سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

یـادداشـت های شـــــبانه: (۷۳)


ابراهیم هرندی


• تروریسم، بمعنای ترس و هراس و دهشت آوری، برآیندِ ناخوشایندی از چشم انداز مدرن است. در جهانِ پیش مدرن، خشونت به شکلی نهادینه، درانحصارِ حکومت بود و حاکم، که در بسی بیش از بسیاری از سرزمین ها، نماینده و یا سایهِ خدا برروی زمین پنداشته میشد، خود را فرماندهِ هنجارهای اخلاقی و آموزگارِ رفتارها و کردارهای راستین می دانست و مردم را به نمایندگی از پروردگار، پاداش می داد و پادافره. چنان بود که در جهانِ پیش مدرن، هرگز خواستِ مردم زمینه سازِ تغییر نبود و همهِ دگرگونی های اجتماعی، ناشی از رویدادهای طبیعی و تایخی مانندِ جنگ، خشکسالی، بیماریهای واگیردار مانند، وبا و طاعون بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۱ خرداد ۱٣۹۶ -  ۱۱ ژوئن ۲۰۱۷



۴۸۴. تروریسم بازتاب انقلاب است

تروریسم، بمعنای ترس و هراس و دهشت‌ آوری، برآیندِ ناخوشایندی از چشم‌انداز مدرن است. در جهانِ پیش مدرن،‌ خشونت به شکلی نهادینه، در انحصارِ حکومت بود و حاکم، که در بسی بیش از بسیاری از سرزمین ها،‌ نماینده و یا سایهِ خدا برروی زمین پنداشته می ‌شد،‌ خود را فرماندهِ هنجارهای اخلاقی و آموزگارِ رفتارها و کردارهای راستین می دانست و مردم را به نمایندگی از پروردگار، پاداش و پادافره می داد. چنان بود که در جهانِ پیش مدرن، هرگز خواستِ مردم زمینه سازِ تغییر نبود و همهِ دگرگونی ‌های اجتماعی، ناشی از رویدادهای طبیعی و تاریخی مانندِ جنگ، خشکسالی،‌ بیماری ‌های واگیردار مانند، وبا و طاعون بود. البته این سخن بمعنای آن نیست که خشونت نبود، بلکه پندارهِ کاربردِ آن برای پیشبردِ هدف ‌های مردمی،‌ پدید نیامده بود و تنها یاغیانی که خود سودای پیامبری و یا شهریاری داشتند،‌ گروهی را به بهانهِ پاسداری از ناموس قومی، آب و خاک،‌ دین خدا و یا غنیمت جنگی، باخود همراه می کردند.

در روزگارِ مدرن، انحصارِ خشونتِ حکومتی برای نخستین بار در انقلاب فرانسه شکسته شد. یکی از گزاره های بنیادین آن انقلاب، کاربردِ خشونت برای نابود کردن نظامی بود که همهِ نهادهای آن، سرمایه های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و عاطفی مردم را در خدمت گروه اندکی که زندگی انگلی داشتند،‌ بکار می گرفت. پذیرش همگانیِ این گزاره، پنداره ‌ای را پدید آورد که از آن پس، به انقلاب ‌های چندی در جهان کشیده شد. لنین در این باره نوشته است که انقلاب فرانسه راه و رسمی را در جهان درانداخت که دیگر هیچ زراندوزی هرگز خوابِ راحت در جهان نخواهد داشت.

پذیرشِ همگانیِ کاربردِ خشونت در راستای هدف‌ هایی که در دورانِ مدرن، "حقوقِ بشر" نام گرفته اند، در رویارویی با استعمار، استثمار و پیدایش آرایش زیستبومی تازه ای بنام "دولت – ملت"، آگاهی‌ های دینی،‌ قومی، فرهنگی و زبانی را سبب شده است که پایاندادِ همه آن ها، تروریسم در شکل های گوناگون آن است. پُرنماترین گونه ی آن امروز "تروریسم اسلامی" خوانده می شود که خود پدیده ای تاریخی و درخورِ درنگ و بررسی،‌ بدور از داوری های شتابزده و نارواست.

"تروریسم اسلامی" گفتمانی باردار و واکُنش‌ انگیز است. این چگونگی برای ما ایرانیان که گرفتارِ هردو، یعنی هم تروریسم و هم اسلام هستیم، واکنش‌ های عاطفی چندی را برمی انگیزد که ما را در ناتوان از شناسایی روشمندِ آن می کند.
........................................................................
en.wikipedia.org

***

۴۸۵. شعر

صدا، صدای ‌ سکوت‌ِ ستاره‌ هاست‌
صدای‌ رویش‌ِ اکنون‌
و بوی‌ نازک‌ِ جنگل‌
جرقه‌ای ‌ست‌
میان‌ِ جنگل‌ِ خاموش‌ِ جان‌ و خاموشی‌
و ناگهانی‌ یک‌ انفجار
که‌ می‌ پراکندت‌
                   در هوای‌ ساده‌ آغازین

چه‌ رشته‌ های‌ ستبری‌!
چه‌ رشته‌ های‌ ستبری‌ میان‌ِ خون‌ و گیاه‌ است‌!
چه‌ آشنایی‌ بی‌ واژه‌ ای‌ میان‌ِ من‌ و گل‌
و خواب‌ِ جُلگه‌ِ جُلبک‌
چه‌ دلنشین‌،
چه‌ خودی‌ ست‌!

هنوز راه‌ گشوده‌ ست‌.
و شب‌ لبالب‌ از افروزه ‌های‌ بی‌ نام‌ است‌
هنوز راه‌ گشوده ‌ست‌
و هُرم‌ِ رویش‌ِ جنگل‌
هنوز ساده ‌ترین‌ راه‌،
تا پگاه‌ِ نخستین‌.


***

۴۸۶. در گسترهِ داستان نویسی

هرگونه توانی که با ذهن انسان سروکار دارد و روان گردان است را می توان ابزار قدرت دانست. سخنوری،‌ نویسندگی،‌شاعری، قصه گویی،‌ فیلمسازی،‌ نماد پردازی،‌ شهرآرایی، نمونه هایی از این گونه توان هاست. از میان این همه، توان های روانگردانی که با بینایی و شنوایی سروکار دارند،‌ بیش از همه، آرایش،‌ ویرایش و پیرایش پذیرند. چه می گویم؟
می گویم که حسابِ حس های بینایی و شنوایی را باید از سه حسِ دیگر، یعنی چشایی، بویایی و بساوایی جدا کرد. بنیایی و شنوایی، کانال های روانگردانیِ انسان هستند و راهزنانِ دل و جانِ آدمی،‌ می توانند با برنامه ریزیِ شیوه اطلاعات دهی بدانها،‌ ذهن ما اسیرِ خود کنند و درون ما را در راستای سودِ خود بکار گیرند. این کار را از راه سه حسِ دیگر نمی توان کرد.

حس های چشایی،‌ بویایی و بساوایی،‌ بسی پیش ‌تر از شنوایی و بینایی برآمده اند و چون برآیه های دورانِ پیش از پیدایشِ زبان هستند،‌ انسان با آن ها پیوندی یکراست برقرار می‌کند. پیوندی که هیچ نیازی به زبان ندارد و بازتاب های تجربی آن را نیز نمی توان بزبان آورد. برای نمونه، هیچکس نمی تواند بوی دریا را تعریف کند و آن را برای آنکه حس بویایی ندارد،‌ بازگوید. هم نیز تجربه مشت و مال، ماساژ و یا هیچ کُنشی مالشیِ دیگر را نمی توان بزبان آورد، آنچنان که طعم دلپذیر خوراک و یا نوشاکی چسبان را. این همه برای آن است که این سه حسِ کهن،‌ هیچ پیوندی با زبان ندارند و ما در گرازش های زبانیِ خود از آن ها،‌ کارکردِ آن ها را تنها با اشاره به نیک و بدشان گزارش می کنیم. می گوییم، فلان خوردنی و یا نوشیدنی، طعم خوش و یا بدی دارد. پس می توان گفت که این سه حس با تجربه های فردی سروکار دارند. اما شنوایی و بینایی،‌ کانال های کاربردِ آوا و نور، که هردو از سازه های زبان می باشد،‌ هستند. جانوران، آوا را برای بیانِ عواطفِ خود به شکلِ غُرش، آواز،‌ ناله، شیهه،‌ شیون، جیغ، داد و فریاد بکار می برند و انسان آن را افزون برآنچه گفته شد، برای واِژه سازی نیز بکار می گیرد. واژه سازی،‌ نامگذاریِ پدیده ها را شدنی می کند و ترابری معنا از ذهنی به ذهنِ دیگر را آسان می کند.

نامگذاریِ پدیده ها در جهان، بخودی خود بدان ها معنا نمی دهد. هرنام قراردادی زبانی ست که واژ‌ه ای را نماد چیزی می کند. اما آنچه معنای هر پدیده را شکل می دهد، جایگاه اش در رده بندی پدیده های جهان در ذهنِ انسان است. هنگامی که می گوییم؛ "درخت"، این واژه، یادآورِ ساقهِ چوبینِ شاخ و برگ داری می شود که از خاک می روید. اما معنای گسترای آن در ذهن ما با بیادآوردن پدیده های همردیف آن، یعنی طبیعت، زمین، آب،‌ زیستبوم، میوه، دانه،‌آب و هوا آشکار می شود. رده بندی پدیده ها در جهان و پیوند دادنِ آن ها بیکدیگر،‌ بنیادی‌ترین کارِ هر فرهنگ است که روایت مردم هر سرزمین از هستی را شکل می دهد و نگرش فرهنگی آنان را می سازد. پیوند آفرینی میان پدیده های جهان در راستای معنادار کردن آن ها،‌ کار قصه گویان است. قصه گویان،‌ با آفرینش پیوندهای تازه در میان پدیده ها،‌ زندگی را معنا می بخشند و شاعران آن را زیبا می کنند. داستانِ آفرینش، نمونه ای از این چگونگی ست. انسان نه می داند از کجا آمده است و نه آنکه به کجا می رود. این داستان، یکباره او را به آغاز و پایان جهان پیوند می دهد و زندگی را برایش معنادار می کند. معنا، بیگانه را برای انسان آشنا می کند و ترس او از آن را می ریزد. افسونِ هر افسانه در این نکته نهفته است و تنها از این چشم انداز می توان نقش زیستیاری داستان سرایی را بررسید.

معنا بخشیدن به پدیدارهای هستی با آفرینش پیوند در میان آن ها،‌ نه آموختنی ست و نه آموزاندنی. این کار، توانی گوهرین در گسترهِ نوآوری ست، آنسان که هر هنرِ دیگر. بـله، درست گفته است رضا علامه زاده؛‌ فیلمسازِ نامدار ایرانی که؛‌   
"دنیا تقسیم شده بین کسانی که بلدند قصه بگویند و کسانی که آن را بلد نیستند."

***

۴۸۷. شــعر

تو می انباری از نفرت، به روز و شب دل ما را
که تا شاید بسوزانی، امید ما بفردا را

و من از عشوه گل های صحرایی، یقین دارم
که روزی نیز برمی دارد از جا عشق، دنیا را

***

۴۸۸. مـاه عسلِ دوران مدرن

در گستره ی جهانی شدن، انگار که چیزهایی بجای چیزهای دیگری که ما می پنداشتیم و یا می خواستیم،‌ جهانی شده است. آلودگی آب و هوا، ناامنی، گرانی، تروریسم، فساد، مصرف پرستی، گریزِ مردم از یکدیگر، اُفتِ کیفی فرآورده های کشاورزی و تولیداتِ صنعتی،‌ افسردگی،‌ سرطان، ‌مرگِ زودرس و هرآنچه جهانیان آرزوی از میان رفتن آن را داشتند.
با تابشِ آفتاب روشنگری و آغاز انقلاب صنعتی اروپا، اندک، اندک این پنداره پیدا شد که انسان با برنامه ‌ریزیِ روشمند و خِرَدمدار خواهد توانست همهِ محدویت ‌ها را از سرِراه خود بردارد و گیرها و گرفتاری ها و بیماری ها را به زباله دانِ تاریخ بسپارد. این پنداره، فردای جهان را چنان خوشبینانه و آفتابی می انگاشت که نگرانی جامعه شناسان این بود که انسان، شاد و بی نیاز و همه - دانا و همه- توانا، در سده بیستم، دچار خستگی ناشی از بی غمی و بی دردی شود و به پوچی گراید. این انگار تا نیم سده ی پیش نیز، در همه ی کشورهای جهان، پذیرندگان پروپا قرصی داشت و بسیارانی، همچنان چشم براه جهانی بودند که در آن، به گفته ی شاملو؛‌

واپسین وحشت ِ جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد.
غم سنگینت
تلخی ِ ساقه علفی که به دندان می فشری

اما امروز با چشمداشت به آنچه در آغازِ این یادداشت آمد،‌ انگار که دوران آغازین تاریخ مدرن جهان را باید "ماه عسل"ِ دوره مدرن دانست. اکنون هراس و واهمه ی ناشی از نابرابری اقتصادی، آلودگی های زیستبومی،‌ ناامنی، تروریستم، جنگ،‌ نارواداری،‌ افزایش سیل آسای پناهنده و مهاجر، خشکسالی، پیدایشِ گروه های ویرانگر و رویش فزاینده ی جمعیتِ جهان، گیرها و گرفتاری‌های درهمبافته و گوریده‌ای پدید آورده اند که جایی برای خوش بینی به آینده باز نمانده است. تا چند دههِ پیش، هر مسافر و جهانگردی به آسانی می توانست،‌ یک تنه به بسیاری از کشورهای جهان سفر کند. اکنون بسیاری از مردم جهان در شهر و دیار و گاه، در خانه های خود نیز امنیت جانی و مالی ندارند. در آن روزگار، که امید به آینده در بسیاری از مردم جهان روندی فزاینده داشت، دیوارهای سیاسی،‌ اقتصادی و فرهنگی، یکی پس از دیگری، فرومی ریخت و چنان می نمود که جهان با شتاب، بسوی جهانی شدن روان است. اکنون سیاستمداران برای گرفتنِ رای مردم،‌ نویدِ دیوارکِشی و بستن درها و راه‌ ها را می‌دهند.

این همه را می توان پیایندهای بازتاب‌های پیش بینی ناپذیرِ صنعتی شدنِ جهان دانست.۱ براساسِ قانونِ بازتاب‌های پیش بینی‌ناپذیر، هر کُنشی در جهان،‌ گذشته از واکُنش‌ های پیش بینی شدنی، بازتاب‌ های ناخواسته و پیش بینی ناپذیری در پی دارد که می تواند آینده شناسی را ناشدنی کند. برای نمونه،‌ کشورهایی که کنوانسیون پناهندگی را در سازمان ملل در سال ۱۹۵۱ پذیرفتند، هرگز نمی توانستند پیش بینی کنند که روزگاری،‌ هجومِ سیل آسای پناهنده، از کشورهای پیرامونی بسوی کشورهای غربی سرازیر شود و یکی از بزرگترین گرفتاری ‌های سده بیست ویکم میلادی را شکل دهد. هم نیز، هیچ کس گمان نمی کرد که گروه های تروریستی، بمبندگانِ خودکش و فدایی خود را بنام پناهنده به کشورهای اروپایی گسیل دارند. نیز این که قاچاقِ انسان به کشورهای غربی، زمینهِ یکی سودآورترین کارهای بازرگانیِ مافیایی را فراهم کند.

همهِ جانداران - بجز انسان - با گفتمانی بنامِ "آینده"، بیگانه اند. تنها انسان است که زمان را در ذهنِ خود رده بندی می کند و توانِ انگاشتن چیزی بنام گذشته – اکنون و آینده دارد. از اینرو، هنگامی که زیستبومی در سرزمینی برای زندگی گیاهی و یا جانوری، سازگار می شود، نژادِ آن جاندار، آن زیستبوم را تا مرز نابودی می رواند و نابود می کند. این رفتارِ‌ ژنتیک، دربر گیرنده ی همه جانداران است. اما انسان با توجه به آگاه بودن خود در جهان و توانایی انگاشتنِ آینده در ذهنِ خودِ می تواند با برنامه ریزی، از ویرانسازی زیستبوم خود و رسیدن به مرزِ نابودی و درگذشتن از آن جلوگیری کند. با این همه،‌ رفتارها و کردارهای او درجهانِ صنعتی نشان داده است که آهنگ چنین کاری را ندارد.

هر میکروب و ویروسی، اگر بتواند، تنِ میزبانِ خود را تا لبه ی پرتگاه هستی می بَرَد و خود را نیز با آن تن ـ بی که بداند و یا بخواهد - از میدان هستی بدر می کند. آیا انسان آگاه نیز با خود و زمین چنان خواهد کرد؟
..............
۱. The Law of Unintended Consequences
www.econlib.org

***

۴۸۹. بی ادبیات

"چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی"
آن شب قدر که ما از تو گرفـتیم لبـی

لب آن جوی، لبت جوی لبالب ز عسل
بود، آمیخته با آتش سوزان تبی

لبی از شهد جوانی و طرب مالامال
قند آمیخته با گـُل؟ نه، بهشتی رُطبی

عربی خواندی و هی گفتی و هی خندیدیم
از خمینی و ز بن لادن و احمد چلبی

تو و دلتنگی و دوری زکس و یار و دیار
من و بی صبری و بی خوصلگی، جان به لبی

گیسوان تو رها بود و پریشان در باد
فارغ از چشمِ حسودان و رقیبان و اَبی

راستی، اون چه دعایی ست که در اول ِ کار
دزدکی زیر لبت زمزمه کردی، عربی؟

اوج ِ موج ِ هیجان بود درآن داد و گرفت
های و هوی تو که می رفت سوی بی ادبی

چه شبی بود و تبی بود و لبی بود و بری
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۷۲)
www.akhbar-rooz.com

نوشته های دیگر:
www.balatarin.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست