سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

لحاف چهل تکه گور خوابی، و سهم آقای محسن حکیمی از آن


بهرام خراسانی


• اینکه گورخوابی پدیده زشتی است و گورخوابها نیز شهروند کشور ایران هستند و از حقوق شهروندی برخوردارند، بر کسی پوشیده نیست... اما آیا این گورخوابها همان طبقه کارگر یا پرولتاریا هستند؟ آیا اینها به این دلیل گورخواب شده اند که "اکثریت مطلق جامعه مجبورند نیروی کار خود را به ثمن بخس بفروشند تا در ازای یک زندگیِ بخور و نمیر برای اقلیتی بس ناچیز ثروت بیکران تولید کنند"؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ دی ۱٣۹۵ -  ۱ ژانويه ۲۰۱۷


من نوشته آقای فرزاد به نام " لبریز از توهم و خرافات..." * را در پاسخ به نوشته آقای حکیمی درباره گورخوابها خواندم و از آن سود بردم. در این نوشتار، پنجره نگاه آقای فرزاد به مارکسیسم دگماتیک کسانی که گویا آقای حکیمی و شاید مارکسیسم آزمایشگاهی (یا همان آماتورها در ترجمه ایشان از مارکس) و کسانی چون آقای مرتضوی و گروه ایشان در موسسه پویش را دربر میگیرد، نگاهی بایسته است. این نگاه مرا واداشت که نه در نقد نوشته آقای فرزاد که در پاسداشت آن، این نوشتار کوتاه را بنویسم. البته من همه بخشهای نوشتار آقای فرزاد از جمله به کارگیری واژگانی مانند "کسانی از قماش اصغر فرهادی و خاتمی و حجاریان" و نشاندن آنها در کنار "پورمحمدی ها" را نمی‌پسندم. اما چارچوب نگاه ایشان به برداشتهای آقای حکیمی را درست میدانم. به همین گونه، برخورد محترمانه آقای حکیمی به آقای فرهادی را نیز به‌جاتر از برخورد آقای فرزاد میدانم.
دودل نیستیم که شکل و درون‌مایه بسیاری از دشواریها و روندهای اجتماعی جهان امروز با جهان ۱۷۰ سال پیش یکسان نیست و گشایش هر گره اجتماعی در هر زمان، راهکارهای ویژه خود را میخواهد. به همین دلیل، بسیاری از مفهوم‌های اندیشگی پرمایه نیز می‌توانند دچار دگرگونگی‌های ژرف شوند، گاه بر کاربرد آنها افزوده شود و گاه همه یا بخشی از کاربرد خود را از دست بدهند. اما دودل هم نیستیم که سرشت بسیاری از روندهای جهان امروز با جهان ۲۵۰۰ سال پیش هم یکسان است. از نگاه من، گوهر اندیشه‌های مارکس هنوز هم همان مارکسیسم است و این "مارکسیسم"، یک متدولوژی کارآمد شناخت و دگرگون سازی جامعه همساز با نیازها و شرایط زمان خویش است. سوسیالیسم واقعاً موجود هم چیزی بوده که در آن زمان درست به همان شکل میتوانسته است خودنمایی کند، روی داده است. جدا از اینکه واژه پراکسیس نخستین بار در کجا و چرا به کار رفته، امروز من به کارگیری این واژه در برابر مارکسیسم را نیز چیزی جز گشودن یک دکان زیر پله ای از سوی یک دستفروش دوره گرد در برابر یک دستگاه اندیشگی بزرگ نمیدانم. مارکسیسم یکی از فرآورده‌های سامانمند اندیشگی دنیای مدرن است و تا هنگامی که آدمیان هنوز به کهنگی و ناکارآمدی مدرنیسم نرسیده باشند، مارکسیسم نیز به پایان راه خود نرسیده است. من بی آنکه به آنتاگونیسم کار و سرمایه باور داشته باشم و سامانه سرمایه داری را یک پلیدی ناب بدانم، میتوانم بگویم که تا هنگامی که این سامانه هست، مارکسیسم نیز هست و کاربرد خود را از دست نخواهد داد. اما همانگونه که مارکس در یک کنشگری اجتماعی در جستجوی یافتن راهی برای گشودن راه به جامعه‍ی نوین بالیده است، تیمارداران کنونی مارکسیسم نیز باید در یک کنشگری زنده و با آدمیان زنده و نه مردگان خفته در گور، از متدولوژی مارکسیستی برای گشودن گره‌های کور جهان کنونی و دگرگونی آن بهره گیرند.   
من کتاب مزد، بها، سود مارکس با برگردان احمد قاسمی یا شاید یا محمد عباسی (یا کسی با چنین نامی) اگر اشتباه نکنم از انتشارات حزب توده ایران را نزدیک به ۵۰ سال پیش خوانده ام. همان مفهوم‌ها را سالها پس از آن در کاپیتال نیز دیده ام. از نگاه مفهومی و متدولوژیک البته واشناسی سه مفهوم مزد، بها، سود و وابستگی آنها به هم ازسوی مارکس، کاری ارزشمند بوده است و هنوز هم جایگاه خود را دارد. اما این واژگان و آمیزه آنها به تنهایی، چیزی نیست که کسی مانند آقای حکیمی که نفی کار مزدوری را پیشخوان دکان خود کرده و یا هرکس دیگر، بتواند از آن یک تئوری جامعه شناسانه بسازد و یا یک آش ابودردها بپزد.   
آقای فرزاد نوشته اند: "هدف اصلی حکیمی در نامه سرگشاده، مطلقاً هیچ صمیمیتی را در همدردی با “زندگان گورخواب” تعقیب نمیکند. این نامه ادامه تلاشهای امثال او و هم تیپهای او برای بی اهمیت ساختن مارکس و “ایرانی_ اسلامی” سازی از مارکس و تعبیر مورد پسند توده پابرهنه در مساجد و تکایا و ساکنان منزوی در مناطق دور از تمدن و هیات های مذهبی، از کاپیتال است. اگر مخاطب مارکس و کاپیتال او را بتوان از بخش پیشرفته کارگر صنعت مدرن، به دهقان و طلبه و آخوند و انجمن اسلامی و رئیس جمهور رژیم اختناق حجاب و عضو هیات قتل عام هزاران زندانی سیاسی تغییر مکان داد، از بهر کردن همه مفاهیم انتزاعی آن کمترین اهمیت را از دست خواهد داد". این بخش از نوشتار آقای فرزاد جدا از دشنامهایی که به این و آن میدهد، ژرفای نگرش پوپولیستی بخشی از مارکسیست‌های مردمگرا، پوپولیست یا نارودنیک به تعبیر دوران لنین را که در اینجا آقای فرزاد آقای حکیمی را نشانه گرفته اند، به خوبی نشان میدهد. اما این بی اهمیت ساختن مارکس و مارکسیسم چگونه رخ می‌دهد و تاکنون چگونه روی داده است؟ من دودل نیستم که بخش بسیار کمی از آن میتواند ریشه در رفتار این یا آن آدم مارکسیست داشته باشد. چیزی که در میان آدمهای مسیحی یا مسلمان نیز میتواند وجود داشته باشد. اما این رخداد بیش از آن، ریشه در دگماتیسم و پنداربافی و رفتار آماتورگونه ای دارد که راه بهره گیری جهان از متدولوژی مارکسیستی را بسته است. درونمایه کارهای آقای حکیمی و نیز آن مارکسیستهای آماتور یا آزمایشگاهی، به راستی چیزی جز بیرون راندن مارکسیسم از جهان زندگان به گورهای مردگان نیست. برای نمونه، در ایران نزدیک به یک میلیون نفر در صنایع بزرگ بالای سد نفر کار میکنند، که سد هزار نفر از آنها تنها در خودروسازیها هستند. یک و نیم میلیون نفر در آموزش و پرورش کار میکنند. نزدیک به سدهزار نفر در صنعت نفت کار میکنند. بیش از دویست و پنجاه هزار نفر کارمند بانکها و نهادهای مالی هستند. بجز کارمندان آموزش و پرورش، کمابیش یک و نیم میلیون نفر کارمند دولت هستند. بخش بزرگی از مردم در کشاورزی مدرن کار میکنند و اکنون چیزی به نام دهگان سنتی دیگر وجود ندارد. بیش از نیمی از تولید ناخالص داخلی کشور در بخش خدمات تولید میشود. بیش از دو میلیون واحد صنفی کوچک در کشور وجود دارد. نزدیک به ششسد هزار نفر راننده کامیون و اتوبوسهای برون شهری هستند. نزدیک به بیست و پنجهزار نفر در خدمات هواپیمایی کشوری کار میکنند. بیش از سی هزار نفر در مخابرات کار میکنند. به این آمار بیفزایید صدها هزار نفر کارکنان بیمارستانها و خدمات پزشکی و مانند آن را. اینکه همه این آدمیان را ما مزدور بدانیم که کار مزدوری میکنند و همه را در دامنه سنتی تضاد کار و سرمایه دسته بندی کنیم و بخواهیم با از میان بردن کار مزدوری آنها را از نکبت سرمایه داری رها سازیم، چیزی بیش از یک پنداربافی کودکانه نیست. این پنداربافی بسی ژرفتر از پنداربافی پرودون در سده نوزده میلادی است.
من با آقای حکیمی آشنایی نزدیک ندارم، و دامنه کنش اجتماعی او را به درستی نمیدانم. اما با اینکه با صنعت ایران آشنایی گسترده ای دارم، ردپای او و کسانی مانند او را در کنشهای طبقه کارگر در هیچ صنعت بزرگی ندیده ام. این درحالی است که اکنون بخشهای پیشرو طبقه کارگر ایران هم با حقوق خود آشنا هستند، هم کامپیوتر دارند و هم بسیاری از آنها عضو یک شبکه اجتماعی مجازی هستند. ردپای مارکسیستهای آزمایشگاهی گروه پویش را نیز جز در میان کسانی که در زمان مارکسیست شدن در سی چهل سال پیش یادشان رفته بود کتاب بخوانند، جای دیگری ندیده‌ ام. آنها که در دوران مدرسه رفتن سیاسی حتی یک کتاب جدی مارکسیستی نخوانده بودند، اینک در کلاسهای پویش رفت و آمد میکنند و "پراکسیس" به جای "مارکسیسم" ورد زبانشان شده بی آنکه از هیچکدام نقطه ای را فهمیده باشند. در سراسر کردستان ما تنها یک کارخانه بزرگ بالای سد نفر داریم که آن هم در بیجار است. اما تا جایی که من آگاهی دارم، گویی سقز پایگاه طبقاتی و مبارزاتی آقای حکیمی و کسانی چون ایشان در چند گروه سیاسی کارگری است، که در جاهایی مانند پدیده گورخوابی یا اعتصابی کوچک در کارگاهی کوچک، و یا یک مجلس یادبود برای وابستگان این یا آن زندانی سیاسی پیشین یا کشته شده در کشتار سیاه زندانیان سیاسی سال ۱٣۶۷، نمایان میشود. از نگر اندیشگی نیز تا جایی که برخی نوشته‌های ایشان را دیده‌ام، گویی در جهان پیچیده و بسیار آشفته‍ی کنونی او همین سه واژه مزد، بها، سود را تابلو دکان خویش ساخته تا به گمان خود میلیونها انسان را در دیگ پرولتاریا بجوشاند و همانند پولپتها با شعار "علیه کار مزدوری"، نظمی نوین را در ایران و جهان برپا کند. با چنین رویکرد پنداربافانه، او و هم اندیشانش مارکسیسم را در دام واپس مانده ترین گروه‌های کارگری اسیر کرده و به گروگان گرفته اند. به راستی اگر مارکسیسم بخواهد هنوز هم نقشی در سیاست و جامعه گردانی گیتی داشته باشد، باید خود را از این دام کارگری رها سازد. مارکسیسمی که هنوز بخواهد خود را تنها پرچمدار پرولتاریا با همان برداشت ۲۰۰ سال پیش بداند، مارکسیسمی مرده است که کسانی چون آقای حکیمی پایه های تابوت آن را گرفته‌اند. مارکسیم زنده آن چیزی است که در رگهای کالبد زنده جامعه و همه گروههای اجتماعی میچرخد. چنین مارکسیسمی وجود دارد. آقای اصغر فرهادی و سدها هزار نفر هنرمند پایبند به منافع ملی و شهروندی ایرانیان، نمودی امروزین از گوهر چنین مارکسیسمی هستند که نه در تله قشرهای پایین جامعه کارگری، که در سراسر جامعه گسترده است. این مارکسیسم شاید دیگر نه درپی مبارزه مسلحانه باشد و نه انقلاب. اما چنین برداشتی از مارکسیسم، روح جامعه است و این را نباید دست کم گرفت. این مارکسیسم غیرطبقاتی هم نیست، اما مرزهای طبقاتی را چیزی همانند دیوار چین نمی‌داند. کسانی هم که مرزهای طبقاتی را به پهنای دیوار چین میدانند، با این دیوار خودشان را از جامعه جدا ساخته اند. به همین دلیل، آقای حکیمی و کسانی چون ایشان، هیچ بخشی از جامعه را نمیتوانند تکان بدهند اما یک نامه اصغر فرهادی در باره گورخوابها در جامعه موج برمیانگزد و دولت را ناگزیر از پاسخگویی میکند هرچند با دامنه ای کوتاه. به همین گونه است یک رفتار کسی چون ترانه علیدوستی، یا فیلم جدایی نادر از سیمین. هیچکس هم نمیتواند این کسان را وابسته به حکومت جمهوری اسلامی بنامد و اگر چنین کند، خود و دیگران را گول زده است. این بدان معنا نیست که آقای فرهادی یا ترانه علیدوستی مارکسیست هستند. هرگز چنین نیست. اما متدولوژی مارکسیستی باید نیروی خود را در این بخش از مردم و حتی در بخشهایی از کسانی که نزدیک حاکمیت هستند ببیند نه در فلان کارگر یک کارگاه کوچک فلان نقطه دوردست. به یاد داشته باشیم که بخش بزرگی از نیروی سرکوب رویدادهای پس از خرداد ۱٣٨٨ از میان تهیدستان و بخشهای پایین کارگران به کار گرفته شد. از اینرو برخلاف آقای فرزاد من کسانی چون اصغر فرهادی را بزک کننده چهره جمهوری اسلامی نمیدانم. من بر آنم که آقای فرهادی و کسانی چون او یا جعفر پناهی و یا فوتبالیستی که دستبند سبز به دست میبندد و در میدانهای جهانی یا ملی بازی میکند، درون بسیار ناهمگون جامعه ایرانی و ناهمسازی آن با رفتار فرمانروایان رسمی کشور را برای همه جهان آشکار میسازد. این از دیالکتیک درونی جامعه مدرن ایران و ناهمسازی آن با اندیشه پیش نمازهایی مانند آقای علم الهدی یا همان پورمحمدی سرچشمه میگیرد. مارکسیسم زنده یعنی اینکه با همین نیروهای مدرن و بخش تکنوکرات کارخانه ها پیوندی آشکار روزمره داشته باشیم، نه با واپس مانده ترین گروه های کارگری یا گورخوابها. آقای حکیمی در نامه خود به آقای فرهادی نوشته است: "علت گورخوابی را باید در این نظم انسان سوز جست، نظمی که در آن اکثریت مطلق جامعه مجبورند نیروی کار خود را به ثمن بخس بفروشند تا در ازای یک زندگیِ بخور و نمیر برای اقلیتی بس ناچیز ثروت بیکران تولید کنند". این سخنان تا اینجا، البته همان تکرار آخوند مآبانه “جنبش علیه کار مزدی” است که آقای فرزاد از آن نام برده است. کسانی چون آقای حکیمی حتی از بند واژگان آخوندی نیز رها نشده و گویی هیچ واژگانی جز "ثمن بخس" نمیتوانند برای ارزان فروشی نیروی کار به کار ببرند.
اینکه مدیریت جمهوری اسلامی ایران در چهل سال گذشته بسیاری از فرصتهای اقتصاد ملی را سوزانده و برشکاف منفی سطح زندگی ایرانیان و کشورهای همتراز افزوده است، بر کسی پوشیده نیست. این سخن امروز در هرکوی و برزن و در همه نهادهای رسمی کشور بر سر زبانها است. اما به راستی آن لحاف ملا که امروز خود را در گورخوابی نشان میدهد چیست و گورخوابها چه کسانی هستند؟ اینکه گورخوابی پدیده زشتی است و گورخوابها نیز شهروند کشور ایران هستند و از حقوق شهروندی برخوردارند، بر کسی پوشیده نیست و هیچکس نمیتواند در آن دو دل باشد. دولت نیز باید برای بیچارگان چاره ای بیندیشد تا کسی گورخواب نشود. اما آیا این گورخوابها همان طبقه کارگر یا پرولتاریا هستند؟ آیا اینها به این دلیل گورخواب شده اند که "اکثریت مطلق جامعه مجبورند نیروی کار خود را به ثمن بخس بفروشند تا در ازای یک زندگیِ بخور و نمیر برای اقلیتی بس ناچیز ثروت بیکران تولید کنند"؟. آیا میتوان نشان داد که تک تک آدمهای این گروه در این یا آن سازمان اجتماعی کار بوده و استثمار شده اند؟ آیا اینها که بیشترشان معتادند، به دلیل استثمار معتاد شده اند؟ آیا اینها به راستی پرولتاریا هستند، یا لومپن پرولتاریا؟ آیا همه اینها از خانواده های کارگری بیرون آمده اند یا اینکه بورژوا زادگانی نیز در میان آنها هستند؟ هر کسی میتواند و حق دارد دولتی را به پرسش بکشد و یا بر آن بشورد. اما با کدام منطق و با چه ابزاری. اینکه کسی روزی به هر دلیلی جزوه ای به نام "برعلیه کار مزدوری" نوشته است، به او حق نمیدهد که سرچشمه هر پدیده زشتی را کار مزدوری با برداشتی که او خودش دارد بنامد. همچنین، او حق ندارد این کار خود را دفاع از مارکسیسم بداند زیرا امروز بسیاری از مارکسیستها آن برداشت کلیشه ای را برداشتی خام و دگماتیک میدانند. از اینرو، شاید بتوان گفت که این لحاف چهل تکه ای را که این روزها آقای فرهادی از روی گورها به کنار زده و کار بسیار انساندوستانه ای نیز هست، آشکار کننده هر چیز پنهانی میتواند باشد جز آنچه آقای حکیمی درپی آن بوده است. امروز فقر در ایران وجود دارد، اما ایران کشور فقر زده‌ای نیست و جز در بخشهایی از استانهای دوردست، آن فقر سنتی گسترده و آشکار را نمیتوان دید. همچنین امروز چهره بیشتر کارگران ایرانی، چهره آن پیرمرد چروکیده ای نیست که احمدی نژاد در تبلیغات انتخاباتی خود نشان میداد. ساختار اقتصادی و سیاسی کنونی ایران زشتیها و نا بسامانیهای بسی بیشتر از آن چیزی دارد که ما در گورخوابی می‌بینیم. پر رنگ کردن شماری گورخواب و بخشی از کارگران کارگاههای صنعتی کوچک شهر ری یا قلعه حسنخان یا کهریزک، افکندن پرده ای سیاه بر نابسامانیهای موجود و فرصتهای البته بزرگ پیش روی همه ایرانیان از جمله کارگران است. اکنون دیگر هستی مارکسیسم با هستی انقلاب کارگری و رنج و رنجبری گره نخورده است. مارکسیسم اکنون، یک متدولوژی شناخت برای از میان برداشتن یا کاستن از نابسامانیهای اجتماعی برای همه مردم و شهروندان هر کشور یا سراسر جهان است. اکنون باید از همه مردم جهان خواست که "برای گسترش آشتی در سراسر جهان، و دستیابی به آزادی و حقوق شهروندی در هر کشور، همداستان شوند".   

پیروز باشیم

*
www.akhbar-rooz.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (٣)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست