تجربه زنانه در آرایشگاهی در کابل
نسترن طارسی
•
حین کار، از فرصت استفاده کردم و درباره خودش پرسیدم. فرحناز خانم سالهای سال در ایران زندگی میکرده و فارغالتحصیل رشته داروسازی از دانشگاه آزاد بود. با هیجان گفتم: «یعنی یک خانم داروساز ابروهای من را بر میدارد!؟»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۹ مهر ۱٣۹۶ -
۱۱ اکتبر ۲۰۱۷
کانون زنان ایرانی- پیش از سفر به افغانستان با خودمان عهدکردیم که در این سفر نه خبرنگار جنگ باشیم که فقط از بمبگذاریها روایت میکند و یا با مقامات ارگانهای ملی و بین المللی مصاحبه میکند و عکس میگیرد و نه منتقد اجتماعی که فقر و اعتیاد را تحلیل میکند. تصمیم گرفته بودیم تا جایی که شرایط سفر اجازه میدهد زندگی روزمره را تجربه کنیم.
جرات سفر، وفای به عهد
چند روزی مانده به شروع سفر، جلوی آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم. احساس رضایت میکردم. به چهره درون آینه نگاه کردم و لبخندی زدم، آفرین گفتم که به قولی که به خودم داده بودم وفا کردم و بالاخره سفر افغانستان را از دنیای رویاها به دنیای واقعیت فرستادم. میدانستم هرکسی این کار را نمیکند. تازه میفهمیدم که چرا دوستان اروپاییم درباره تجربه سفرشان به ایران به همدیگر پز میدادند و به خودشان میبالیدند. آنها به خودشان افتخار میکردند که طعمه موج منفی رسانهها نشدند و من هم به خودم و دوستان همسفرم افتخار میکردم که میخواهیم آنچه همه نمیبینند را تجربه کنیم.
در به در به دنیال آرایشگاه
رویای سفر افغانستان به حقیقت پیوست. من وارد خاک این سرزمین جادویی شدم. اما ابروها همچنان نامرتب بودند و دلم میخواست زودتر بخشی از زندگی زنانه افغانستان را تجربه کنم. از فرودگاه که بیرون آمدیم و وارد شهر کابل شدیم، تقریباً یکی از اولین چیزهایی که توجه ما را به خود جلب کرد، تعداد قابل توجه و نسبتاً زیاد آرایشگاه زنانه بود. مسیری که طی میکردیم مملو بود از تابلوی آرایشگاههای زنانه بود. در هر خیابانی دست کم شش-هفت آرایشگاه زنانه میدیدم. در تابلوی دست کم نصف این آرایشگاهها ذکر شده بود که آموزش دیده در ایران هستند، یا مدیریت آن پیشتر در فلان آرایشگاه در ایران فعال بوده. در کمال تعجب، مطمئن شدم که پیدا کردن آرایشگاه در کابل اصلاً کار سختی نیست، بلکه انتخاب آن دشوار است.
از دوستان خوب افغانستانی که کمی هم به ایران رفت و آمد داشتند و اتفاقا خیلی خوب با نگرانی مادرها برای پهن نگهداشتن ابروها آشنا بودند، سراغ آرایشگاه خوبی را گرفتیم. اسم چند آرایشگاه در چهار سوی شهر را دادند و سپس برایمان از خاطرات مربوط به آرایشگاههای کابل تعریف کردند. این که چطور آرایشگری بدون مشورت با مشتری ابروهایش را خیلی نازک و موهایش را خیلی کوتاه کرده بود، یا اینکه فلان آرایشگر معروف شهر چطور به صلاح دید خودش آرایش چشم مشتری را سرخابی انتخاب کرده بود. هر کس از تجربه هایش گفت تا اینکه بالاخره خانمها با اکثریت آرا آرایشگاه «کلئوپاترا»، تحت مدیریت «فرحناز» خانم را به ما پیشنهاد کردند.
آدرس را پرسیدیم. یکی از دوستان افغانستانی با ماشین ما را تا نزدیکی آرایشگاه رساند. چند دقیقهای پیادهروی کردیم تا به محل آرایشگاه کلئوپاترا رسیدیم. کوچهای که آرایشگاه در آن قرار داشت نسبتاً خلوت بود. دو سرباز با اسلحله ورودی را کنترل میکردند و مردانی هم رو به روی آدرس مورد نظر ما ایستاده بودند. برعکس مکانهایی که قبلاً دیده بودیم، خبری از تابلوی بزرگ و زرق و برقهای متداول نبود. ساختمانی که حدس میزدیم باید همان آرایشگاه مورد نظر ما باشد، مثل بقیه ساختمانهای کابل بدون پلاک بود. دم در ایستاده بودیم و زیر نگاه سنگین مردان مقابل ساختمان پچپچ میکردیم: «خودش است؟ یعنی اینجاست؟ برویم داخل؟ زیادی خلوت نیست؟ میخوای منصرف بشویم؟…» که خانمی را دیدیم که از در همان ساختمان خارج میشد، از روی احتیاط برای اینکه مطمئن شویم، وارد اداره یا خانه شخصی نمیشویم، سراغ آرایشگاه را گرفتیم. با مهربانی گفت: «طبقه بالا! فکر کنم بچهها هنوز باشن…»
با احتیاط از پلهها بالا میرفتیم و آهسته با هم حرف میزدیم و میپرسیدیم: «به نظر شما در افغانستان هم مثل ایران، مدیر آرایشگاههای بزرگ کارهای کوچک مثل بند و ابرو را انجام نمیدهند؟ ممکن است شانس بیاوریم و فرحناز خانم، خودش در آرایشگاه باشد؟»
اعتراف میکنم، به روی خودم نمیآوردم اما ترس به دلم افتاده بود. اگر فرحناز خانم که این قدر تعریفش را شنیده بودیم، نباشد و مجبور شوم از روی تعارف ابروهایم را به دست آرایشگر دیگری بسپارم و ابروها نازک شوند چه؟ امیدم به دوستانم بود که اطمینان داده بودند، حتماً نقش مادرم را بازی میکنند و اگر یک ردیف بیشتر از ابروها برداشته شد، فوری به خانم آرایشگر گوشزد کنند.
به طبقه اول رسیدیم و زنگ زدیم. خانم جوانی در لباس فرم سفید در را برایمان باز کرد. سراغ فرحناز خانم را گرفتیم. گفت: «همین الان رفت بیرون. تا ساعت ۴ هم برنمیگردد.»
آرایشگاه خالی بود و فقط دو نفر از کارمندان در سالن بودند. معلوم بود با رفتن فرحناز خانم، ساعت کاری هم تقریباً تمام شده است. وا رفته بودیم. فکر کردیم، امروز برگردیم و فردا دوباره سری به اینجا بزنیم که در باز شد. همان خانمی که دم در راهنماییمان کرده بود وارد شد. از رفتار پرسنل متوجه شدیم که سراغ آرایشگاه فرحناز خانم را از خود فرحناز خانم گرفته بودیم.
در پاسخ به تعجب کارمندان آرایشگاه از بازگشت دوباره، گفت: «با این که کار داشتم، متوجه شدم این مشتریها همشهری نیستند، برگشتم تا کارشان زمین نماند.»
تشکر کردیم. با مهربانی پرسید: «به نظر میرسد افغانستانی نیستید. مهمانید. چه کمکی میتوانم بکنم؟» فقط یک جمله گفتم: «فرحناز خانم، مامانم خیلی سفارش کرد که ابروهام رو نازک نکنم.» لبخند شیرینی زد و در آرامشی که نشان از پختگی و حرفهای بودنش داشت، جواب داد: «من خودم دستم به نازک کردن ابرو نمیرود. گاهی مشتری میخواهد که ابروهایش را نازک کنم، توضیح میدهم که با توجه به فرم صورت، مدل مو و اندازه پیشانی و فاکتورهای دیگر ابروی خیلی نازک به تو نمیآید و زیبا نمیشوی. اگر مشتری کمی سن و سال داشته باشد، در نهایت اطاعت میکنم. اما دختران جوان حتی وقتی که خیلی اصرار میکنند هم باز این کار را نمیکنم. میگویم بلد نیستم ابروها را خیلی نازک بردارم. به شاگردانم هم سفارش کردهام که ابروها را نازک برندارند. حیف است. از سن پایین ابروها را نازک میکنند چندسال دیگر در نمیآید. جوانند، دلشان تنوع میخواهد اما مگر ابروهای نازک در زندگی تنوع ایجاد میکند؟»
زیر دستان ماهر یک فارغالتحصیل داروسازی
حین کار، از فرصت استفاده کردم و درباره خودش پرسیدم. فرحناز خانم سالهای سال در ایران زندگی میکرده و فارغالتحصیل رشته داروسازی از دانشگاه آزاد بود. با هیجان گفتم: «یعنی یک خانم داروساز ابروهای من را بر میدارد!؟»
داستان جالب شده بود، از او پرسیدم چطور پایش از رشتهای که کنکوری سخت و دوره تحصیل به مراتب سختتری داشته، به آرایشگاه رسیده است؟ توضیح داد: «مشکلات زیادی برای کار در رشته خودم وجود داشت. به دلایلی بازار کار استقبال زیادی از تازه واردانی مثل من نمیکرد، به همین دلیل به فکر فراگرفتن مهارتی جدا از دانش آکادمیک افتادم.»
فرحناز خانم به شم اقتصادی و ذوق هنریاش اعتماد کرد و دورههای آرایشگری را فرا گرفت. پس از آن آرایشگری را به عنوان حرفه خود شروع کرد. سه چهار سال پیش بود که تصمیم گرفت تهران را ترک کند، به کابل برگردد و آرایشگاه خودش را بزند. آرایشگاه اول در محله مرفهی در قسمت اعیان نشین شهر بود. خیلی زودتر از چیزی که تصورش را میکرد مشتریهایش چند برابر شدند و معروف شد. اما به خاطر افزایش بیرویه مبلغ اجاره مجبور شد، اسبابکشی کند و به این مکان تازه بیاد.
از او پرسیدم: «به نظر میرسد کابل پر است از آرایشگاههای زنانه و رقابت خیلی شدید است. ناراحت نیستید که مجبور شدید، اسباب کشی کنید؟ مشتریهاتان را از دست نمیدهید؟»
در پاسخ خیلی با طمانینه، گفت: «نه خیلی نگران نیستم. شیوه کار من با بقیه خانمهای آرایشگر کمی تفاوت دارد. برای همین مشتریهای من همچنان مشتریهای من خواهند بود. الان هم به چند تبلیغ و برنامه آموزشی فکر میکنم. این کار هم به معرفی مکان جدید کمک میکند و هم مشتری جلب خواهد کرد.»
اینجا هم مثل ایران است
از فرحناز خانم از جو آرایشگاههای کابل میپرسم و گوشهای به برخی آرایشگاههای تهران میزنم که در بعضی از آنها یک نفر بساط فال راه میاندازد، دیگری اجناسی که تازه از ترکیه و امارات آورده را میفروشد و… در جواب میگوید: «در افغانستان هم مثل ایران، آرایشگاهها مکان مناسبی برای کارهای جانبی مثل فال گرفتن و لباس فروختن هستند. اینجا هم داریم کسانی را که با اجازه مدیر آرایشگاه میآیند و برای مشتریها فال میگیرد؛ اما من در سالن آرایشگاه خودم اجازه این کار را نمیدهم. میخواهم که تمرکز سالن روی امور زیبایی باشد. تنها کار جانبی که انجام میدهم این است که یک مارک لوازم آرایش آلمانی را معرفی میکنم و اگر مشتری لازم داشت به او پیشنهاد خریدش را میدهم. الان که شما آمدید هم جلسهای با همین شرکت داشتم. با همین شرکت هم یک دوره شش ماهه امور تئوریک و عملی مواد آرایشی-بهداشتی گذراندم. البته قبلاً که ایران بودم در دوره عملی مشابهی شرکت کرده بودم. امروز جلسه بیزینس و تجاری بود. قرار بود قراردادی امضا کنیم و تابلوی آنها را هم به سردر آرایشگاه اضافه کنم.»
سختگیریهای پساطالبانی مفید
از مشکلات راهاندازی آرایشگاه زنانه در افغانستان پرسیدم. توضیح داد که از دوره طالبان چیزی نمیداند و نظری هم ندارد، چون آن زمان ایران زندگی میکرده است؛ اما درباره تجربهاش از افغانستان پساطالبان گفت. سختگیریها بیشتر درباره امور بهداشتی و سلامتی است. امور بهداشتی و دریافت مجوز قانونی از شهرداری برای بازکردن آرایشگاه، موانع اصلی این راه بودند. که البته به نظر او این سختگیریها و تاکید بر گذراندن دوره آموزشی، خیلی هم مفید و راهگشاست. بر اساس قوانین بهداشتی ابلاغ شده همه کارکنان باید لباس فرم سفید بپوشند. تهویه هوا باید به خوبی انجام شود. سالن و همه اتاقها باید رنگ شوند. تیغها باید یکبار مصرف باشند. قیچیها استریل شوند. روشویی ضدعفونی شود. همه اتاقها راه هوای تازه داشته باشند و کارکنان گواهی سلامت بگیرند. حتی آینه هم باید بزرگ باشد و مدیر به کل سالن اشراف داشته باشد.
فرحناز خانم به راهاندازی شعبه دوم آرایشگاه در نقطهدیگری از شهر فکر میکرد. ما که حسابی از نتیجه کار و شیوه رفتارش ذوقزده شده بودیم، به او پیشنهاد دادیم به فکر تأسیس شعبهای در ایران هم باشد؛ اما او گفت که نگرانیهای مالی این کار خیلی زیاد است و ترجیح میدهد به راهاندازی شعبههای متعدد در کابل و شهرهای دیگر افغانستان فکر کند.
کار ما تمام شد و فرحناز خانم موقع حساب و کتاب، خیلی تعارفمان کرد مهمانش باشیم. حتی به دستیارش هم سپرد که از ما پولی نگیرد؛ اما برای تکمیل تجربه آرایشگاه باید پول میپرداختیم.
پینویس: گزارش سفر کابل از یادداشتها، نکتهها و تصویرهای گرفته شده مشترک سه خبرنگار زن ایرانی: نفیسه حقیقتجوان، نسترن طارسی و خاطره کردکریمی تهیه و تنظیم شده است.
|