سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

اهل کجایی
جهانبخش رشیدی


• من بی کس ترین کس زمین بودم، من باهیچ کسی کس نشدم به جز مادرم زمین و خواهرم بلوط و عطر گل سرخ در گندمزار. من در عمیق دره ها تب کردم و بر فراز قله ها رشد ! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۰ آبان ۱٣۹۶ -  ۱۱ نوامبر ۲۰۱۷


 
چه خوش گفت :

سهراب: نسبم شاید می رسد به زنی ..........در بخارا
."
یا شاید همین نزدیکی پشت خانه
زیر همین سایه درخت همسایه ، همانجا که نوک سایه اش سرکی به پاساره ی* دیوار کاهگلی ما هم می زند
نزدیک همین گردنه که الاغی زیر بار سنگین عمر از سوراخهای دماغش بازدم دود و اکسید کربن بیرون می زند.. شاید این آخرین بار است که به گردنه می رسد
و شاید این آخرین بار زر است که از غارت دهکده به گردنه می رساند تا با ارزانی یک کانادا درای عوض کند.

یک جایی بعد از گردنه نرسیده به عمق دره
آنجا که پر است از اسرار گم شده و نشکافته شده،
به سان جوانه هایی که در عنفوان غنچه چیده شدند و هیچگاه نشکفتند.
همانجا که قلب دره لبریز است از درد دلهای دخترکانی زیر بار کومه ای هیزم، دردهای عمیق درون دره را درآوازی زیبا و وزین می خواندند : زئنولدار* !پاوردار ! زئنولدار!   پاوردار!
آری دخترکانی با کوله باری درد که دلشان پر از حسرت بود دخترکانی که در حسرت اسرار دره بیهوده پیر شدند و بیهوده چشم به راهِ آمدن سوار سرنوشت با اسب سفیدش ماندند !
و پیر شدند در حسرت عشق!
و بر یال دره آخرین کبک کوهسار که تمام تنش سوراخ ساجمه های صیادان بی رحم بود هم آواز می گشت با پیچش صدای دخترکان و تپش قلب دره شاید بانگ می زد در گوش دخترکان
هی هی هی ! سلام مرا به صیادان برسانید و بگویید دیگر رمقی برایم نمانده است آماده ی نبردم با شما و وداع با سرزمین رویاهایم! با بهشتی که در آن زندگی را به کامم جهنم کردید!
یا جایی در پایین دست دره
آنجا که محل پیوستگی قطره های آب جویباران
و به هم آمیختن در آخرین پرتگاه دره که آبشاری از قطره ها با شتاب خود را به دشت پرتاب می کند تا سیراب کند بیابان را و گندمزار را!
یا شاید آنجا که گندمزار با باد بهاری به فوران در می آید و موج می زند و گل سرخی را در باد به رخ باد می کشاند !شاید همانجا که باد عطر گل سرخ را از گندمزار می رباید و بوی گل سرخ را و طعم خاک را ونسیم آبشار را به کوچه های ده می رساند
آنجا که بر خرمنجاهای آباد جز بافه ای غصه بیشتر نمانده است و گاو مش حسن گاه دهانش را به خرمنجای خالی می چسباند و گاه سرش را بالا می کند و افق رامی نگرد که ابری سرخ و کم پشت غروب سرد یک دهستان با خرمنجای غارت شده را نشانه گرفته است
همانجا ، همان افق که بر قله کوه ایستاده است سرد و بی رمق نظاره می کند کوهستان را ، چون صیادی که خوب می داند کوهستان دیر زمانی است که از وحوش خالی است افق بی خود رنگ سرخ قبای کوهستان را پوشیده است
استتار کرده است که چه چیزی را ببیند مگر در نهان چیزی مانده است !صیدها همه صید شده اند !
برای کدامین پازن کمین کرده است
شاخهای بلند پازن را سالها پیش شکستند و در جشن عاشورا همراه چوبهای دادآباد* بدون داد به آتش کشیدند تا عروسک خیمه شب بازی تن عریان خود را با آن گرم کند.!
من بی کس ترین کس زمین بودم، من باهیچ کسی کس نشدم به جز مادرم زمین و خواهرم بلوط و عطر گل سرخ در گندمزار
من در عمیق دره ها تب کردم و بر فراز قله ها رشد !

پای پتی در گرمای سوزان تابستان گرمسیر به دنبال گنجشک دویدم تا اسیرش کنم نه به خاطر گوشتش
من می خواستم نرمی پرهای گرمش را در تب تابستان حس کنم و قطره ای از آب مشکم را در دهانش بریزم
من با همه طرح دوستی ریختم باهمه کس اما هیچکس شدم
آری زادگاه من نا کجا آباد بود
شاید:
همانجاست که باد بوی علفزار و گندمزاران را با بوی خرمنجای سوخته و دود برکت بریان شده روزی مردم ، و صداقتی و شرافتی که غارت شد و کربن را باهم در آمیخت و با آنها معجونی بغایت داغ و سوزان ساخت تا شلاق وار به صورت درخت سرو دهکده بپاشد تا غرورش را بسوازند ویک طرف صورتش که سمت قطره های معجون سوزان بود کرخت کند تا هرگز نگویید خدا عاشق زیبایی است بلکه یاد بگیرد که خدا دستپیچک حسادت است و کینه و دشمنی !
و هرگز مغرور زیباییش نشود !

زادگاه من همه چیز بر هم است!
شهرهایش بوی کهنگی می دهد ، بوی تاریخ ، بوی خستگی تن مردانی که در بازگشت از ماجراهای دور افسانه بر کوچه ی کاهگی نشسته اند ، خسته کنار درهای چوبی اساطیری با شکلکهای بز کوهی
اما بی غرور و بی رمق آنجا که دروازه های بزرگ خانه ها همدیگر را هاج و واج می نگرند
همانجا که پیرزنانش در گذرگاها ومعابر بر کنار هر دری که می رسند آهی می کشند و سر را از قلاب کمان کمر می رهانند و با حسرت به دربهای چوبی و شاخ پازن می نگرند
و هنوز به امید خوشبختی می گردند
بر هر دروازه ای از شهر من زنجیر خران بارکش را به پای درختان سرو بسته اند تا خر اسیر سرو شود و سرو آزاده اسیر خر براستی کدامیک آزاده اند
من تمام عمرم نظاره گر خراشیدن پوست سروهابودم به دندان خران
!.

در شهر من دختری در زیر سردر دکان لحاف دوزش تا صبح باران خورد گفتم اهل کدام محلی ؟
گفت خانه ندارم !
گفتم چه کسی ؟
گفت : کس ندارم
گفتم سر پناهی چیزی؟
گفت : هر جا شبی مادرم سرپناهی بیابد من اهل آن خانه ام
گفتم اما هیچ جا خانه ی پدری نمی شود گفت : پدر چند نقطه دارد ؟
نباید بدانم ! ؟ تو بگوپدر چند نقطه دارد ! شاید مدرسه رفتم ؟
می خواهم یاد بگیرم !

من خوب فهمیدم در شهر من هر سوالی یک جواب سر بالا دارد یک جواب پر از خار ، لبریز از سوال ، پس بهتر آن بود که هیچ سوالی نشود !
کور باید زیست و لال باید مرد تا گورکن اسرار مردم نشوی ! رازی نمانده است همه چیز دریده شده است ! تاس رسوایی سالهاست که از بام افتاده است و این ماییم که انگشت در گوش خود فریفتن فرو برده ایم!
پشت این پنجره های آهنی که بر هر کدام خروارها خاک کهنگی نشسته است و پرده ای که راه عبور نور و تاریکی و رازهای آشکار را مسدود کرده است و هیچ دخترک باران خورده ای نمی داند مادر امشب پشت کدام پرده است !

خیلی وقت است که پشت این پنجره های سرد آهنی و پشت این پرده های سیاه ، مارانی سپید و سیاه لانه کرده اند و می گزند با نیش طعن، شراب هفت ساله ! در حرام پشت پرده !
درختان شهرم خیلی وقت است که دیگر سایه شان را از همسایه دریغ می دارند
گلهای آفتابگردان بر عکس نور خورشید می چرخند
کاسمسا* از رونق افتاده است ، ننگ بی فرهنگی بر پیشانی کاسمسا زده اند
خروسها به وقت گرینویچ می خوانند! دیگر تعادل روحیشان را از طلوع آفتاب حسن نمی گیرند !
زنهای شهرم هل و میخک از لوس انجلس وارد می کنند و حنا و خنه* از چین!

مردان شهرم را هورمونها، رشد سریع داده اند که تنشان گنده گردد و ریششان همیشه سیاه تا شرمنده ی زنان اسیر شده ی ماتم زده نشوند،
آری زادگاه من همانجاست که درخت مو دستانش را تا بی نهایت به گردن گردوی پیر پیچانده است اما ریشه اش در ترک های دستان باغبان پیر خون می خورد تا یاقوطیش سرخ رنگ شود!
شهر من خیلی سالها پیش قفل زنجیرهای اسارتش را از قلب من باز کرده است بر من نحله ی برو زده است !اما نمی دانم چرا قادر نیستم زنجیرها را از وجودم خالی کنم
شاید اسارتم یک رویاست یا یک شوئی که هر چه روبه جلو فرار می کنم تا از شر دلباختگی شهرم بگریزم اما گامهایم به عقب بر می گردند
هرجای دنیا که می گریزم سرانجام رویاهایم مرا به همان شهرم بر می گردانند به پیش برادرم تنی ! که بی خود رگ گردنش با هر آواز قناری بالا می زد!
و گرز غیرت را بر کاسه ی کمانچه ی حاج فیروز می کوبید تا سرود شادی نوروز را سر ندهد و لال و گنگ شود در بهار !
شهر من همانجاست که خواهرم در لحظه ی مرگ!مرگ ناخواسته کودک نارس متولد کرد و برادرم در حین تولد نوزادش فوتبالیست شد تا!
پاساره -کناره ی دیوار

* دادآباد-منطقه ای در لرستان دارای جنگل عجیب و کهن
کاسمس- یک سنت دیر پای در لرستان بود که هر همسایه ای از غذایی که می پخت یک کاسه هم برای همسایه می فرستاد
خنه-وسمه نوعی حناء

جهانبخش رشیدی
بیست و چهارم سپتمبر دوهزارو هفده
 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست