکه صفحه رابرداشت. « اگه اون ماشین یه دقیقه دیگه ازپارکنینگ نره بیرن، فقط یه دقیقه، دارم تلفن می کنم پلیس! »، دستهای کارلایل می لرزید. ازعصبانیت احساس کسالت وسرگیجه می کرد، واقعانقطه های سیاه جلوی نگاهش می دید. پسرک گفت « هی! ماتوراهیم، باشه؟ داریم میریم. »
    ازخانه بیرون زدند. دخترخپله بیرون، کمی تلوتلوخورد، طرف ماشین رفت، ایستادوبای بای کرد. کارلایل ایستادنش راکه دید، دستهاش رابلندکردروصورتش. دخترقبل ازسوارشدند، دقیقه ای همانطورایستاد. یکی ازپسرک هاازعقب فشارش دادواسمش راگفت. دختردستش راپائین آوردوخودراروصندلی عقب ماشین پرت کرد.
   کارلایل سعی کردصداش رااستوارکندوگفت« بابایه لباس تمیزتنتون می کنه. می برمتون یه دوش بگیرین ویه جورلباس تمیزتنتون می کنم. بعدشم میریم بیرون واسه یه پیتزا. موافقین باپیزا؟ »، ساراپرسید« دبی کجاست؟ »، کارلایل گفت «اون رفته. »
    شب، بعدازخواباندن بچه ها، به کارول، یک زن همکارمدرسه که ازماه پیش ملاقاتش میکرد، تلفن زدوگفت چه اتفاقی برای پرستاربچه هاش پیش آمده، گفت « بچه هام بایه سگ کنده بیرون توحیاط بودن. سگه اندازه یه گرگ بود. پرستاره بایه گروه دوست پسراوباش توخونه بودن، به هم چسبده بودن وصفحه رداستوارت رودرحدانفجارگوش می کردن، بچه های منم بیرون بودن وبایه سگ غریبه بازی می کردن. »، انگشتهاش راطرف شقیقه ش بردودرحال حرف زدن، همانجانگاه داشت. کارول گفت «آه، خدای من! طفلکای بیچاره! خیلی متاسفم. »، صداش ناراحت به گوش میرسید. کارلایل مجسم کردکارول گوشی راطرف چانه ش پائین برده، موقع حرف زدن باتلفن، به این کارعادت داشت وکمی دیوانه کننده به نظرش میرسید، کارلایل قبلااین کارش رادیده بود. کارول پرسید« اگه بخوای بیام پیشت، میام. فکرکنم بهتره به پرستاربچه خودم تلفن کنم، بهش تلفن می کنم و باماشین میام پیشت. وقتی محبت احتیاج داری، نبایدازگفتنش بترسی، خودمم میخوام.»، کارول یکی ازمنشی های دفترمدیریت مدرسه ای بودکه کارلایل توش هنرتدریس می کرد، طلاق گرفته ویک بچه داشت، یک پسرده ساله عصبی که پدرش اسم ماشینش، دوج راروش گذاشته بود. کارلایل گفت « نه، اوضاع روبه راهه، ممنونم. متشکرم، کارول. بچه هاتورختخوابن، میدونی، فکرمی کنم واسه داشتن شریک، یه کم حس مضحکی دارم، امشب. »، کارول دوباره پیشنهادنکرد« عزیزم، واسه اونچه پیش اومده، متاسفم واین که می خوای امشب تنهاباشی رودرک می کنم. فرداتومدرسه می بینمت. »، کارلایل می توانست بشنودکه کارول منتظراست تااوچیزدیگری بگوید، گفت « این پرستاردومه، توکمترازیه هفته، بااین وضع، کنترل اوضاع داره ازدستم درمیره. »
کارول گفت « عزیزم، نگذاراوضاع پائینت بکشه، وضع عوض میشه. کمکت می کنم توتعطیلی این هفته یکی روپیداکنی. همه چی روبه راه میشه، حالامی بینی. » کارلایل گفت « ازاین که هروقت احتیاج دارم، توهستی، بازم تشکرمی کنم. میدونی، تویه میلیون، یکی مثل توپیدامیشه »، کارول گفت«شب خوش، کارلایل.»
    کارلایل گوشی راکه گذاشت، دوست داشت میتوانست فکرکرده وچیزدیگری به به جای آنچه گفته بود، به کارول می گفت. قبلاتوزندگیش هیچوقت بازنی آنطور حرف نزده بود. آنهاقبلامسائل عشقی باهم نداشته بودند. کارلایل به خاطراین قضیه به کارول تلفن نزده بود، دوستش داشت. کارول هم میدانست کارلایل زندگی سختی داردواین قضیه راباهاش مطرح نمی کرد. آیلین که ولش کردورفت کالیفرنیا، کارلایل ماه اول، هردقیقه بیداریش رابابچه هامی گذراند. تصورکردبه دلیل شوک رفتن آیلین است، نخواست بگذاردبچه هاازچشم اندازش دورشوند. مطمئنادیدن زنهای دیگربراش جذابیت نداشت، مدتی هم فکرنمی کردهیچوقت جلب این مقوله شود. حس می کردانگارتومجلس سوگواریست. شبانه روزش باهم نشینی بابچه هامی گذشت. آشپزی می کرد – خودش اشتهانداشت – لباسهاشان رامی شست واطومی کشید. آنهاراباماشین اطراف شهرمی برد، بچه هاگل می چیدندوساندویچ های پیچیده توکاغذزرورق می خوردند. توفروشگاه میبردشان ومی گذاشت هرچه دوست دارند، انتخاب کنند. دوسه روزیک بارمی رفتندپارک یاکتابخانه یاباغ وحش. نان های مانده رامیبردندباغ وحش وبه اردکهامی دادند. شبهاقبل ازخواب، براشان کتاب میخواند – ازوپ، هانس کریستیان اندرسن وبرادران گریم. گاهی یکیشان وسط گوش دادن به افسانه، می پرسد« مامان کی برمیگرده؟ »، کارلایل می گفت« خیلی زود، یکی ازهمین روزا. حالااینوگوش کن.»، داستان راتاپایان می خواند، آنهارامی بوسدولامپ راخاموش می کند.
    درفاصله خوابیدن بچه ها، باگیلاسی دردست، تواطاق های خانه قدم میزدو باخودمی گفت« آره، دیریازود، آیلین برمیگرده. »، نفسی تازه می کردومی گفت« هرگزنمیخوام دوباره صورتتوببینم. به خاطراین کار، هیچوقت نمی بخشمت، تو، جنده ی دیوونه! »، یک دقیقه بعدمی گفت« برگرد، مامانی، خواهش می کنم. من عاشقتم وبهت احتیاج دارم. بچه هام بهت نیازدارن. »، آن تابستان، بعضی شب هانشسته جلوی تلویزیون خوابش میبرد، بیدارکه می شد، برنامه هنوزادامه داشت، صفحه تلویزیون رابرفک پوشانده بود. این مرحله وقتی بودکه فکرمی کرد، برای همیشه، هیچ زنی راملافات نخواهدکرد. شب باکتابی بازنشده یامجله، کنارش، رومبل، روبه روی تلویزیون نشسته، اغلب به آیلین فکرمی کرد. دراین حالت، خنده ی شیرینش رابه خاطرمی آورد، یانوازش کردن گلووگردنش را، اگردردی راآنجاحس می کرد. دراین وقتهابودکه میتوانست گریه کند. فکرمی کرد « شنیدی که، این جوراتفاقات واسه دیگرونم پیش میاد. »
   پیش ازحادثه دبی، یک بارشوکه شدوبه یک سرویس خدماتی تلفن زدومشکلش رامطرح واحتیاجش راگفت. یک نفرحرفهاش رایادداشت کردوگفت « بعدتماس میگیریم، آدمای زیادی اینجامی شینن وکارای خونه روقبول نمی کنن، امامایکی روبراتون پیدامی کنیم. »، چندروزبعد، پیش ازرفتن به دبیرستان وشروع جلسات کلاس، دوباره تلفن زد، گفتند« اول وقت فرداصبح یه نفرمیاددرخونه ت. »
    زنی سی وپنج ساله بود، بادستهائی پرمووکفشهای زهواردررفته. دست کارلایل رافشرد، بدون کوچکترین سئوالی درباره بچه هاوحتی اسمهاشان، گوش به حرفهای کارلایل سپرد. اورابه حیاط پشتی بردکه بچه هابازی میکردند. زن بدون گفتن یک کلام، به سادگی، دقیقه ای قاطی بازیشان شد. سرآخرخندید، کارلایل متوجه شدیک دندانش افتاده، سارامدادشمعی هاش راانداخت، بلندشدورفت کنارپدرش ایستاد. دست اوراگرفت وبه زن خیره شد. کیت هم بهش خیره شدو برگشت، مشغول رنگ آمیزی شد. کارلایل ازآمدن زن تشکرکردوگفت باهاش تماس می گیر د. بعدازظهر شماره کارت فهرستی که روتابلوآگهی یک فروشگاه نصب شده بودرایادداشت کرد. یک نفرپیشنهادپرستاری بچه داده ونوشته بود:درصورت درخواست، تماس حاصل شود. کارلایل تلفن ودبی، دخترخپله رادعوت به کارکرد.
    آیلین توتابستان چندکارت، نامه وعکس خودوتعدادی طرح قلم سیاه که بعدازرفتنش کشیده بود، برای بچه هافرستاد. نامه های طولانی درهم برهمی هم برای کارلایل فرستادودرکش راازاوضاع پرسیده وگفته بودخیلی خوشحال است. کاربلایل فکرکردانگارتمام شادیهاآنجاست که اوزندگی میکند. آیلین نوشته بود« اگه منوواقعادوست داری، همونجورکه من تورودوست وبهت اعتقادارم، فراموش نکن، اوضاع روهمونجورکه هست، قبول کن، این یه تعهدواقعیه وهیچوقت نمیتونه منتفی بشه. »، کارلایل نفهمیدآیلین درباره وابستگی زندگی مشترک شان حرف میزند یاروال زندگی خوددرکالیفرنیا. ازکلمه تعهدمتنفربود. تعهدچه ارتباطی باآن دونفر داشت؟ آیلین فکرمی کردآنهایک شرکت هستند؟آیلین بایدشعورش راازدست داده باشدکه آنطورحرف میزند. آن قسمت رادوباره خواندونامه رامچاله کردوتوسطل زباله انداخت، یک ساعت بعدازتوسطل پیداش کردوباکارتهاونامه های دیگرش تویک جعبه وتوقفسه کمدش گذاشت. تویکی از پاکتهاعکسی ازاوبودباکلاه لبه پهن ومایوی شنا. یک طرح مدادی روکاغذکلفت، زنی درلباس براق خواب درکناره رودخانه هم بود، بادست چشمهاش راپوشانده وشانه هاش فروافتاده بودند. کارلایل حدس زدآیلین است که دل شکستگیش راازاوضاع نشان میدهد. آیلین دررشته هنر، ازکالج فارغ التحصیل که شد، باازدواج بااوموافقت کردوگفت درنظرداردبااستعدادش کاری بکند. کارلایل گفت پیشنهاددیگری براش ندارد، هرکاری رادوست داردبکندوگفت آیلین مالک هردوی آنهاست. آن روزهاعاشق هم بودند. کارلایل اطمینان داشت، تصورنمی کردهیچوقت هیچکس دیگررابه اندازه آیلین دوست داشته باشد، تمامی عشق رادرآیلین حس میکرد. حالا، هشت سال ازازدواجشان گذشته وآیلین بیرون زده ودریکی ازنامه هانوشته بود« دارم جستجوش می کنم!»
    بعدازصحبت باکارول، بچه های خوابیده رانگاه کرد. رفت توآشپزخانه که یک نوشیدنی برای خوددرست کند. فکرکردبه آیلین تلفن کندودرباره بحران پرستاربچه هاحرف بزند، تصمیم گرفت این کاررانکند. شماره تلفن وآدرسش راداشت، تنهایک بارتلفن زده ونامه هم ننوشته بود. این قضیه بخشی ورای احساس سردرگمی دراوضاع فعلی وبخشی ورای خشم وحقارت بود. یک مرتبه اوایل تابستان، بعدازنوشیدن چندگیلاس، شانس خفیف کردن خودراداشت وتلفن زد، ریچاردهوپز گوشی رابرداشت وگفت« سلام، کارلایل!...»، سکوت دوستش راکه دید، گفت « فقط یه دقیقه صبرکن، اوکی؟ »، آیلین آمدروخط وگفت « چطوری، کارلایل؟ بچه هاچطورن؟ ازخودت چیزی بگو. »، کارلایل گفت « بچه هاخوبن...»، پیش ازآن که چیزی بگوید، آیلین حرفش راقطع کردوگفت « میدونم اوناخوبن، خودت چطوری؟ » ورفت سراغ این که بگوید« بعدازیه مدت طولانی، واسه اولین بار، فکرم افتاده توراه درست. »، خواست درباره ذهنیات وسرنوشت خودحرف بزندودنبال تقدیرخودباشد، کفت « الان بهترازهروقت،موقع بهبوداوضاعه.»، کارلایل گوش کرد، به سختی به گوشهای خوداطمینان داشت وگفت « من الان بایدبرم، آیلین.» وگوشی راگذاشت. یک دقیقه یادرهمین حدودبعد، تلفن زنگ زد، گذاشت زنگ بزند. زنگ زدنش تمام که شد، گوشی رابرداشت وکنارگذاشت تااشغال باشد، تاوقت آمادگیش برای خواب، گذاشت به همان حال بماند.
    خواست به آیلین زنگ بزند، می ترسید. هنوزدل تنگش می شدومی خواست بهش اعتمادکندوشنیدن صدای شیرین ومحکمش رابشنود، نه صدای عصبی ماه های این اواخرش را – شماره راکه می گرفت، ریچاردهوپزگوشی رابرمی داشت. نمیخواست دوباره صدای مردک رابشنود. ریچاردیکی ازهمکلاسی های سه ساله ش بود، اورانوعی دوست به حساب میاورد. سرآخرکسی بودکه تونهارخوری دانشکده باهاش نهارمی خورد. کسی که درباره تنسی ویلیامزوتصاویرانسل آدامزباهاش حرف میزد. حتی آیلین هم که گوشی رابرمیداشت، حرف رابه مقوله ای درباره تقدیرش می کشاند. گیلاس دردست آنجانشسته بود، سعی کردبه خاطربیاودچه حسی دارداگربایک آدم صمیمی ازدواج کند، تلفن زنگ زد. گوشی رابرداشت، نشانه صدای ساکنی راتوخط تلفن شنید، پیش ازگفتن اسمش هم، فهمیدآیلین است. گفت « الان به توفکرمی کردم. »و بلافاصله ازگفته خودمتاسف شد. « ببین! میدونستم من توذهنت هستم، کارلایل. خب، منم داشتم به توفکرمی کردم. واسه همین تلفن زدم. »، کارلایل نفسی تازه کرد. براش کاملاروشن بودکه آیلین شعورش راداردازدست میدهد. آیلین دنباله حرفش راگرفت وگفت « حالاگوش کن، دلیل اصلی تلفن کردنم اینه که میدونم اوضاع اونجاالان گرفتاریه جوربی نظمیه. چی شکلی شوازم نپرس، میدونم. متاسفم، کارلایل. اینجایه مسائلی هست. توهنوزیه خونه داروپرستارخوب احتیاج داری، درسته؟ خب، اون عملادرست اونجاتوهمسایگیته! آه، توممکنه تقریبایکی روپیداکرده باشی واون خوبه، اگه موضوع اینه. اگه اینجوره، فکرمی کنم راهش همونه. ببین، درصورتی که تواون محله گرفتاری داشته باشی، یه زن اونجاست که کارای خونه مادرریچاردو میکنه. درباره مشکل اصلیت باریچاردحرف زدم، اون وقت گذاشت ورومسئله کارکرد، میخوای بدونی چی کارکرد؟داری گوش میدی؟ به مادرش که اون زنه کارای خونه شو میکنه، تلفن زد. اسم زنه خانوم وبستره. پیش ازاومدن خاله ودخترخاله ریچارد اونجا، واسه مادرش کارمیکرد. ریحاردتلفنون شواز مادرش گرفت وامروزباخانوم وبسترحرف زد. ریچاردکاراروصورت دادکه خانوم وبستر امشب یااحداکثرفرداصبح، بهت تلفن کنه. یکی یادیگری. درهرحال، اون داره داوطلب خدمت میشه، اگه بهش احتیاج داری. نبایدهیچوقت بهش بگی نه. حتی اگه الانم اوضاعت اوکیه، که امیدوارم اینجورباشه، یه وقتی یایه وقت دیگه، بهش احتیاج داری. میدونی چی دارم میگم؟ اگه نه همین الان، یه وقت دیگه. اوکی؟ بچه هاچطورن؟ اوناالان درچه حالن؟ »، کارلایل گفت « بچه هاخوبن، آیلین. الان خوابن. »، شایدبایدمی گفت« اوناهرشب موقع خوابیدن گریه می کنن. »، فکرکردواقعیت رابهش بگویدکه دردوهفته پیش حتی یک مرتبه سراغش رانگرفته اند، تصمیم گرفت دراین باره چیزی نگوید. آیلین خندیدوگفت « من قبلنم تلفن زدم، خط اشغال بود. به ریچاردگفتم احتمالاداری بادوست دخترت حرف میزنی. به چیزای مثبت فکرکن، انگارگرفتارفشاراعصابی. »، کارلایل شروع به برداشتن گوشی ازکنارگوشش کردوتصمیم گرفت گوشی رابگذاردوگفت « من بایدبرم، آیلین.»، « به کیت وسارابگومن عاشق شونم. بهشون بگودارم عکسای بیشتری می فرستم. اینوبهشون بگو. نمیخوام اونافراموش کنن که مادرشون یه هنرمنده. ممکنه هنوزیه هنرمندبزرگ نباشه، مهم نیست، اماتوموقعیت یه هنرمندومی میدونی. این مهمه که اونام نبایدفراموش کنن. »، کارلایل گفت « بهشون میگم.»، « ریچاردسلام میرسونه. »، کارلایل چیزی نگفت، باخودفکرکرد« سلام میرسونه. آدم میتونه اینوچیجوری معنی کنه؟ » وباصدای بلندگفت « ممنون که تلفن زدی، ازحرف زدن بااون زن مشتکرم. »، « خانوم وبستر. »، « آره، حالابهتره گوشی روبگذارم، نمیخوام سکه هاتوهدربدم. »، آیلین خندیدوگفت « این فقط پوله. پول غیرازپذیرفتنش واسه تبدیل به سکه های متوسط وخرج کردن، ازرش دیگه نداره. چیزای مهمترازپولم هست. خودتم اینومیدونی. »، کارلایل گوشی ازگوشش دورکردوجلوی خودنگاهداشت، به ابزاری نگاه کردکه صدای آیلین ازآنهاخبرمیداد.« کارلایل اوضاع میره که واسه توبهتربشه، من میدونم، اینطورمیشه. ممکنه فکرکنی من دیوونه یاهمچین چیزیم. »، کارلایل گفت « فقط به خاطرداشته باش.»،« چی روبه خاطرداشته باشم؟»، کارلایل بااخطاردرخوداندیشیدکه ممکن است مقداری ازچیزائی راکه آیلین گفته متوجه نشده. گوشی رابه گوشش نزدیک کردوگفت « آیلین، متشکرم که تلفن زدی. »، آیلین گفت « مابایدتماسمون روحفظ کنیم. بایدتموم خطوط ارتباطی مونوبازنگهداریم. فکرمی کنم سختی هاواسه هردوتامون برطرف شده. منم رنج برده م، چیزی روکه میخواستیم ازاین زندگی به دست بیاریم، داریم به دست میاریم، هردوتامون. داریم میریم که تودرازمدت اونوقوی ترش کنیم. »، کارلایل گفت « شب خوش. » وگوشی راگذاشت. گوشی تلفن رانگاه کردومنتظرماند، تلفن دوباره زنگ نزد، یک ساعت بعدزنگ زد. گوشی برداشت. صدای یک پیرزن بود « آقای کارلایل. شمامنونمی شناسی، اسم من میس جیم وبستره. تواین فکربودم باهاتون تماس بگیرم. »، یادآوری آیلین که زنی باهاش تماس میگیردرابه خاطرآورد. گفت « بله، میس وبستر. میتونی صبح زودبیائی خونه ، میس وبستر؟حدودساعت هفت؟»، پیرزن گفت « این کارو می کنم، ساعت هفت، آدرس خونه رو بهم بدین. »، کارلایل گفت « دوست دارم روقول شماحساب کنم. »، زن گفت « میتونین روحرفم حساب کنین»، کارلایل گفت « نمیدونم قضیه چیقدرمهمه.»، پیرزن گفت« فکرشونکنین. »
    صبح ساعت که زنگ زد، خواست چشمهاش رابسته نگهداردوروءیائی که دیده بودرامرورکند. چیزی درباره خانه ای کشاورزی، که آبشاری هم آنجابود. کسی که نمیدانست کیست، درامتدادجاده قدم میزدوچیزی حمل میکرد، انگاریک سبدپیک نیک بود. باروءیامشکلی نداشت. انگاردرروءیاحسی خوب وجودداشت. سرآخرغلتیدوچیزی رافشردکه وزوزرامتوقف کند. بازمدتی روتختخواب ماندوبلندشد، پاهاش راتودمپائی گذاشت ورفت آشپزخانه که قهوه درست کند.
صورتش راتراشیدولباس روزپوشید. باسیگاروقهوه کنارمیزآشپزخانه نشست. بچه هاهنوزتورختخواب بودند. پنج دقیقه یادرهمین حدود، تصمیم گرفت جعبه های کرنفلکس رارومیزبگذارد،کاسه وقاشق هاراکنارشان بچیندوبرودبلندشان کندکه صبحانه بخورند. باورنداشت پیرزنی که شب پیش تلفن کرده، همانطورکه گفته بود، اول صبح پیداش شود. تصمیم گرفت تاپنج دقیقه بعدازهفت منتظربماند، بعدباتلفن روزش راشروع کند، تمام کوشش خودرابه کارگیرد، تودفترمربوطه محلی راجستجوویکی راپیداکند. فنجان قهوه راطرف لبهاش می بردکه صدای غرشی راتوخیابان شنید. فنجان قهوه رارومیزگذاشت وبلندشد، رفت طرف پنجره تاخیابان رانگاه کند. وانتی جلوی خانه، خودراکشیدکنارجدول. موتورخاموش که شد، وانت لرزید. رفت طرف درورودی، دررابازوبادست اشاره کرد، درجوابش، پیرزنی اشاره کردو خودراازماشین بیرون کشید. کارلایل دیدراننده زیرداشبوردناپدیدشد. صدای موتوروانت اوج گرفت، دوباره تکان خوردوساکت ماند.
   پیرزن کیف بزرگی باخودداشت وباقدمهای آهسته بالاآمدوگفت « آقای کارلایل؟». کارلایل گفت « میس وبستر، بیاتو. اون شوهرته؟ الان قهوه درست کرده م، بپرس مینوشه؟ ». میس وبسترگفت « اوضاعش خوبه، اون ترموس شوباخودش داره. »، کارلایل حرکت کردودررابراش بازنگهداشت، پیرزن داخل شد، دست هم رافشردند. میس وبسترلبخندزد. کارلایل سرتکان داد. باهم به آشپزخانه رفتند. میس وبسترپرسید« امروزم منومیخواستین؟ »، کارلایل گفت « بگذاربچه هاروبیدارکنم، دوست دارم قبل ازرفتن به مدرسه، توروملاقات کنن. »، میس وبستراطراف آشپزخانه رانگاه کرد، کیفش راروکابینت گذاشت وگفت « همین طورخوبه. »، کارلایل گفت «واسه چی بچه هاروبیدارنکنم؟ یکی دودقیقه دیگه اینجام. »
    کمی بعدبچه هاراآوردومعرفی شان کرد. هنوزپیژامه تنشان بود. ساراچشمهاش رامیمالید. کاملابیداربود.کارلایل گفت « این کیت واین یکی اینجام، سارای منه. »، کارلایل دست ساراگرفت وطرف میس وبستربرش گرداند. « می بینی، اونایه نفررولازم دارن. مایه نفررولازم داریم که بتونیم روش حساب کنیم. حدس میزنم اینه مسئله ما. »
میس وبسترطرف بچه هارفت، دکمه بالائی پیژامه کیت رابست وموهای روصورت ساراراکنارزد. بچه هاممانعت نکردند. میس وبسترگفت « دیگه نگران نباشین بچه ها، آقای کارلایل، همه چی درست میشه. مامیریم که باهم خوب باشیم. یک یادوروزفرصت بده تاباهم آشناشیم، همه چی درسته. اگه قراره بمونم، چطوره به آقای وبستر یه اشاره کنی؟ فقط ازپنجره بادست علامت بده. »، بعدحواسش رامتوجه بچه هاکرد. کارلایل رفت کنارپنجره، پرده راکنارزد، پیرمردی ازکابین وانت خانه رانگاه می کردوتازه فنجان قهوه درترموس رابه لبش نزدیک میکرد. کارلایل براش دست تکان داد. پیرمرددرجواب دست آزادش راتکان داد. کارلایل نگاه کرد، پیرمردازپنجره وانت دولاشدوته مانده قهورابیرون ریخت. دوباره زیرداشبوردخم شد. کارلایل مجسم کردپیرمردسردوسیم رابه هم فشارمی دهد. کمترازیک دقیقه، وانت استارت زدوشروع کردبه تکان خوردن. پیرمردوانت راتودنده گذاشت وازجدول کنارکشید. کارلایل ازکنارپنجره برگشت، گفت « میس وبستر، خیلی خوشحالم که شما اینجائی»، میس وبسترگفت « منم همینطور، آقای کارلایل، حالابروسراغ کارت، تادیرنشده، درباره هیچ چی نگران نباش، مامیریم تاباهم کناربیایم، مگه نه بچه ها؟ »، بچه هاسرشان رابه نشانه توافق تکان دادند. کیت بایکدستش لباس اوراچسبید، شست دست دیگرش راتودهنش کرد.
کارلایل گفت « متشکرم، حس می کنم، واقعاحس میکنم صددرصدبهترم.»، سرش راتکان دادونخودی خندید. بچه هاراکه برای خداحافظی می بوسید، راحتی خاصی توسینه خودحس کرد. به میس وبسترگفت احتمالاچه ساعتی برمی گردد. کتش راپوشید، دوباره خداحافظی کردوازخانه خارج شد. برای اولین باردرطول ماهها، بارش راکمی سبک حس کرد. درحال رانندگی طرف مدرسه، موزیک رادیوراگوش می کرد.
    طی اولین برهه کلاس تاریخ هنر، روی اسلایدهای نقاشی های بیزانتین درنگ کرد. صبورانه تفاوتهای مختصرروشنگری وانگیزه هاش راتشریح وبه تناسب اندام ونیروی محرکه کاراشاره کرد. مدتی طولانی سعی کردهنرمندهای ناشناخته رادرمحیط عمومی جابیندازد، بعضی ازشاگردهاشروع کردندبه مالیدن کف کفشهاشان روزمین یاگلوصاف کردن. آنهاتنهاسه درس آن روزراپوشش دادند. کارلایل هنوزحرف میزدکه زنگ زده شد.
    توکلاس بعدیش، به طورغیرعادی، خودراروشن ضمیروآرام حس کرد. بادستهاش هدایت میکردومی گفت « مستقیمامثل این ومثل این یکی. شبیه نفس کشیدن رویه کاغذ. فقط یه تماس، وامثال اون. می بینین؟ »، اینهاراگفته وخودرابرلبه کشف حس کرده بود. به عنوان هدایت برس سوکالوین، انگشت های اوراگرفت وآهسته بلندکردوگفت « پیشنهاد، چیزیه درباره همه چیز. توبایدبا اشتباهاتت کارکنی، تاوقتی کارت موردپسندبه نظربرسه، فهمیدی؟ »
پائین وتوصف اطاق نهارخوری که رفت، کارول رادوسه نفرجلوترازخوددید. کارول پول نهارخودراپرداخت. کارلایل بی صبرانه منتظرپرداخت قبض خوراکش ماند. کارول تونیمه راه عرض اطاق بودکه بهش رسید. دستش رازیربازوی کارول خیزاندوکناریک میزخالی کنارپنجره هدایتش کرد. بعدازنشستن کنارمیز، کارول گفت « خدای من، کارلایل. »، گیلاس آیس تی خودرابلندکرد. صورتش سرخ بود، گفت « نگاه میس استورو طرف خودمون دیدی؟ توچت میشه؟ همه می فهمن. »، آیس تی خودرامزمزه کردوگیلاس راپائین گذاشت. کارلایل گفت « میس استوربره جهنم. هی، بگذاریه چیزی بهت بگم. عزیزم، خودمو خیلی سبکترازدیروزهمین وقت حس می کنم، مسیح مقدس! »، کارول گفت « چی اتفاقی افتاده؟ بهم بگو، کارلایل. »، فنجان میوه ش راکنارسینی خودکشیدوپودرپنیرروماکارونیش پاشید، اماچیزی نخورد. منتظرشدکارلایل حرفش رادنبال کند « بهم بگو، قضیه چیه؟ »، کارلایل جریان میس وبسترراگفت، حتی درباره چطورسرسیمهارابه هم فشردن وروشن کردن وانت آقای وبسترهم صحبت کرد. درضمن حرف زدن، بیشترخوراکش راخوردوسرآخرنان سیردارش راخورد. پیش ازآن که متوجه شودچه می کند، گیلاس آیس تی کارول راهم نوشید. کارول سرش راطرف بشقاب ماکارونی کارلایل که دست نزده بود، تکان دادوگفت « توخلی. »، کارلایل سرش راتکان دادوگفت« خدای من، کارول، مای گاد! حس خوبی دارم، میدونی؟ ازوضعی که تموم تابستون داشته م، خودموبهترحس می کنم. »، صدای خودراپائین آوردوگفت « امشب بیا، میای؟» ، دستش رازیرمیزخیزاندوجستجوکردوگذاشت روران کارول. صورت کارول دوباره گل انداخت. سرش رابلندکردواطراف نهارخوری راپائید. هیچکس تونخ آنهانبود. سرش رابه نشانه تائید، تندی تکان داد. دستش رازیرمیزخیزاندودست کارلایل رافشرد.
    بعدازظهرکه رسید، خانه راتمیزومنظم دیدوبچه هاراتولباسهای مرتب. کیت وساراتوآشپزخانه روصندلی ایستاده بودندوتودرست کردن شیرینی نان زنجبیلی، به میس وبسترکمک می کردند. موهای ساراازروصورتش دوروبایک سنجاق پشت سرش جمع شده بود. بچه هابادیدنش، شادمانه فریادزدند« ددی! »، کارلایل گفت « کیت، سارا، میس وبستر،من...»، میس وبسترنگذاشت حرفش راتمام کند، باسرعت گفت « آقای کارلایل ماروزخوبی داشتیم. »، باپیشبندی که بسته بود، انگشت هاش راپاک کرد. پیشبندکهنه ای باآسیابادی های آبی رویش ومتعلق به آیلین بود. « چه بچه های قشنگی، اوناجواهرن. هرکدوم یه جواهره. »، « نمیدونم چی بگم. »، کارلایل کنارکابینت ایستادوساراکه مقداری خمیررامی فشرد، تماشاوبوی چاشنی راحس کرد. کتش رادرآوردوکنارمیزآشپزخانه نشست وکراواتش راشل کرد. میس وبسترگفت « امروزیه روزآشناشدن بود، فردایه تعدادبرنامه های دیگه داریم.فکرکردم بریم توپارک قدم بزنیم. بایدازاین هوای خوب استفاده کنیم.»
کارلایل گفت « فکرخوبیه، عالیه. خوش به حال شماها، میس وبستر.»، میس وبسترگفت « گذاشتن این شیرینیاروتوکوره تموم می کنم، تااون وقت آقای وبستربایداینجاباشه. شماگفتی ساعت چار، منم گفتم ساعت چاراینجاباشه. »، کارلایل باخوشحالی سرش راتکان داد. میس وبسترباظرف مخلوط رفت طرف دستشوئی وگفت « یه تلفن داشتی، امروز. خانوم کارلایل تلفن زد. »، کارلایل گفت « خانوم کارلایل. »ومنتظرچیزی شدکه میس وبستربایدمی گفت « آره. من خودمومعرفی کردم، اماایشون انگارازاینجابودنم تعجب نکرد. باهربچه چن کلمه حرف زد. »، کارلایل به کیت وساراخیره شد، آنهاچندان اهمیت ندادند. شیرینی هارارویک تکه دیگرروکوره ردیف میکردند. میس وبسترحرفش رادنبال کرد « ایشون یه پیام گذاشت. بگذارببینم، اونویادداشت کردم، فکرکنم به یادمیارمش. ایشون گفت « بهش بگواین همون چیزیه که بهت گفتم – اونچه تواطراف میگذره، میاداطراف. »، فکرکنم گفته ایشون درسته، ایشون گفت خودشماقضیه رودرک می کنی. »، کارلایل به میس وبستر خیره شد. صدای ماشین آقای وبستررادربیرون شنید. میس وبسترگفت « آقای وبستره. »، پیشبندرابازکرد. کارلایل به توافق سرتکان داد. میس وبسترپرسید« هفت صبح؟ »، کارلایل گفت « خیلی خوبه. بازم تشکرمی کنم. »
    بچه هارابردزیردوش، پیژامه تن شان کردوبراشان کتاب خواند. دعای پیش ازخواب شان راگوش ورواندازروشان کشیدولامپ راخاموش کرد. نزدیک ساعت نه بود. برای خودیک نوشیدنی درست کردوتاشنیدن صدای آمدن اتوموبیل کارول توپارکینگ، تلویزیون نگاه کرد.
    حول وحوش ساعت ده شب دونفری روتختخواب بودند، تلفن زنگ زد. کارلایل قسم خوردبلندنشودوگوشی رابرندارد. تلفن زنگ زدنش راادامه داد. کارول روتخت نشست وگفت « ممکنه مهم باشه. ممکنه پرستاربچه من باشه. اون این شماره روداره. »، کارلایل گفت « اون زن منه. میدونم، خودشه. داره عقل شوازدست میده. داره دیوونه میشه. من نمیرم جواب بدم. »، بهرحال، من بایدزودتربرم، امشب قضیه دلچسب بود، عزیزم. »، صورت کارلایل رانوازش کرد.
    اواسط ترم پائیز، میس وبسترتقریباشش هفته باآنهامانده بود. دراین مدت زندگی کارلایل تحت تاثیرشماری ازدگرگونی هاقرارگرفته بود. به دلایلی به این واقعیت رسیده بودکه آیلین دیگررفته وتاآنجاکه میتوانست درک کند، درنظرنداشت برگردد. این تصورکه ممکن است اوضاع عوض شودراکنارگذاشت. آخرشب بود، شبی که باکارول نبود، خواست عشقی که تاهنوزبه آیلین داشت وزجرکشیدن ازاتفاقات پیش آمده راپایان دهد – بیشتربه این خاطرکه اووبچه هاخوشحال تربودند. آنهاتحت مراقبت های میس وبسترموفق بودند. اخیراترتیب پختن شام وگذاشتن توکوره راهم برای شان داده بودکه تارسیدن کارلایل ازمدرسه گرم بماند. کارلایل طرف درمیرفت که بوی خوش خوراکی خوب توآشپزخانه رااستنشاق کندوببیندکیت وسارادرچیدن میزنهارخوری کمک می کنند. دوباره ازمیس وبسترپرسیددوست داردشنبه هام کاروبه آنهاکمک کند. میس وبسترموافقت کردوگفت « اگه قبل ازظهراومدنم ایرادی نداره، صبحای شنبه بایدکارای آقای وبستروخودمو بکنم. »، این روزها، کارول پسرش دوج راپیش بچه های کارلایل می گذاشت وهمه شان تحت مراقبت میس وبستربودند. کارول وکارلایل بااتوموبیل میرفتندرستورانی توحومه که شام بخورند. کارلایل معتقدبودزندگیش دوباره شروع می شود. گرچه بعدازتلفن شش هفته پیش، ازآیلین خبری نداشت، بدون عصبانیت ونزدیک به گریستن، خودراقادربه فکرکردن درباره اومی دید.
تومدرسه، برهه قرون وسطی راپشت سرمی گذاشتندوهنرگوتیک راشروع می کردند. بارنسانس هنوزمدتی، حداقل تابعدازتعطیلات کریسمس، فاصله داشتند. همین اوقات بودکه مریض شد. شب انگارتنگ نفس گرفت وسردردش شروع شد. مفاصلش خشک شدند، دراطراف حرکت که می کرد، حس می کردسرگیجه دارد. سردردش شدیدشد. یک روزیکشنبه بااین وضع بلندشدوفکرکردبه میس وبسترتلفن کندوازش بخواهدبیایدوبچه هاراجائی ببرد. بچه هاباهاش مهربان بودند. گیلاس های آب میوه ونوشیدنی غیرالکلی براش می آوردند. نمی توانست ازآنهامواظبت کند. صبح دوم مریضیش، تنهاتوانست خودراتاکنارتلفن بکشد، به مدرسه تلفن کرد، اسم، مدرسه ، اداره ونوع مریضی خودرابه پاسخ دهنده تلفن دادوآقای مل فیشررابرای تدریس به جای خود، معرفی کرد. فیشرهفته ای سه یاچهارروز، روزانه شانزده ساعت آبستررنگ وروغن نقاشی می کرد.نقاشیهاش رانه می فروخت ونه براشان نمایشگاه می گذاشت. یکی ازدوستهای کارلایل بود. کارلایل بازن آن طرف خط پچپچه کرد« مل فیشروبه کاربگیرین، آره، فیشر. »، برگشت تورختخواب، زیررواندازهاخزیدوخوابید. توخواب، صدای حرکت موتوروانت رادربیرون شنید. آخرین خرخرش، نشانه خاموش شدن موتوربود. کمی بعدصدای میس وبستررابیرون دراطاق خواب شنید. « آقای کارلایل؟ »، « بله، میس وبستر. »، صداش عجیب به نظرخودش رسید. چشمهاش رابسته نگاه داشت « من امروزمریضم، مدرسه تلفن زدم که میخوام امروزتوتختخواب بمونم. »،میس وبسترگفت « بگذارببینم، نگران نباش، من توروزآخری، اوضاعوروبه راه می کنم. »
   کارلایل چشمهاش رابست. هنوزدرحالت بین خواب وبیداری، حس کرددرورودی خانه بازوبسته شد. گوش داد، ازآشپزخانه صدای مردی راشنیدکه آهسته چیزی می گویدوصندلی کنارمیزکشیده می شود. کمی بعدصدای بچه هاراشنید. بازاندکی نگذشته – مطمئن نبودچقدروقت گذشت – صدای میس وبستررابیرون دراطاقش شنید« آقای کارلایل، بایدبه دکترتلفن کنم؟ »، کارلایل گفت « نه، وضعم خوبه. فکرمی کنم فقط یه سرماخوردگی بده، همیشه حس می کنم داغم. فکرمیکنم خیلی رواندازروم کشیده م. توخونه خیلی گرمه، میشه گرمای کوره روکم کنی؟ »، بعدحس کرددوباره خوابش برد. کمی که گذشت، حرف زدن بچه هارابامیس وبسترتواطاق نشیمن شنید. تصورکردمی آمدندداخل یاخارج می شدند؟ می تواند روزبعدباشد؟ دوباره خوابش برد. دراطاقش بازکه شد، بیداربود. میس وبسترکنارتختش پیداش شد. دستش راروپیشانی کارلایل گذاشت، گفت « شماتوتب می سوزی، خیلی تب داری. »، کارلایل گفت « خوب میشم، فقط لازمه یه کم بیشتربخوابم. میشه کوره روخاموش کنی؟ اگه چنتاآسپرین واسه م بیاری، خیلی ممنون میشم. سردردناجوری دارم. »، میس وبستراطاق راترک کرد، دربازماند، توانست صدای بلندتلویزیون رابشنود. صدای میس وبسترراشنید « صداشوبیارپائین، جیم. »، ناگهان صدافروکش کرد. کارلایل بازحس کردخوابش برد. نتوانست بیش ازیک دقیقه بخوابد، میس وبسترباسینی برگشته بودتواطاق. کنارتختش نشست. کارلایل خودرابالاکشیدوسعی کردبنشیند. میش وبستربالشی پشت سرش گذاشت، چندقرص بهش دادوگفت « اینارو بخور، این روهم بنوش. »، یک گیلاس آب میوه جلوش گرفت « مقداریم کرنفلکس گندم برات آوردم، ازت میخوام اینم بخوری. برات خوبه. »، آسیرین راخوردوآب میوه رانوشید. سرش راتکان داد، دوباره چشمهاش رابست. داشت خوابش میبرد، میس وبسترگفت« آقای کارلایل»، چشمهاش رابازکرد،کمی نیم نشسته شدوگفت « بیدارم، متاسفم، من خیلی داغم، تمومش همینه. چه وقتیه؟ الان هشت ونیمه؟ »، میس وبسترگفت« یه کم بعدازنه ونیمه. »، کارلایل گفت « نه ونیمه. »، « حالامیخوام این کرنفلسکوبهت بدم وشمادهنتوبازمی کنی واونومیخوری. شیش قاشقه وتموم. اینجا، قاشق اول اینجاست. بازکن، بعدازخوردنش، حس می کنی بهترشدی. بعدمیگذارم بخوابی. اینوبخور، بعدتاهروقت خواستی، بخواب. »،کرنفلکس راکه باقاشق بهش میداد، خوردوبازهم آب میوه خواست. دوباره زیررختخواب خزید. تازه خوابش میبرد، حس کردمیس وبسترپتوئی دیگرروش کشید.
    بیدارکه شد، بعدازظهربود. ازنورپریده رنگی که ازپنجره تومی آمد، توانست بگویدبعدازظهراست. بلندشدوپرده راپس زد. توانست ببیندبیرون تیره است. خورشیدزمستانی پشت ابرهابود. آهسته ازتخت آمدپائین. دمپائی هاش راپیداکرد. لباس بلندش راپوشید. رفت توحمام، خودراتوآینه نگاه کرد. صورتش راشست، باز تعدادی آسپرین خورد. صورتش راباهوله حشک کردورفت تواطاق نشیمن. میس وبسترتعدادی روزنامه رومیزاطاق نهارخوری انداخته بود، خودش وبچه هاعروسکهای گلی رابه یکدیگرسنجاق می کردند. چیزهائی ساخته بودند باگردنهای بلندوچشم های ورقلمبیده، چیزهائی که زرافه یادایناسوررابه خاطرمی آورد. به میزنزدیک شدوروی کاناپه که نشست، میس وبستربالارانگاه کرد، پرسید« حالتون چطوره؟ ». کارلایل حول وحوش اطاق نهارخوری که میس وبستروبچه هاکنارمیزنشسته بودندرانگاه کرد، گفت « بهترم، متشکرم. کمی بهترم. هنوز سردرددارم وکمی احساس گرمامی کنم. »، پشت دستش رابلندکردوروپیشانیش گذاشت، گفت « امابهترم. آره، بهترم. ازکمک امروزصبح شماممنونم. ». میس وبسترگفت « حالامیتونم یه چیزی واسه تون بیارم؟ بازم یه مقدارآب میوه یاچای؟ فکرنکنم قهوه م بدباشه، امافکرکنم چای بهترباشه. یه مقدارآب میوه بنوشی، ازهمه بهتره. ». کارلایل گفت « نه، نه ممنون. کمی اینجامی شینم. کمی بیرون رختخواب باشم، خوبه. روهمرفته کمی احساس ضعف می کنم. میس وبستر؟ »،میس وبسترنگاهش کردومنتظرماند. کارلایل پرسید« امروزصبح صدای آقای وبسترروتوخونه شنید؟ البته خیلیم خوبه. فقط متاسفم که شانس دیدن وخوشامدگوئی باهاش رونداشتم.»، میس وبسترگفت « خودش بود، اونم میخواست شماروملاقات کنه، من ازش خواستم بیادتو، اون صبح بدی روانتخاب کرد. شمامریض بودین. آقای وبسترومن خواستیم یه چیزی درباره برنامه مون به شمابگیم، امروزوقت خوبی واسه گفتنش نبود. »، کارلایل هشداری درحرف میس وبسترحس کردوترس روقلبش ناخن کشید، پرسید « بهم بگوبرنامه چیه؟ »، میس وبسترسرتکان داد، گفت « مهم نیست، من میتونم منتظرشم. »،ساراگفت « چی بهش بگی؟ بهش چی روبگی؟ »، کیت هم داخل صبحت شد« چی، چی؟». بچه هاکاری راکه مشغولش بودند، رهاکردند. میس وبسترسرپابلندشدوگفت« فقط یه دقیقه، شما، بچه ها. »، کیت دادزد « میس وبستر، میس وبستر!»، میس وبسترگفت« حالااینجارونگاکن، مردکوچک! من احتیاج دارم باپدرتون حرف بزنم. پدرتون امروزمریضه، شماسخت نگیرین،اوکی؟ توبرو باگلات بازی کن، اگه این کارونکنی، خواهرت توساختن عروسک، ازت جلو میزنه. ». طرف اطاق نشیمن حرکت که کرد، تلفن زنگ زد. کارلایل طرف ته میزخزیدوگوشی رابرداشت. مثل قبل توگوشی صدای خواندن شنیدوفهمیدآیلین است. گفت« بله، این چیه؟ »، زنش گفت « کارلایل، ازم نپرس چطوری، من میدونم که همین الان اوضاع خوب پیش نمیره. تومریضی، مگه نه؟ ریچاردم مریض بوده. این یه چیزیه که دورواطراف می چرخه. اون نمیتونه هیچ چی توشکمش نگاهداره. یه هفته تمرین نمایشنامه ای که روش کارمیکنه روازدست داده. من مجبورم خودم برم پائین وتوصحنه های مسدودشده به دستیارش کمک کنم. تلفن نکردم که اینوبهت بگم. بهم بگواوضاع اونجاچطوره؟ ». کارلایل گفت « چیزی واسه گفتن نیست، من مریضم، تمومش همینه. یه سرماخوردگی، دارم بهترمیشم.»، آیلین پرسید« توهنوزداری گزارشتومینویسی؟».
    ازحرفش تعجب کرد. چندسال پیش بهش گفته بودیک دفترگزارش مینویسدو نگهداری می کند، نه یادداشتهای روزانه،گزارش که چیزهائی راتوضیح میدهد. هیچ وقت دفتررابه آیلین نشان نداده وبیش ازیک سال هم چیزی توش ننوشته وفراموشش کرده بود. آیلین گفت « تواین فاصله زمانی، بایدیه چیزائی بنویسی. چی حسی داری وچی فکرائی می کنی وتواین برهه ی مریضی توسرت چی میگذره. یادت باشه، مریضی یه پیامه درباره سلامتی وخوب بودنت. مریضی یه چیزائی بهت میگه، یه جائی بنویس ونگهداری کن. میدونی منظورم چیه؟ وقتی سلامتی، میتونی برگردی وبخونی وبدونی پیام چی بوده. بعدامیتونی اونوبه عنوان یه واقعیت بخونی. کولت، وقتی تب داشت، این کارومیکرد.»، کارلایل پرسید « کی؟ گفتی چی کرد؟ »، آیلین جواب داد « کولت، خانم نویسنده فرانسوی. تومیدونی درباره کی دارم حرف میزنم. یه کتاب ازش توخونه داریم. جی جی یاچیزی شبیه اون. من اون کتابونخونده م، ازوقتی اینجابوده م، کاراشوخونده م. ریچاردمنوطرف خوندن کاراش کشوند. فقط چن کتاب درباره این چیزانوشته، درباره این که وقتی تب داشت، چی فکرائی میکردوچی حسی داشت. گاهی وقتاتبش صدودودرجه بود، گاهی وقتام پائین تر. گاهی ازصدودوهم بالاترمیرفت، اماصدودوبالاترین بود، همیشه درجه تبشو می گرفت وهمون وقتامی نوشت، وقتی تبش بالابود، درباره ش می نوشت. اینه اون چیزی که دارم میگم. سعی کن یه چیزی شبیه اون بنویسی. ممکنه یه چیزی ازتوش دربیاد. »، چیزی راکه آیلین می گفت، به نظرکارلایل توضیح ناپذیررسید. آیلین خندید « بعداحداقل حساب ساعت به ساعت مریضی توداری که مرورش کنی. سرآخراونوداری که نشونش بدی. همین الان تواین ناراحتی روداری، بایداونوتبدیل کنی به یه چیزقابل استفاده.»،   کارلایل نوک انگشتش راروشقیشه ش فشردوچشمهاش رابست. آیلین هنوزروخط ومنتظربوداوچیزی بگوید. کارلایل میتوانست چه بگوید؟ براش روشن بودآیلین دیوانه شده. گفت « مسیح مقدس، مسیح مقدس، آیلین. من نمیدونم درباره اون چی بگم. واقعانمیدونم. حالادیگه بایدبرم. ممنون که تلفن زدی. »
آیلین گفت « مسئله ای نیست. مابایدبتونیم باهم ارتباط داشته باشیم. به جای من بچه هاروببوس. بهشون بگوعاشق شونم. ریچارد، بااین که درازبه درازروتختش افتاده، بهت سلام میرسونه.»،کارلایل گفت « خداحافظ. »، گوشی راگذاشت. دست هاش رابردنزدیک صورتش. به خاطرآوردموقع رفتن دخترخپله هم طرف اتوموبیل، همین کارراکرده بود. دست هاش راپائین اوردومیس وبسترراکه تماشاش میکرد، نگاه کرد. میس وبسترگفت « امیدوارم اخباربدنباشه. »، یک صندلی راکشانده نزدیک کاناپه ای که کارلایل نشسته بود. کارلایل سرش راتکان داد. میس وبسترگفت« خیلی خب، آقای کارلایل، ممکنه بهترین وقت واسه حرف زدن دراین باره نباشه، اماحالاوقت خوبیه. »، اطاق پذیرائی ومیزراپائید، بچه هاسرشان پائین بودوباگلهاشان مشغول بودند. « بایدهرچه زودتردرباره ش صبحت کرد. ازقرارمعلوم حالادیگه وضع شماوبچه هاخوبه. من یه مقداربرنامه دارم که بایدواسه شمابگم. جیم ومن به این نتیجه رسیدیم یه چیزائی بیشترازچیزی که الان داریم، احتیاج داریم. متوجهی چی میگم؟ این قضیه واسه منم سخته. »،کارلایل سرش راآهسته تکان داد. متوجه شدمیس وبسترمی کویدداردآنجاراترک می کند. صورت خودرابا آستینش خشک کرد. میس وبسترگفت « پسرجیم، باب، ازازدواج اولش، یه مردچل وپنج ساله است، دیروزتلفن وواسه رفتن به اورگان وکمک کردن تومزرعه سیب زمینی، دعوتمون کرد. جیم تومزرعه سیب زمینی کمک شون میکنه، منم آشپزی، خریدبیرون وکارای نظافت خونه وکارای لازم دیگه رومی کنم. این یه فرصته، واسه هردونفرمون. خوراک، اطاق وچیزای دیگه مونم تامینه. دیگه جیم ومن ازاتفاقاتی که ممکنه واسه مون پیش بیاد، ترس نداریم. متوجهی میخوام چی بگم؟ الان جیم هیچ چی نداره، اون هفته پیش شصت ودوساله شد. اون هیچ چی واسه روزمبادانداشت. امروزصبح اومدکه خودش اینو بگه. میدونی، داشتم واسه شما یه یادداشت می نوشتم. مافکرکردیم – من فکرکردم – موقع گفتنش، بهتربودجیم اینجاباشه. »،میس وبسترمنتظرماندتاکارلایل چیزی بگویدوچیزی نگفت، حرفش رادنبال کرد« من این هفته روتاآخرویکی دوروزم ازهفته دیگه میتونم بمونم، اگه لازم باشه. امامیدونی، ماواقعاوحتمابایدبریم وشمابایدطالب خوشحالیمون باشی. منظورم اینه که توتموم راه به طرف اورگان، بااون وانت قراضه، میتونی تصورکنی؟ من خیلی دل تنگ این بچه هامیشم، اوناخیلی جواهرن. »، بعدازمدتی که هنوزجوابش رانداده بود، میس وبسترازروصندلی بلندشد، رفت روکاناپه کنارش نشست، آستین ربدوشامبرش رالمس کردوگفت« آقای کارلایل؟ »، کارلایل گفت « می فهمم، میخوام بدونی که اینجابودنت، خیلی دگرگونیهادرمن وبچه هابه وجودآورد. »، سرش به شدت دردمی کردومجبورشدچشمهاش راچپ وراست کند، گفت « سرم دردمیکنه، این سردردمنومی کشه. »، میس وبسترنزدیک شدوپشت دستش راروپیشانیش گذاشت، گفت « شماهنوزکمی تب داری، بازم واسه ت آسپرین میارم. توپائین آوردن تب، کمکت میکنه. من هنوزاینجام، بازم دکترت هستم. »، کارلایل گفت « زنم فکرمیکنه حالتائی که اینجوروقتادارم، بایدیادداشت کنم. اون فکرمی کنه تشریح چی شکلی بودن تب، نظریه جالبیه. بعدامیتونم برگردم عقب واونومطالعه کنم وپیامهائی ازش بگیرم.» ، خندید، چندقطراشک چشمهاش راپوشاند، آنهاراباکف دستش پاک کرد. میس وبسترگفت « فکرکنم آسپرین وآب میوه توبیارم وبرم سراغ بچه ها. به نظرمیرسه علاقه شونوبه بازی باگل دارن ازدست میدن. »، کارلایل ازبیرون رفتن میس وبسترازاطاق وتنهاگذاشتنش، می ترسید. میخواست باهاش حرف بزند. گلوی خودراصاف کرد، گفت « میس وبستر، یه چیزی هست که میخوام بدونم، من وهمسرم مدت زیادی، بیشترازهرچیز وهرکس تودنیا، عاشق هم بودیم، این دوتابچه م به این عشق وعلاقه اضافه شدن. فکرمی کردیم ومیدونستیم باهم پیرمیشیم. میدونستیم تموم کارائی روکه بایدمی کردیم، باهم عملی می کنم.»، سرش راتکان داد. انگارگرفتار اندوهگین ترین وضعیست که تاحال ودرهرموقعیتی درگیرش بوده واکنون هرکدام بدون دیگری، ازسرمی گذرانند. میس وبسترگفت « همه چی درست میشه. »، دست کارلایل رانوازش کرد. کارلایل خودراجلوکشید، دوباره صحبتش راشروع کرد. مدتی که گذشت، بچه هاوارداطاق نشیمن شدند. میس وبسترمتوجه آنهاشدوانگشتش رابردرولبهاش. کارلایل نگاهشان کردوحرفش راادامه داد. باخودگفت: بگذارآنهام گوش کنن، موردعلاقه آنهام هست. بچه هاانگارفهمیدند بایدساکت باشند، حتی مقداری هم وانمودکردندبه حرفهاعلاقمندند. کنارپاهای میس وبسترنشستند. کمی بعدروفرش، روشکم درازشدندوشروع کردندبه آهسته خندیدن. میس وبسترجدی نگاهشان کرد، خنده رامتوقف کردند. کارلایل حرف ش راپی گرفت، ابتداهنوزسرش دردمی کردوازاین که باپیژامه روکاناپه وپیرزن کنارش نشسته وصبورانه منتظرحرفهای بعدی اوست، احساس ناراحتی میکرد. کمی که گذشت، سردردش ازبین رفت وخیلی ازناراحتی هاش برطرف شدوفراموش کرد قراربودچقدراحساس ناراحتی کند. داستان زندگیش راازاواسط وبعدازتولدبچه ها شروع کرده بود. به مرورپس رفت وازابتداشروع کرد، اززمانی که آیلین هجده ساله واونونزده ساله ودختروپسری عاشق هم شدندودرآتشش می سوختند. متوقف شدکه عرق پیشانیش راپاک کند. لبهای خودراخیس کرد. میس وبسترگفت « ادامه بده، من می فهمم داری چی میگی. شمافقط حرفتوادامه بده، آقای کارلایل. درباره اون حرف زدن واسه ت خوبه. گاهی وقتالازمه درباره ش حرف زده بشه. ازاون گذشته، من دوست دارم اونوبشنوم وشمابعدازگفتنش، حس می کنی حالت بهتره. یه وقتی واسه منم یه همچین اتفاقی پیش اومد، چیزی شبیه همین که توضیح میدی. عشق. اینه، اون چیزی که هست. »
بچه هاروفرش خوابشان برد. کیت روشست تودهنش. کارلایل هنوزحرف میزدکه آقای وبسترتوآستانه درپیداش شد. درزدوداخل شدکه درجمع کردن وسائل، به میس وبسترکمک کند. میس وبسترگفت « بشین، جیم. عجله ای نیست. چیزی روکه می گفتی، ادامه بده، آقای کارلایل .». کارلایل برای پیرمردسرتکان دادوپیرمردباسرتکان دادن، جوابش راداد. یکی ازصندلی های اطاق پذیرائی را برداشت وبرای خودبه اطاق نشیمن آورد. صندلی راآوردنزدیک کاناپه وباکشیدن آهی، نشست. کلاهش راازسربرداشت وباسستی، یک پاش راروپای دیگرگذاشت. کارلایل حرفش راشروع که کرد، پیرمرددوپاش راروزمن گذاشت. بچه هابیدارشدند، روفرش نشستندوسرشان راجلووعقب بردند. همزمان کارلایل تمام گفتنیهاش راگفته بودوصبحتش راتمام کرد.
    حرفش راتمام که کرد، میس وبسترگفت « خیلیم خوب، خوش به حال شما. شمازندگی خوبی تشکیل دادین وپشت سرگذاشتین، خانم کارلایلم همینطور، شماهیچوقت اونوفراموش نمی کنین. بعدازگذشتن ازاین تب، هردونفرمیرین که یه زندگی خوبی داشته باشین ». میس وبستربلندشدوپیشبندی راکه بسته بود، بازکرد. آقای وبسترهم بلندشدوکلاهش راروسرش گذاشت. کارلایل کناردرخروجی، دست هردووبستررافشرد. جیم وبسترلبه کلاهش رالمس کردوگفت« چه راه درازی!»، کارلایل گفت « موفق باشین. »، میس وبسترگفت « من، مثل هرروز، صبح اول وقت شمارومی بینم. »، کارلایل انگارکه امرمهمی سروسامان گرفته، گفت « خیلیم خوب. »
    دونفرپیر، بامواظبت پیاده روراپیش رفتندوسواروانت شدند. جیم وبسترزیر داشبوردخم شد. میس وبسترکارلایل رانگاه کردودست تکان داد. بعدازآن بودکه کارلایل کنارپنجره ایستادوحس کردچیزی پایان یافته. بایدباآیلین وزندگی بااو درگذشته، کاری کرد.کارلایل هیچوقت به عنوان خداحافظی، براش دست تکان داده بود؟ بایداین کارراکرده باشد، میدانست که این کارراکرده. الان ودرحال حاضربه خاطرنمیاورد. متوجه شدهمه چیزتمام شده. حس کردمیتواندواگذاردش که برود. مطمئن بودزندگی مشترکشان به همان شکلی که تعریف کرده، گذشته وچیزی بودمربوط به گذشته ودرحال گذشتن – گرچه ناممکن به میرسیده واودرمقابله باهاش، مبارزه کرده – حالابخشی ازخودش هم می شود، باهمان اطمینان همه ی چیزهای دیگری که پشت سرگذاشته است.
    وانت روبه جلوکه لغزید، یک باردیگردستش رابلندکرد. دیدکه دونفرپیرکمی طرف اوبرگشتندووانت دورشد. دستش راپائین آوردوطرف بچه هاش برگشت.....      


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست