سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

معصومه قربانی
نامه ای از تاریکی


• من از اوج بدبختی برایتان می نویسم از قعر جهنم، از تنهایی تحمیل شده، از عصر ایزوله گی، از زمانه ای که ناله قربانی در قهقه شادی جلادان و همهمه تماشاگران به گوش کسی نمی رسد، من از عصری می نویسم که جلادان قبل از قتل قربانیان چشم و پیشانی قربانی شان می بوسند و بعد از قتلش بر سر نعش اش آه و ناله کرده و سوگ واری می کنند. من از عصر تاریکی می نویسم از عصری که چپاولگران و راهزنان سرگردنه به مالباختگان وعده عدالت می دهند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۲ ارديبهشت ۱٣۹۶ -  ۱۲ می ۲۰۱۷


* از حال به آینده، از تاریکی به نور، از انسانی مجهول و در زنجیر به انسانی که آزاد است.

من در زمانه ای و مکانی زیست می کنم که همه جا تاریک و ظلمانی است، مدتی است که من هم مانند دیگر شهروندان کشور تاریکی قابلیت صحبت کردن را از دست داده ام، دیگر نمی توانم صحبت بکنم، نه من بلکه همه مدتی است که به مرض لالی دچار شده اند: صحبت کردن و درد دل کردن به نوستالژی مردمان کشور ظلمت تبدیل شده است آخر دیگر نمی توان به کسی اعتماد کرد، سالها قبل که هنوز مردم می توانستند باهم درد دل بکنند شرایطی پیش آمد که والدین فرزندش را و فرزند والدینش را به مأمورین کشور ظلمت لو می دادند و خود در مراسم اعدام عزیزانشان شادی می کردند و حتی بهترین شیرینی و گُل را بعنوان هدیه به جلادان پیشکش می کردند و چنین شد که دیگر به آرامی مردمان کشور ظلمت یاد گرفتند باهم صحبت نکنند چونکه می دیدند حتی والدین هم به بچه ها رحم نمی کنند و برعکس. بهترین شهروند الگوی کشور ظلمت که مدام او را بعنوان کسی تبلیغ می کردند که شایسته تقلید رفتار است دادستانی بود که خود حکم قتل دو فرزندش را داده بود و چنین شد که مردم گفتند که سری را درد نمی کند نباید دستمال بست و بمرور زمان قابلیت سخن گفتن را از دست دادند.
من از سرزمین تنهایی برایتان می نویسم از سرزمینی که مردمانش دیگر روحی ندارند آنها سابقاً برای دوست داشتن ارزشی والا قایل بودند، از یکی از سالمندان شنیدم که پدرش برایش نقل می کرد که آنها در عشق بازی و وفای عشق زبانزد عام و خاص بود. اما دیر زمانی است که ماموران مذکر و مونث حاکم در لباس عاشقان ظاهر می شوند و از عشق بازی خود با مردمان سرزمین تاریکی فیلم و عکس تهیه می کنند تا با تهدید آنها به انتشار و محاکمه بخاطر عشق بازی آنان را به حلقه ماموران مخفی بی دستمزد دربیاورند و چنین شد که بعد از دیر زمانی همه تصمیم گرفتند از عشق و عشق بازی چشم بپوشند و عطای این کار را به لقایش ببخشند.
من از سرزمینی سخن می گویم که همه جا تاریک است، در این تاریکی به جز غم و کدر چیزی نمی توان یافت، مردمان سرزمین تاریکی برای لحظه ای خوشی حاضرند کل زندگی شان را فدا بکنند. در سرزمین تاریکی سو مصرف " ویاگرا" هرویین و شیشه بالاترین رقم مـرگ و میر شهروندان را تشکیل می دهد. مردمان سرزمین تاریکی نه خاطره ای دارند و نه آینده ای دارند آنان عاجز از لحضه ای فکر کردن هستند، سیاه مستی هم دیگر دلخوشی مردمان سرزمین تباهی است آنان ماشین و موتوسیکلت را با سرعت دویست کیلومتر می رانند و در حالی که بهمدیگر فحش می دهند ماشین را بهمدیگر و یا به دیواری می کوبند. مردمان سرزمین سیاهی عاجز از لحضه ای خوشی و ارامش هستند آنها این ارامش را در عدم می جویند.
من از اوج بدبختی برایتان می نویسم از قعر جهنم، از تنهایی تحمیل شده، از عصر ایزوله گی، از زمانه ای که ناله قربانی در قهقه شادی جلادان و همهمه تماشاگران به گوش کسی نمی رسد، من از عصری می نویسم که جلادان قبل از قتل قربانیان چشم و پیشانی قربانی شان می بوسند و بعد از قتلش بر سر نعش اش آه و ناله کرده و سوگ واری می کنند. من از عصر تاریکی می نویسم از عصری که چپاولگران و راهزنان سرگردنه به مالباختگان وعده عدالت می دهند. من در عصری می زیم که سگ صاحبش را نمی شناسد، در عصر اطلاعات و فیس بوک و تلگراف راست و دروغ چنان با هم مخلوط شده است که حتی گویندگانش هم نمی دانند که کدام حرفشان راست و کدامین اش دروغ است. من از عصر سردرگمی برایتان می نویسم، عصر تهوّع، عصری که قوه تشخیص تعطیل است، عصری که جنایتگران و قاتلان وعده آزادی سر می دهند، این نامه آخرین نوشته من خواهد بود دیگر در این عصر نوشتن معنی خود را از دست می دهد واژه ها معانی مختلف می دهند زبان به انحطاط رفته است و واژه ای مانند آزادی معانی مختلفی مانند دستبند، حبس، اعدام و سانسور را هم می رساند یا عدالت دهها معنی دارد و بیشتر دزدی، چپاول، غنیمت و راهزنی را به ذهن متبادر می کند. من از عصر پوچی برایتان می نویسم از عصر تجاوز به ایده ها از عصر انحطاط اندیشه از عصر سراب. از عصری که دلخوشی تحصیلکرده گانش مسابقه گوزیدن در سر سفره است از عصری وفور دکتر و پرفسور، از عصر مدارک جعلی، از عصر "کردانیسم". از عصری که انسان هیچ احترامی ندارد و انسانهای محروم از احترام برای جلب توجه ترحم با پول و تزویر مدرک می خرند تا کسی آدم حسابشان کند.

در زمانه ای که من زیست می کنم کارگران زنده به گور میشوند، در کشور تاریکی جان انسان کمتر از جان سگ ارزش دارد و اصولاً جان کسی که پول نداشته باشد کمتر از جان سگ هم ارزش ندارد. در کشور تاریکی وقتی پنجاه نفر در معدنی زنده به گور میشوند ده سال طول می کشد که صاحب معدن را پیدا بکنند و هر کس توپ را به زمین دیگر می اندازد و می گوید صاحب معدن فلانی است و فلانی می گوید نه صاحب اصلی اش نیستم صاحب اصلی اش خود کارگران هستند. اینجا سرزمین انحطاط است، سالها پیش بنیان گذار کشور تاریکی گفت ما فقر را ریشه کن می کنم و چون حاکمان کشور تاریکی دیدند این وعده ای مفت است بهتر دیدند که نسل کارگران و فقیران را منقرض کنند که بپنداشتند بقول شاعر: مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.

من از عصری سخن می گویم که قربانیان عاشق چشم روی جلادان هستند و بردگان برده دار را مانند خدا می پرستند، در عصری که من زندگی می کنم بالاتر از تاریکی است عصری که همه چیز تار دیده میشود. در این عصر هیچ چیز معلوم نیست، هیچ چیز در جای خودش نیست، این عصر، زمانه ای است که قبرستانهایش آبادتر از شهرهایش هستند. در این عصر چندهزار اعدامی را در یک روز دفن می کنند و هنوز هم مزارشان معلوم نیست، من بندرت صدای ناله مـردگان را در خاوران می شنوم، صدای قهقهه قاتلانشان امکان شنیدن ناله قربانینان را لامحال کرده است. من را به یاد نخواهید آورد، اما منهم کسی هستم که ترس و لرز بر اندامش رخنه کرده است مانند تمام شهروندان حکومت ظلمت. من از عصر فراموشی دسته جمعی از عصر حکومت امام زمان این نامه را برایتان می نویسم، عصری که مردمانش از بی حالی رنگ شان زرد شده است و آنقدر امید واهی بسته اند و بعد از سالها پیکار بازهم گرفتار درد ماضی شده اند که بینشان مثل شده است سگ زرد برادر شغال است و همه سرتا پا یک پاچه اند. آری در این زمانه هر کس آمده ظالم تر و بی رحم تر از حاکم قبلی بوده است و هنوز هم مردمان عصر من بدلیل فقدان امید به آینده خوشبختی شان را در حکومت استبدادی پهلوی می جویند، پدرم می گفت پدربزرگم هم بعد از سالها مجادله بر علیه حکومت استبدادی قاجار در آخر غبطه سلطه دوران ناصری را می خورد. آری من از عصر تدفین آرزوها برایتان می نویسم عصری که سگ صاحبش را نمی شناسد و راهزنان، غارتگران و جلادان وعده ازادی و عدالت را می دهند و مردم برایشان هلهله شادی سر می دهند. در این عصر بیدار شدن و آگاه شدن مانند جذامی شدن است، آگاه ترین مردمان حکومت تاریکی باستانگرایان هستند که می شود گفت جاهلترینشان هستند: آخوندهای ریش و پشم دار می خواهند ما را به هزار و چهارصد سال قبل بازگردانند و کراواتی های باستانگرا به دوهزار و پانصد سال قبل می خواهند کوچمان بدهند. آری در عصر من آگاهی و جهل غیرقابل تمیز از همدیگر هستند این عصر عصر مات و گم گشته گی است.

پ،ن: جوروج اورول در ١٩٨٤ نامه ای بدین مضمون دارد، البته متاسفانه کتاب را سالها قبل خوندم و فرصت نشد که کتاب را دوباره نگاه کنم ببینم چقدر تقلب و یا نزدیک است ولی در هر حال این دل نوشته اقتباسی از نامه جورج اورول به آیندگان در رمان ١٩٨٤ است. 


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۲)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست