صفحاتی از "بیراهه هایِ راه"
روایت زندگی و مبارزه فدائیان خلق ایران به قلم یکی از بازماندگان آن
عباس هاشمی
•
در تسخیر «رادیو ایران» با حضور انبوهی از مردم و تعدادی ریشوی مسلح! به اتفاق قاسم سیادتی، هادی غلامیان لنگرودی و یدالله گلمژده حلقهی نظامیانِ دور آن را شکستیم و وارد ساختمان رادیو ایران شدیم. در همین عملیات رفیق قاسم سیادتی مورد أصابت گلوله ی ناشناسی قرار گرفت و کشته شد، که گفتند سربازی آن را از طبقه ی بالا شلیک کرده است!؟ «رادیو ایران» اما آزاد شد و "صدای انقلاب" را به گوشها رساند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۴ آبان ۱٣۹۵ -
۱۴ نوامبر ۲۰۱۶
عباس هاشمی“ از اعضای قدیمی چریکهای فدایی خلق ایران است که از پایان دهه ی چهل با محافل وابسته به چریک فدایی خلق ارتباط داشته و از اوایل دهه ی پنجاه عضو چریکهای فدایی خلق بوده است. او از نزدیک با بسیاری از رهبران فدایی ارتباطِ مستقیم داشته و خاطرات زیادی از دوران زندگی مخفی به خاطر دارد. هاشمی با نقش چریک ها در جریان انقلاب و با حوادثی که چریک ها تا انقلاب بهمن ۵۷، در خانه های تیمی مخفی پشت سر گذاشتند از نزدیک آشناست. او بعد از انقلاب و بروز انشعاب در سازمان و تقسیم آن به "اقلیت" و "اکثریت"، با سازمان چریکهای فدائی خلق ایران (اقلیت) بود.
نوشته ی زیر از مجموعه ی خاطرات و یادداشت های عباس هاشمی با عنوان "از بیراهه هایِ راه " می باشد که برای انتشار در اختیار اخبار روز گذاشته است. مجموعه ی "از بیراهه هایِ راه" در چند ماه آینده منتشر می شود.
مقدمه:
سی و سه سال پیش یعنی در پاییز سال ١٣٦١ در چنین فصلی که طبیعت با رنگهای مخصوص اش، چشم انداز دیگری را به نمایش گذاشته بود؛ به کردستان رفتم... و پس از مدتی برای ادامه ی معالجه در فرانسه که سه سال به تاخیر انداخته بودم، ایران را ترک کردم! اما من هم مثل بسیاری از فعالین سیاسی که ضرورتا ایران را ترک میکردند، در خیلِ تبعیدیان قرار گرفتم!
حال احساس میکنم این پاییز هم باز چشم انداز غریبی را پیشِ رو گشوده است!
در این سالها مختصر خاطراتی از "بیراهه هایِ راه" و از شعله ای روشن در دلِ سیاهیهایِ سالهای دیکتاتوری شاه و زندگی مخفی نوشته و اینجا و آنجا منتشر کرده ام. آنچه اینک میخوانید اما تاکنون منتشر نشده، احساس میکنم این یادداشتها مناسبِ چنین فصلی ست!
در چند ماهِ آینده مجموعه ای از این خاطرات و یادداشتهایِ قبلی ام (که رفقایی ارجمند جمع آوری و تجدید تایپ کرده اند)، به نام "از بیراهه هایِ راه" منتشر خواهد شد.
بر این باورم؛ اگر زندگی واقعی چریکهای فدایی خلق بازگو نشود، باز هم داستانهای واهی و خیالی حول این زندگی افزون خواهد شد و تعبیر و تفسیرهای ویژه به آن خواهند بست!
بی شک در توضیح و انتقال این زندگی بویژه تشریح اخلاقیات و منش انسانی آن رفقا زبانم قاصر است. و به راستی بر این باورم که این کار "از دست و زبان" شعر و رُمان "برآید":
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحـر جان/
برفزوده ست از مـکان و لامــکان ای عاشـقان!
گر کسی پرسد کیانیدای سراندازان شما/
هان بگوییدش که جانِ جانِ جان، ای عاشقان!
به همین جهت یادداشتهایِ من تنها ادایِ دینی ست به شانسی که نصیبم شده و به اینکه "مدتی با گل نشستم" و در کنار انسانهایی مصمم و زیبا نوعی دیگر از زندگی را تجربه کرده ام، لذا انتقالِ احساس، شناخت و تجاربِ من از این زندگی نه برای تبلیغ و نه برای أهداف سخیف است ، میخواهم شما را با جنبه هایی از واقعیتِ چریکهای فدایی خلق و نوعی دیگر از نگاه و زندگی آشنا کنم. بخوبی واقفم که نوشته های من نوشته هایی پراکنده و قطعا محدودیتها و نقص هایِ فراوان دارد، اما این اشکال از طبیعتِ من ناشی میشود که قوی تر از من است ، پس بر من ببخشایید. امیدوارم بتوانم در مجموع با این نوشته های نا منظم و ناقص که گاهی از جانم بیرون میپرند به این هدف حتی الإمکان نزدیک شوم! طرحِ انتقادات و سوالهای شما قطعا به رفعِ این ایراد و حافظه ی من کمک میکند و به جان آماده یِ شنیدن و پاسخم !
***
تشکل چریکهای فدایی خلق که در شرایط سختِ دیکتاتوری نظامیِ شاه شکل گرفت برای حفظ امنیتِ خود و توضیحِ چیستیِ خویش دارای یک "اساسنامه" و یک "آئیننامه" بود. در اساسنامه ساختار تشکیلاتی، مرام و مشی سیاسی و در آئیننامه، دیسیپلین یا انضباط و مقررات زندگی چریکی تنظیم و تشریح شده بود. (متاسفانه نسخه ای ازآنها در دست نیست)
در آییننامه مثلا از قواعد "حرکت در شهر" و ملاحظات امنیتی گوناگون و تقسیمبندی اسناد و نوشتههای سازمانی در سه سطح :"دو صفر" برای اعضا، "صفر" برای کاندیداهای عضویت یا سمپاتیزانهای نزدیک و "یک" (برای انتشار بیرونی یا علنی) و نیز ضرورت و توضیح برنامه ریزی و چگونگیِ زندگی روزانه وملاحظاتِ ضروری دیگر.
برنامههای روزانه:
این برنامه در فورم A۴ و ساعت به ساعت خطکشی شده و در گوشهی بالا، سمت چپ نوشته شده بود: "مستحکم باد انضباط تشکیلاتی" ...
در جدول برنامهی روزانه ستونی پهن تر از بقیه ی ستونها برای "ملاحظات" وجود داشت که در آن "مسئول روز" انتقادات و کارهای روزانهی رفقا را همراه با پیشامدهای احتمالی امنیتی و پیشنهادات یادداشت میکرد و در وقت برنامه نویسی (شب) به آنها رسیدگی میشد.
این برنامه در جدول ساعات روزانهی خود از ساعت ٦ صبح تا ١٨ شب را شامل میشد و بقیهی ساعات؛ به شام، برنامهنویسی و جلسهی انتقادی (موردی) و مطالعهی جمعی و بحث سیاسی و نگهبانی شب اختصاص داشت و ٦ ساعت خواب.
پیکره ی سازمان
پیکرهی سازمان با چند شاخه و هر شاخه از چند تیم تشکیل شده بود، که آن را "شورای عالی سازمان" یا مسئولین شاخه ها و چند کادر مجرب هدایت میکردند. (۱) هر تیم تعدادی ارتباطات علنی و نیمه علنی (کارگری ـ یا دانشجویی) داشت. و هر شاخه خودکفا بود تا چنانچه ضربهای به دیگر پیکرهها خورد، شاخه بطور مستقل کارش را ادامه دهد. برنامههای ماهانه برنامههایی بود که با توافق و برنامهریزی کلان مرکزیت برای شاخهها و متناسب با وظایف تیمها به تیمها داده میشد. تیمها همه از یک دیسیپلین واحد تبعیت میکردند. هر تیم شباهنگام پس از شام "برنامهنویسی" داشت و در "برنامهی هفتگی" کارها و مسئولیتها طی هفته و در برنامهی روز کارها و وظایف روز قید میشدند. هر شب برنامهی روز طی شده بررسی و کارها رسیدگی و نقد میشد. مجددا برنامهی روز بعد نوشته میشد. (کارهای روزانه بسته به مسئولیت یا وظایف تیم میتوانست متفاوت باشد، اما مطالعهی فردی و جمعی و ورزش و کارهای روزانهی خانه و برنامهنویسی امور مشترک همهی تیمها بود). هر روز یک نفر "مسئول روز" بود که به تهیهی غذا و امور خانه و به پیگیری "برنامهی روز" میپرداخت و در بخش آخر "برنامهنویسی" انتقاد و انتقاد از خود ـ چنانچه وجود میداشت ـ صورت میگرفت و گاه در صورت بروز مسئلهای مهم یا اشتباهات امنیتی بزرگ جلسهی خاص انتقاد و انتقاد از خود داشتیم. برنامهی ماهانه بر مبنای وظایف هر شاخه و هر تیم متفاوت بود و خطوط کلی آن را مرکزیت تعیین میکرد.
اما به رغم این یگانگی در تبعیت از یک برنامهی واحد و دیسیپلین مشترک، سیمای خانههای تیمی را بیشتر نوع وظایف، ترکیب اعضا و کاراکتر یا شخصیتِ افراد تیم تعیین میکرد: من این طور دیدهام که به طور کلی تیمها و حتی افرادی که دارای ارتباطات (چه در بخش کارگری و دانشجویی، چه در سایر بخشها) و یا مسئولیتهایی که تامل بیشتری میطلبید بودند ، مسائل خُرد و ریز و اصطکاک یا نداشتند یا بسیار کم داشتهاند. در پایگاههایی که امور تدارکاتی و تولیدی را انجام میدادهاند (یعنی در محدودیتِ ارتباطی زندگی میکردند)، اختلاف سلیقههایی بروز میکرده و اصطکاک به وجود آمده. اما به طور کلی تک تک رفقا برای قبول مسئولیت به ویژه مسئولیتهای خطرناک پیشقدم بودهاند. من حتی یک مورد ندیده و یا نشنیدهام که رفیقی از قبول مسئولیتی سرباز زده باشد! و این از آن رو میتوانسته بوده باشد که نوع تربیت و اخلاقی که داشتیم با اهداف، فعالیتها و اعتقادتمان یگانه بود و اعتماد و احترام می آفرید. ما احترام محسوسی برای رفقای خود قائل بودیم. سایرین را شایسته و صمیمانه بسیاری را شایسته تر از خودمان میدانستیم و با جان و دل، خودمان را سپر بلای رفقای دیگر میکردیم. به عنوان مثال در عملیات پخش اعلامیه با "اعلامیه پخش کن" که با انفجار اعلامیه ها را به آسمان پرتاب میکرد و بیشتر و وسیعتر پخش میشد، خطر درگیریِ با پلیس در اینکار بیشتر وجود داشت، من به چشم خودم داوطلب شدنِ رفقا را به شکلِ بهانه تراشیدن دیده ام مثلا "صبا": "تو قیافه ات چریکی ست و بهتر است من بروم" و فورا فردوس ابراهیمیان: "نه من مناسبتر از شماهام"...
البته یکی دو مورد متفاوت هم شنیده و دیده ام: رفیقی در مشهد با "حمید مومنی" هم پایگاه بوده و رفیق مومنی را که مدام کار "تئوریک" انجام میداده: خواندن و نوشتن، و افزون بر آن لابد چون غیرچالاک هم بوده، مورد انتقاد (بخوان سرزنش) قرار میدهد که چرا در جهت بالا بردن ظرفیتهای چریکی خود تلاش نمیکند!؟ رفیق مومنی هم ضمن توضیح تئوریک دربارهی نقش و وظیفه ی روشنفکران و تفاوت آنها (روشنفکر و روشنفکر متعهد، مبارزین و کمونیستها)... رفیق را یک مبارز ضددیکتاتوری میدانسته و به او "رفیق" نمیگفته است!
یک مورد دیگر هم از این دست برخوردها را به خاطر دارم که یکی از "رفقا" به انتقادکردنِ خود من داشت: در یک برنامهی مطالعهی جمعی که "نبرد خلق" شمارهی ٧ (آخرین نشریهی پیش از ضربات) را میخواندیم، من گفتم دستنویس این سرمقاله را رفیق "بهزاد امیری دوان" به من داد که بخوانم و من چهار انتقاد به این سرمقاله داشتم، ولی هر چهار تا همچنان باقیست!
آن رفیق با تعجب به حرف من گوش داد و چون میدانستیم این سرمقاله را رفیق "حمید اشرف" نوشته، برخورد مرا به نوعی "روشنفکرانه ـ خودپسندانه" خواند! که یعنی: مگر روی نظر رفیق حمید اشرف هم میشود نظری داشت؟!
برایم خیلی عجیب بود. گرچه "رفیق رحیم" به دفاع از حق انتقاد بیچون و چرا برخاست و جواب او را داد، اما برای من غمگین بود، غمی که از نازل بودنِ سطحِ شعور و دانش عمومیِ این رفقا حکایت داشت چرا که "قد و قامتِ" رفقایِ اولیه را خوب به خاطر داشتم، آن رفقا نگاه دیگری به انتقاد داشتند و اساسا مارکسیزم را نقد مداوم تعریف میکردند! هاشم باباعلی که تاریخچهی تحولات اجتماعی سیاسی را از "مشروطه تا سیاهکل" نوشته بود و نوشته اش دست کمی از کارهای رفیق بیژن جزنی نداشت، گوش اش همواره برای شنیدن انتقاد باز بود، منصور که در دانشگاه بسیار زبده و باهوش بود در مورد همه چیز از من هم نظر پرسی میکرد، نسترن آلآقا و بهزاد امیریدوان همین طور، بهمن آژنگ نه فقط در چشمِ ما، که برای بسی از روشنفکرانِ مختلف سمبلِ دانش، متانت و تواضع بود، هرگز خودش یا کسی را عقل کل نمیدانست! آن رفقا حتا پیش از مخفی شدنم میدیدم که از انتقاد استقبال میکردند: مثلا پیش از عضوگیری رفیق حسین حقنواز از من خواسته بود که نظرم را راجع به نظرات سازمان بنویسم. من دو نظریه در مورد "شرایط عینی انقلاب" در ادبیات سازمان دیده بودم و آن را به عنوان تناقض مطرح کردم. (که بعدا به عنوان اختلاف نظرات رفیق مسعود و رفیق بیژن علنی شد). جالب است که رفقا در نامهای به توجیه مسئله پرداخته و صادقانه باید بگویم مرا هم متقاعد کرده بود. (بعدا از طریق رفیق لیلا که در دوره ای منشیِ رفیق مومنی (٢) محسوب می شد، فهمیدم که دست نوشته رفیق مومنی بوده است!) اما در عین حال چنان مرا تشویق و تحسین کرده بودند که هرگز دیدن اینگونه رفقا را که حالا در سازمان میدیدم تصور نمیکردم!
رفقا نوشته بودند: "اینکه رفقا نگاهی انتقادی به همه چیز داشته باشند و فکر بکنند، رشد و بالندگی سازمان را تضمین میکنند و ما خوشحالیم که تو دقت و نگاهی انتقادی داری".
...بازگردیم: از پیشقدم بودن، از خطرکردن و جان بر کف بودن رفقا میگفتم، بگذارید خاطره ای را دراین مورد نقل کنم! سالهاست این خاطره و باوری که داشتم، شیرینیِ واقعیت زیبایِ برخاسته از اخلاق انقلابی را در کامم تلخ کرده است:
هنوز علنیام، (بعدها البته مطلع می شوم که شاخهی مشهد مرکز اصلی انتشارات سازمان و محلِ تولید نارنجک بوده است.) باید با اتومبیلی علنی محمولهای از کتاب و پوسته ی نارنجک را به تهران برسانم. در کوچهای از خیابانهای شرقِ تهران اتومبیلم را پارک میکنم. دو کوچه آنطرفتر بر تیری علامت سلامتی میزنم و ساعاتی بعد سر قرار حاضر میشوم. سویچ ماشین را به رفیق میدهم. ساعتی بعد ماشین خالی را بازپس میگیرم! اولین بار است همدیگر را میبینیم. با خنده بغلم میکند. خیلی زود او را میشناسم. نمیدانم چرا به او نمیگویم تو را شناختم؟! شاید باورم نمیشد!؟
حسین حقنواز (رفیق منصور) همان روزِ بازگشت. در ساعاتی که پیشبینی کرده بودیم تلفنی خبر سلامتی مرا میگیرد و قرار فردایش را تأیید میکند. سر قرار میپرسد: مشکلی پیش نیامد؟! میگویم اگر مشکلی پیش میآمد که من اینجا نبودم! ولی سفر جالبی بود. (میخندم و در دل میگویم اگر خبری میشد همان دیروز در رادیو میشنیدی!) میگوید چطور؟! میگویم خیلی خوشحالم که رفیق "حمید" را دیدم، اما کار اشتباهیست که او سرقرار یک علنی میآید! میخندد و میگوید "نه بابا! حمید که سرقرار نیامده. محمود بود!" میگویم "یکی از دوستان خیلی نزدیکم که همکلاس رفیق بوده برایم از نشان روی بینیاش گفته بود و با اینکه رفیق رویاش را کرممالی کرده بود دیده میشد!"
باز هم قبول نمیکند. میگویم "به رفیق انتقاد دارم." بعد که جایاش را رفیق "نسترن آلاقا" گرفت و دیگر سر قرار من نمیآمد، جواب انتقاد مرا چنین داده بود: «به رفیق بگو به خاطر همین کارها حمید اشرفام!» من بر انتقادم افزودم، گفتم "به نظر من رفیق نه تنها نباید سر این نوع قرارها بیابد حتی درست این است که از ایران خارج شود" و رفیق باز گفته بود: «من تا در ایران هستم حمید اشرفام.»
من سالیان سال بر این باور بودم که این انتقاد من از اصولیتی "بیچون و چرا" برخوردار است و به دلیل درستیاش میتوانسته متحقق شود. اما مرور زمان و به ویژه در تجربه دریافتهام که زمینههای مادی، شروط مهمی برای تحقق اصولیتها هستند. انتقاد من یعنی حفظ رهبری اصولیت داشت اما مساله این است که در آن زمان هنوز تشکیلاتی شکل نگرفته بود که توان تفکیک «رهبری» را از "بدنه"ی خود داشته باشد. و سیمای «رهبری» هم در جنبش چپ هنوز با رهبران "خائن"، "ترسو" و "گریخته از وطن" و "میدان نبرد" شناخته میشد. و لُب کلام حمید اشرف این بود که حضور در صحنهی عمل به رهبری معنا میبخشد.
حالا حقیقتا نمیدانم آن خواست اصولی من تا چه اندازه عملی بوده و معنای واقعی خودش را داشته، یعنی اگر حمید اشرف از ایران خارج میشد همچنان حمید اشرف میبود؟! به راستی که جنبش چریکی برای "لایروبی طویلهی اوژیاس"(٣) هزینهی سنگینی پرداخته است!
خانه های تیمی
خانههای تیمی اشکال گوناگونی داشتند. این تفاوتها به چند عامل بستگی داشت:
نوع فعالیتهای تیم (دانشجوئی، کارگری، ارتباطات، تدارکاتی)... ترکیب رفقای تیم و محل یا منطقهی تیم به لحاظ طبقاتی (بالا یا پائین شهر بودن) و البته امکانات مالی و شانس فراهم کردن خانهی متناسب با این عوامل. چرا که فراموش نکنیم ساواک بنگاه های معاملات ملکی و استیجاری را مجبور به همکاری و گزارش کرده و پیدا کردن خانه بطور جدی شانسی و مشکل شده بود! و بی سبب نبود که برغم خطرناک بودن؛ از امکاناتِ علنی و رفقایِ علنی گاه و بیگاه استفاده میشد و ضرباتی هم بدنبال داشت.
در هر صورت از خانههایی که امکان کنترل و زیرنظر گرفتنشان آسان بود، پرهیز میشد؛ از همسایگان فضول نیز. گاه برای چنین همسایگانی توجیهاتی ساخته میشد که همه چیز عادی جلوه کند.
ـ وضعیت ظاهری ما (پوشش) متناسب با موقعیت خانه و به توجیهات شغلی ما ربط داشت.
ـ از انجام حرکات شک برانگیز و نقل و انتقالات غیرعادی خودداری میکردیم و یا با توجه و دقت آن را انجام میدادیم. زنان یا رفقایِ دختر نقشی چشمگیر در این زمینه نیز به عهده داشتند.
ـ وسائل خانهها فقط در صورتی که با برخی در و همسایهها رفت و آمدی وجود داشت، یا ورودی خانه طوری بود که درون خانه دیده میشد، وسائلی شبیه خانهی دیگر مردمان در ورودی آن و یا در خانه وجود میداشت وگرنه وسائل زندگی در خانههای تیمی بسیار ساده و کم بود و گاه به یک پریموس و گلیم و پتو و کتری هم خلاصه شده است!
روابط و مناسبات در خانه هایِ تیمی
چریکهای فدایی خلق گرچه از طبقات و لایههای متفاوت و با فرهنگها، اخلاق و آداب خانوادگی مخصوص خود به سازمان پیوسته بودند، اما "فضا"ی صمیمی و انقلابی موجود در تیمها جنبههای مثبت فرهنگی و اخلاقی را در انواع تیپها برمیانگیخت: یگانگی حرف و عمل، پیشقدم بودن برای خطر کردن، خود را سپر دیگری کردن، احترام عمیق به یکدیگر گذاشتن، منافع جمع و دیگر رفقا را بر منافع فردی خویش ترجیح دادن، تواضع و فروتنی در قبال رفقا داشتن، راحتی و سلامت در انتقاد کردن و توان انتقاد شنیدن، انتقاد از خود کردن و شوخ طبعی و خوشرویی، اینها عناصری از فرهنگ و اخلاق چریکهای فدایی خلق بود که در مناسبات فی مابین در تیمها به چشم میخورد. این فضا گاه دستخوش رویدادهایی هم شده است. بهویژه پس از ضربات مهلک بر رهبری سازمان در سال ١٣٥٥. (من در مطلب کوتاهی تحت عنوان «خلاف تشکیلاتی» جنبههای ظریفی از این "افت" و تاثیرات آن را نشان دادهام).
(لینک "خلاف تشکیلات) ": dialogt.de
غذا در خانه های تیمی
ـ جیرهی غذایِ روزانه معادلِ ٢٥ ریال برای هر نفر در نظر گرفته شده بود که بعدا کمی افزایش یافت.(چرا که به نظرِ یک پزشک عضو سازمان با این مقدار پول، امکان تهیهی حداقل مواد غذایی لازم برای هر فرد وجود نداشت.) غذاهای ما ساده و میزان پروتیین آن کم بود. اندکی میوه، سیبزمینی و گوجهفرنگی. نان و پنیر و انگور در ماه های گرم و گاهی سوپی ساده در زمستانها! (این نوع امساک گرچه امری عادی نزد ما بود اما حالا من آنرا جزیی از همان "ریاضت کشی هایِ آگاهانه" ارزیابی میکنم و توجیه اش هم این میتوانسته بوده باشد که: در عوض میتوانیم اعلامیه ها و جزوات بیشتری منتشر کنیم) چرا که در ازایِ هر یک ریال امکان تکثیر چند اعلامیه وجود داشت ... و عوارضِ سوء تغذیه و کمبود ویتامین هم معمولا پس از سالیان ظاهر می شود که قاعدتا آنگاه ما دیگر نیستیم!
اخلاق در میان چریکهای فدایی خلق
بجز جنبه هایِ جزیی اخلاق که در بالا ذکر کردم "اخلاق" در قاموسِ چریکهایِ فداییِ خلق از ویژگیِ خاصی برخوردارست: رویکردی ست ویژه به سیاست و به عبارتی ظهورِ نوع جدیدی از روشنفکر است. به نظرم همانطور که مارکس در تئوری توانست ایدئولوژی را که از سر برزمین بود و "وارونه"، بر روی پا بنشانَد، چریکهایِ فدایی خلق هم با یگانگیِ حرف و عمل و ترکیبی از خلوصی هوشمندانه و جسارتی کم نظیر توانستند سیاست را از سیاست بازی جدا کرده و نوع دیگری از سیاست، و نیز نوعی دیگری از روشنفکر سیاسی را به نمایش بگذارند!
و همین ویژگی ست که باعث شده حتی امروزه که دیگر آن سازمان وجود ندارد ارتجاع از شبح اش، از اسم اش و از الگویش چنان بترسد که ده ها و صدها قلم به مزد و نشریه ی باصطلاح فرهنگی و تئوریک و مبالغ هنگفتی بودجه برای تخریبِ سیمایش اختصاص دهد.
اما پدیدهی چریک های فدایی خلق را به عنوانِ جنبشی انقلابی، با "مارکسیزم" شان یا نوعِ "اخلاق"شان یا "مشی" شان یا "خصائل" شان و "اجزاء" دیگرشان را جدا از هم نمی شود مورد نقد قرار داد. مگر آنکه آن را به صورت پدیده ای اجتماعی و مرکب در بستر تاریخی ـ فرهنگی زمانه ی خود شناخت و سپس اجزاء آن را بر مبنای چنین کلیتی مورد بررسی و شناسایی قرار داد. آنچه مهم است اصالت یک جریان است لذا شناخت ماهیت این پدیده مقدم بر هر چیزیست. برایِ شناخت ماهیت، کافیست بدانیم که این جریان چه اهداف و سمت و سویی داشته و حامل چه عناصری از ترقیخواهی و یا چه عناصری از واپسگرایی بوده است. هـمچنانکه با همین معیار میتوانیم ماهیت قلم به مزدان و نشریات و ارگانهای مذکور را بشناسیم.
برخی هم از سر لاقیدی یا از روی غرضورزی "سازمان چریکهای فدایی خلق" را همتا و همسان "مجاهدین" و جریانات مذهبی رادیکال قلمداد میکنند. این هم درست نیست. البته چنانچه قرار باشد در پسِ هر پدیده اجتماعی (که بالإجبار حامل عناصری از گذشته اجتماعی و فرهنگیِ خود میباشد و جامعه ی ما هم که گذشته ای اسلامی داشته) پیشینه ای یا ارثیه ای مذهبی جُست، به نظر میرسد چریکهای فدایی خلق از فرهنگِ "قلندریان" و "عیاران" که رویکردی انسانی بود، کرته ای به ارث برده باشند! البته در فرهنگِ گذشته یِ ما شاهنامه و حماسه هایِ آن و سیاوش ها هم وجود دارد!
بهررو این دو جریان نه تنها دارای دو گذشته و ریشههای فکری و فرهنگی متفاوتی بودهاند از لحاظ أهداف و سمت و سو نیز فرق داشته اند (حتی درمباحثات بین مجاهدین مارکسیست و چریکهای فدایی خلق این تفاوتها مشهود و محسوس است) امیدوارم پژوهشگرانی به این مهم بپردازند.
نقلِ یک خاطره
بگذارید برایتان خاطرهای را نقل کنم از آن زمان که رفقای جنگل و أعضاء خانههای تیمی تقریبا همه ضربه خوردهاند و حماسهآفرینان سیاهکل به "سیاهچال" افتادهاند: شلاقها و کابلها تنها را مجروح و زخمی کرده است. پشت مسعود احمدزاده را با آتش اجاق و اطو سوزاندهاند. پاها اکثرا خونین و چرکآلود است. برق نگاهها اما از "ببرهای جنگل" نشان دارد. تعدادی برق چشمشان کمسوتر یا خاموش است ـ رو دست خوردهاند یا بد بازجویی پس دادهاند ـ یکی هم "خراب کرده " است. اما همه میدانند که "سیاهکل"یها آب در خوابگه مورچگان ریختهاند. و شاید برخی شان انقلاب را عنقریب میبینند و گمان میکنند اگر ضربه نمیخوردیم، "موتور کوچک"، "موتور بزرگ" را به حرکت میآورد و آرزوهای زیبا در یک انقلاب تودهای متحقق میشد!؟ آذرماه سال ١٣٥٠ است! دستگیرشدگانِ گروه چریکهای فدایی خلق همه در "اتاق عمومی" جمعاند. اکثرا محکوم به اعدامند: (رفقا مسعود و مجید احمدزاده، عباس و اسد مفتاحی، مهدی حاجیان، سعید آریان، حمید توکلی، بهمن آژنگ، مهدی گلوی، محمدعلی پرتوی، مهدی سوالونی، رحیم صبوری، بهرام قبادی، اصغر ایزدی که خاطره را برایم نقل کرده و تعدادی دیگر). رفیق گلوی با صدایی خاص چنین دکلمه میکند:
"اگر همهی مردان عالم یکی شوند! / اگر همهی درختان عالم یکی شوند! / اگر همهی تبرهای عالم یکی شوند! / اگر همهی آبهای عالم یکی شوند! / آنگاه آن مرد، آن تبر را بردارد و به کمر آن درخت بکوبد! / آنگاه آن درخت در آن آب میافتد و میگوید شَلَپ!" (!)
ظاهراً این شوخی هم مثل بسیاری دیگر از شوخیها میتواند برای تغییر فضا و خندیدن و تجدید قوا گفته شده باشد، اما به گمانم در این دکلمه نوعی طنز است که نشان از اخلاق و روحیات رفقای اولیه دارد؛ اخلاقی فروتنانه و نگاهی ژرف که از نسبی دیدنِ مفاهیم اساسی مایه میگیرد. من فکر میکنم رفیق گلوی با این طنز میخواهد بگوید؛ رفقا درست است که ما "سیاهکل" را به پا کردیم، آب در خوابگه مورچگان ریختیم، زیر شکنجههای طاقتفرسا تاب آوردیم، بر بیدادگاههای شاه شوریدیم، دفاع ایدئولوژیک کردیم و صلاحیت آن را رد کردیم. اما نه بر خود غره شویم و نه بر همرزمان خویش سخت گیریم...
«ما به سان موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان...» گرد آمدیم!
این است تصویری که من از اخلاق رفقا ی اولیه دارم. سند دیگری که نشان از همین روحیه دارد «نوارهای گفتگوی بین حمید اشرف ...و تقی شهرام...» است. منبابمثال: حمید اشرف با اینکه همان دوره در درون سازمان از "تورم" نیرو و "عضوگیری بیرویه" صحبت میکرد، در گفتگو با مجاهدین مارکسیست شده صحبت از "دو تا و نصفی عضو" میکند!
روابط زن و مرد و مسئلهی عشق و میثاق آن در سازمان چریکهای فدایی خلق
این حقیقتیست که در سازمان چریکهای فدایی خلق رابطهی جنسی و نیز صرف مشروبات الکلی ممنوع بوده است! اما باید دانست که اولا این امر بخاطر تمرکز هرچه بیشتر بر کار و فعالیت انقلابی بوده و نه امری مذهبی یا اخلاقی و چنین گزینشهایی منحصر به فدائیان و کشور ما هم نیست و ثانیا به مشی و اعتقادات خاصی مربوط نمیشود. اگر به تاریخ تحولات اجتماعی و انقلابی جهان به دقت بنگریم میبینیم که در همهی آنها برهههایی هست که پیشگام در مقیاس وسیع (حتی برخی متفکرین بزرگ، فلاسفه و بعضی عرفا) یا عناصر فکر تحول اجتماعی یا سیاسی "مصمم" به نوعی سختگیری بر خویش شدهاند. انگلس در این مورد از نوعی "ریاضتکشی آگاهانه" صحبت میکند.
این سختگیری و یا نوعی "ریاضت کشی" در حالیکه تمرکزبخش است البته که خُسرانهایی هم به دنبال دارد و افراط و تفریط هایی به بار میآورد که از پس زمینههای فرهنگی، اجتماعی و میزان دیکتاتوری و سطح شعور و آگاهی و تجربهی پیشگام هر جامعه برمیخیزد. به همین خاطر نه تنها تجربه و آگاهی همهی گروهها و سازمانهای مشابه در دنیا همسان نیست بلکه در هر سازمان و گروه یا حزبی رویکردهای متفاوتی وجود دارد که هر کدام ریشه های خود را دارد و نقد جداگانهای میطلبد.
اما وقاحت آشکار اینست که رژیم جمهوری اسلامی، که یکی از فاسدترین دیکتاتوری های دنیاست و در تمام طول حیات سیاسیاش (بیوقفه) نه تنها مخالفین عقیدتی (ایدئولوژیک ـ سیاسی) خود را قتل عام کرده و میکند و از کشتن آحاد اقوام متفاوت و ادیان دیگر و حتی افراد نزدیک به خود اما متفاوت را هم میکشد و اِبایی ندارد، همزمان عدهای مزدور را وردستِ خود گمارده تا در نشریاتِ فرهنگی- اطلاعاتی اش "خشونتِ" "چریکهای فدایی خلق" را برایاش نقد کنند! و ازچریک "ششلولبند" بسازند!
در عوض اما جلوی "ایمپالای"(٤) زرد یا سفیدشان را نمیگیرد و موقعیت و کرسیهاشان برقرار میماند؟!
یک تجربه!
و در پایان میخواهم یک تجربه را (در این سازمان) که به خودم مربوط میشود برایتان نقل کنم. برایم همیشه دشوار بوده است (و اکنون نیز) که آن را با بیانی شایسته و دقیق روی کاغذ بیاورم. سی سال است که این کار را نتوانسته ام به انجام رسانم، به نظرم فصلِ مناسبیست. گرچه توان نویسندگی ام مناسب نباشد، میدانم روزی نویسندهای، یا کارگردانی زبده توجهاش به این واقعه جلب میشود آنگاه حق مطلب ادا خواهد شد! زیرا این نوع تصادف و شانس کم اتفاق افتاده است، گرچه هر مورد و تصادفی منحصر به فرد و ویژه است!
روز ٧ تیر سال ١٣٥٥ با "بهزاد امیری دوان" سرقرارِ "حمید اشرف" میروم که مرا هم به "پایگاه مهرآباد" ببرد. (همان جایی که فردایش رهبری سازمان ضربه خورد) حمید اشرف میگوید "فعلا منتفیست" وضع امنیتی بد است و میرود! در محلِ "قرار" هم با دیدن عوامل مشکوک، برای من هم محسوس بود! و من برای نخستین بار رفیق حمید را فاقد خونسردیِ همیشگی و کمی کلافه یا شتابزده دیدم! ٨ تیر رفیق حمید و تنی چند از رفقا کشته میشوند! ۹ تیر بهزاد امیری دوان نزدیک محل کار من در "سه راه آذری" آخرین "دیزی" را با من میخورد، ١٠ تیر او هم کشته میشود. در این سلسله ضربات ارتباط من با سازمان قطع میشود. ١٠روز متوالی در تهران "قرار ثابت" اجرا میکنم. گویی هیچکس زنده نمانده است! به مشهد میروم. حسین (غلام حسین بیگی) آخرین عضو محفلمان را، قبل از مخفی شدن به رفقا معرفی کردهام. اما گفتهام "مخفیاش نکنید. او به درد کارهای علنی میخورد!" کمی شک دارم که مخفیاش کردهاند یا نه، تنها شانس ارتباطگیری من است. در هوای گرگ و میشِ صبح به پنجرهی اتاقش میزنم، به رویم در میگشاید. دیدار غریبیست، همدیگر را محکم بغل میکنیم و سخت میفشاریم. از نیکبختیِ من فردایش با "رحیم" قرار دارد. یک شب را در ساختمانهایِ نیمه تمام "چهارصددستگاه" سر میکنم، فردایش رحیم (رفیق فرجودی) که گویی منتظر من بوده، مرا چشمبسته به خانهی تیمی اصلی مشهد میبرد (پایگاه مادر)
[ظاهرا از تهران من و "حمید یوزی" (قاسم سیادتی) باقی ماندهایم. حمید به خاطر قطع ارتباط تصادفیاش بدنبال فرار از یک درگیری (خانه زیبا) و قطع ارتباط چند ماهه و من از شانس کار در کارخانه شاید!؟ چرا که در کارخانه فقط سیانور داشتیم و اسلحه نمیبستیم و در مجموع ارتباطات کارگری با ملاحظاتِ امنیتی بیشتری همراه بود]
دو سه ماهی در مشهد میمانم اما "چشم بسته". باید هرچه سریعتر من و صبا بیژنزاده (و بعد فردوس ابراهیمیان) اولین پایگاه بعد از ضربات ٥٥ را در تهران احیاء کنیم. همه چیز آماده میشود. قرارها را میگذاریم. دوباره "رحیم" با موتورسیکلت این بار اما مرا به گاراژ "میهننورد" میبرد که به تهران بروم. پیش از خداحافظی از من میپرسد: "چیزی ندیدی، حدس نمیزنی پایگاه کجاست؟" میگویم چیزی ندیدم اما چون اینجا زادگاهِ من است از بوی تپالهها حدس میزنم حوالی "قلعه آبکوه" هستید! میگوید سوار شو. دوباره مرا به پایگاه برمیگرداند. یکی دو ماه دیگر در مشهد "چشمبسته" میمانم تا ظاهرا رفقا پایگاه را عوض کنند. در این پایگاه رفقا رحیم (فرجودی) ، لیلا (ویدا گلی آبکناری) کوچک خان (کاظم غبرایی ) و مهرنوش (قاجار) رفت و آمد دارند و من هم کم و بیش در کارها و برنامه نویسی عضو پایگاه به حساب میآیم اما همچنان چشم بسته! در این مدت اقامت، تنها با رفیق رحیم (فرجودی) چشم باز هستم. با سایرین از زیر پرده ی بین دو اطاق که کمی بالا زدهایم کارهای مشترک را انجام میدهیم و نهار و شام مشترک میخوریم. رفقای آن طرف پرده را از صدایشان میشناسم و صدای رفیق لیلا به نحو ویژه ای متفاوت بود! من این تفاوتِ ویژه صدا را به گوشم منتسب میکنم (معلم سولفژ من از میان چندین شاگرد به من توصیه کرد موسیقی را رها نکن تو تنها شاگرد این کلاسی که "گوش موسیقی" خوبی داری!) در همان خانه "صدا" ی شلیک سهوی یک کلاشنیکوف را هم از اطاق پهلویی شنیدم که رفیقی در حال پاک کردن سلاح آن را شلیک کرد و گلوله اش از دیوار اطاق و از فاصله ی کمی با من عبور کرد...
باز گردیم! اواخر تابستان ٥٥ به تهران میروم و با صبا بیژنزاده (و فردوس ابراهیمیان و کمی بعدتر حسین چخاچی) پایگاه اصلی تهران را در "فرحآباد ژاله" به پا میکنیم.
صبا یکی از زیباترین، مهربانترین و مثل اکثر رفقا صمیمی و پرشور است. روزی مهربانیاش به من اجازه میدهد سوالی را که به شخص ثالثی در سازمان مربوط میشد و معمولا ما از یکدیگر نمیپرسیدیم، مطرح کنم: "تو با رفیق لیلا هم پایگاه بودهای؟" فوراً میگوید "بعله! اون مثل دختر مَنِ... خیلی وقتها گیساشو من میبافتم…" میگویم "چه رفیق خوبیست!" میگوید "نگو واقعا دلم برایش تنگ شده." خنده از لبانِ صبا نمیرود، ادامه میدهد: "رفیق عجیب پرانگیزه و پرکار است. یادم هست مدتی چون مجبور بودیم که صدای ماشین تایپ به گوش همسایهها نرسد، رفیق توی اطاق در بسته میرفت زیر یک اطاقکی که با جعبه و پتوهای بسیار ساخته بودیم، ساعتها تایپ میکرد. وقتی بیرون میآمد عرق از سر و رویش میریخت. یک بار ندیدم خنده بر لباش نباشد." با هیجان و افتخار ادامه داد: "یک بار که از زیر این همه پتو آمد بیرون دیدم رنگاش شده عین گچ و بدجوری عرق کرده. گفتم هراز گاهی بیا بیرون نفس بکش دوباره ادامه بده. گفت: "این لامپ کوچولو، توی اون سوراخی مثل آفتابِ سر ظهره مغز رو میسوزونه..."
از این حرفها فهمیدم "لیلا" دو گیسوی بافته دارد و احتمالا جوانتر از ماست، گرچه صبا با احترامی که به بزرگترها میگذارند از او حرف میزد... اما میتوانستی حس کنی پیوندی خاص بین این دو هست (بعدها فهمیدم که لیلا از طریق رفیق مرضیه اسکوئی و صبا به سازمان پیوسته است.) از آن پس هر وقت صبا به مشهد میرود و یا هادی به پایگاه ما میآید برای رفیق لیلا سلامهای گرم روانهی مشهد میکنم.
انگار حرفهای صبا احساس مرا نسبت به رفیق لیلا عمیقتر میکرد، بیآنکه بفهمم؛ "روزی سر میزند ز جایی و خورشید میشود!"
اسفند ماه ٥٥ پایگاه ما در تهران ضربه میخورد. و من به اصفهان میروم. سال بعد از ترکیب دو تیم اصفهان (که من در یکی و رفیق لیلا در دیگری بودیم) با رفیق هم پایگاه میشوم.
در همان نخستین دیدار شاید آن احساسی که حرفهای ستایش آمیزِ صبا در من ایجاد کرده بود و صدا و صفای خودش که طی چند ماه از پس پرده بر جانم نشسته بود یکباره در وجودم شعله میکشد:
گونههایم لابد سرخ شدهاند اما رفیق را با نوعی فکر وتأمل و شاید بشود گفت بسردی بغل میکنم!
احساس غریبی به من دست داده است، از یک سو بسی خوشحالم که بالاخره این رفیق نازنین نادیده را دیدم. از یک سو احساس میکنم اتفاقی افتاده است که نباید میافتاد! چه شده ست؟ چرا او را مثل صبا، مثل نسترن، مثل هاشم باباعلی، مثل حمید، مثل منصور، مثل حسین... بغل نکردم؟!
نگاهاش میکنم. دو گیسوی بلندِ بافته بر دو شانهاش، با جعدی منظم از فرقِ سر تا نوک گیس. ابروانش از همان جنس و رنگ، قدی متوسط دارد، خندهای برلب که از جدیتاش نمیکاهد تنها دلنشینترش میکند. چشمام را زیاد از او دور نمیکنم، اما صدایش مرا میبرد به دورها، به آسمانها شاید و یک آن دریای دلم را به تلاطم میاندازد.
او ولی از "راه فرار" و کوچههای اطراف پایگاه صحبت میکند! بسی خشنود است که پایگاه جدیدی بهپا کردهایم! من اما همهی حواسام جای دیگریست: بر من چه رفته است؟!
از خودم میپرسم: چرا او را مثل دیگران بغل نکردی؟! اینگونه خودم را توجیه میکنم: آتش را نباید در آغوش فشرد! از پشتهی مادری و هم پدری از سرزمین آتشپرستانام. اجداد مادریام آتشپرست بودهاند. آتشپرست آتش را در بغل نمیگیرد، با جان و دل به آتش احترام میگذارد و بدان عشق میورزد زیرا آتش روشنگراست و گرمابخش، دشمن تاریکیست.
اینها اما قانعام نمیکند، باید جدی باشم. هم در میثاقِ سازمان و هم خود، پذیرفتهام که در زندگی چریکی "شراب و عشق بر من حرام باد"! (٥)
اما این عشقی نیست که باید از چنگاش گریخت و یا"حرام"ش شمرد! حال در این برزخ "چه باید کرد؟!"
اول با خودم از در "مصالحه" درآمدم! بخود گفتم خُب باشد تو عاشق رفیق هستی، چه اشکالی دارد، باش!؟ ما همه عاشق یکدیگریم. این یک عشق رفیقانه است، حالا چون رفیق خیلی خاص است و خیلی نازنین و جدیست و چه و چه، تو شدیدتر او را دوست داری، ایرادی ندارد!
به این توجیهات هرچه بیشتر فکرکردم کمتر قانع شدم. ایرادش این بود که تمام حواس مرا به خود جلب کرده بود! اما وسوسه و شاید هم اندوه سوگِ آن همه جان شیفته که دیگر در کنارت نیستند، میگفت: کدام آغوش و شانه از این پاکتر و مأنوس ترکه بر آن اشک ریزی؟! به میثاق و ممنوعیت آن حق دادم! گفتم برای همین است که ممنوع شده! ولی از سوی دیگر میدیدم این احساس در اعماق وجود من چنان قدرتی آفریده که قادرم بر "پاکترین مقام جهان" صعود کنم. و تو گویی این صعود از همان لحظه که به آتش دست نزدی و آن را در جانت کاشتی و در خویشتنات "دریا گریستی"، آغاز میشود؟! پس این احساس، مزاحم فعالیت انقلابی نیست و با آن مغایرتی ندارد! اینبار به درستیِ میثاق شک کردم، وجدان و تمام قوای فکری و معنویام را به کار گرفتم که مبادا اشتباه کنم. مبادا "منافع شخصی بدیهیترین قضایای هندسی را انکار کند." چند روزی با خودم کلنجار رفتم. سر انجام توانستم راه حلی پیدا کنم.
از رفیق لیلا خواستم وقتی را اختصاص دهد تا با هم صحبت کنیم. شاید دو سه روزی طول کشید. (رفیق مدام در کار و تلاش بود یا تایپ میکرد یا صفحهبندی و یا مشترکا مطالب را غلطگیری، حروف چینی و چاپ میکردیم. (٦)
راستش از جدیت او کمی واهمه داشتم و فکر میکنم با اینکه بالقوه همه یِ رفقا ستایشگرِ او بودند اما هیچکس آشکارا جرأت عاشق شدن بر او را نداشته و احتمالا چون من"چشمبسته" به او دل بسته بودم و در مخیله ام کششِ جنسی محسوس نبوده، پروا نکرده ام؟!
صحبتم را با عدم مغایرت عشق با کار و فعالیت چریکی شروع کردم: «عشق نه تنها مغایر فعالیت انقلابی نیست که انرژیبخش هم است...!» فقط گوش میکرد!
گفتم: «به نظرم میثاقِ ما در ممنوعیت عشق یک حق طبیعی و چیز خوبی را منع کرده که به گمانم درست نیست!!» با خونسردی و متانت همیشگی که ذرهای از جدیتاش نمیکاست گفت: «میفهمم چه میگویی رفیق. اما اینکه میگویی "حق طبیعی" خُب ما از این حقوق طبیعی و خیلی چیزهای خوب و طبیعی در زندگی عادی در گذشتهایم...»
این حرف معنای جانبی اش میتوانست این باشد که نکند درست نفهمیدهای چرا و کجا آمدهای!؟
و با این جمله تو گویی نفت بر آتشِ جانم ریخت! توضیح این احساس روانی کاری دشوار است چون چند عامل همزمان عمل میکند: از یک سو باز هم ارزشهای بیشتری را در رفیقات به چشم میبینی و دلی که شیدای همین ارزشها شده شیداتر میشود و در پس این احساس هرچند هم که "مچو" نباشی باز انگار "دختری" را میبینی که در شعور و فهمِ کنکرتِ انقلابیگری ورایِ تو ایستاده است!
و همین "انگار" انگار قلب ترا تصاحب کرده است البته این را هم میدانی که در بیان رفیق تو تحقیر نیست که وفا به پیمان است. همزمان میدانی که بالا و پایینی هم در این جا وجود ندارد و نیز عشق قانون و قالب نمیشناسد و فوق بدیهیات است. اما انگار "روشنتر" برایت "عشق بی زبان "است! ولی آتشی که شعله کشیده با این نگاه فاصله ایجاد میکند، سرانجام تو فقط میخواهی هرچه او میگوید و ترجیح میدهد باشی. این هم بس دشوار است، چرا که اول باید مسئله فهمیده شود. پس باید توضیح بدهی. در توضیح باید بسیار سنجیده و صدیق و دقیق باشی ورنه درچنین هنگامه ای مشکل بر مشکل میافزایی. افزونِ بر این همه، در شرایطی هستی که "قانونا" نباید به این موضوع بپردازی!
به بخار پشت شیشه و لحظاتِ جادوییِ تبدیل آن به جویبارهای مینیاتوری خیره میشوم و دقایقی بعد از رفیق میخواهم یک بار دیگر با هم صحبت کنیم (تا بهتر بتوانم توضیح دهم)... میپذیرد.
قرار صحبت برای بار دوم هم چند روزی به درازا میکشد! روزهایی که شاید هر روزش صدها قصه و رمان، نقلها و داستانهای مادربزرگ و زمزمهی شعرهای زیر لبِ مادرم همچون امواج رودی خروشان مرا بر کاکل خویش مینشانند و به سوی روشنایی دریا میبرند. در این سفرِ چند روزه بر کاکل امواج، باید بر گلهای وحشی ساحلِ رود چنگ بیاندازم و دسته گلی را برای محبوبم به ارمغان برم!
... تمام آغوشم پر از سوسن و شقایق وحشیست. اما مگر این خرمن را میتوان به او هدیه داد؟! محبوب من به چیزی جز مبارزه نمی اندیشد و زیبایی برایِ او در تلاش و مبارزه انقلابی خلاصه میشود. گلهای درهم تنیدهی رنگارنگ را رها میکنم و فقط هدیهای کوچک اما درخشان را از این میان به "منقار" میگیرم و همچون "وردی" معجزهآسا زیر بال زمزمهاش میکنم و تو گویی از جادویِ این "ورد"، اعتماد به نفسی دو چندان یافتهام!
... «رفیق، من کاملا متقاعدم که این احساس نه تنها بیضرر که بسیار مفید و انرژیبخش است اما اینجا دو مسئله وجود دارد یکی قبول اینکه چنین احساسی بد نیست و خوب است. دوم اینکه چه باید کرد؟ من به این دو فکر کردهام!»
فرصت را غنیمت شمردم و "ورد" را فاش کردم:
«عشق عالیترین محصول تکامل تاریخی بشر است.» "این را مارکس گفته است!" ( ٧)
به گمانم نشنیده و نخوانده بود. گفت: «جالب است!»
من ادامه دادم: «مادام که میثاق ما به قوت خود باقیست. قرار ما هم بجای خود میماند. من هیچ انتظاری ندارم، تنها چیزی که برایم اهمیت دارد احساس توست. اگر تو هم چنین احساسی داری همین کفایت میکند. مهم این است که این احساس را حفظ کنیم و از آن نیرو بگیریم. "چه باید کرد"ش هم این است که چنانچه تو هم موافق باشی به رفقا بگوییم که بهتر است ما در دو پایگاهِ جدا باشیم آن وقت من بر سر میثاق سازمانی "در نشریهی داخلی" بحث خواهم کرد».
رفیق لیلا به دقتِ تمام به حرفهایم گوش میداد و با دیدهی احترام به حرف ها و احساسِ من مینگریست. بعد از سکوتی نسبتا طولانی در حالی که هر دو منقلب بودیم و کمتر بروز میدادیم. پرسیدم: «چه فکر میکنی رفیق؟» انگار بغضی در گلویاش باشد، گفت: «به رفقا بگوییم!» در نخستین دیدار با هادی، موضوع را به او گفتم و خواستار "شکستن تیم" و انتقالم به تیمی دیگر شدم. هادی گفت به زودی کل سازماندهی عوض میشود...!
٭٭٭٭
در این گیرودار تو گویی نبض زمانه هم با قلب من می تپید و جنبش انقلابی را به اعتلا میکشانْد.
عنقریب با قیام تبریز، ناقوسِ انقلاب به صدا در میآید. وظایف نوین سازماندهی نوین میطلبد. بیشتر رفقا فقط به یک "چه باید کرد" (لنین) میاندیشند و من به دو "چه باید کرد؟" (لنین و چرنیشفسکی)
نتیجه اما یکیست:
در تجدید سازماندهی، رفیق لیلا به تبریز میرود و من به تهران بازمیگردم تا با رفقا (حمید یوزی) قاسم سیادتی،) اسکندر (سیامک اسدیان)، هادی (غلامیان لنگرودی)، کاظم (محمدرضا بهکیش)، و بعدا نظام (یدالله گلمژده)، عملیات وسیعی را تدارک ببینیم.
بحران بالا میگیرد. شاه حکومت نظامی اعلام میکند. بدون وقفه تاکتیک عمده و محور فعالیتهای ما مقابله با سرکوبگریهای حکومت نظامی میشود. هدف ما حفاظت و اعتلای روحیهی انقلابی مردم و تشویق به قیام مسلحانه است!
ازاین پس من از فعالین اصلی عملیات نظامی هستم که علاوه بر آموزش دستهای از هواداران سازمان، در اکثریت قریب به اتفاق عملیات نظامی سازمان شرکت دارم:
- در حمله به "پادگان عشرتآباد" یکی از مراکز لجستیکی عمدهی حکومت نظامی
ـ در حمله به "قرارگاه شمارهی ٢" در چهارراه کالج که سرفرماندهی "حکومت نظامی" را در تهران به عهده داشت (در همین عملیات است که پدافند قرارگاه از پشتبام به ما شلیک میکند و من از ناحیه پشت در کنار نخاع زخمی میشوم!)
ـ در حمله به یکی از مراکز تجمع نیروهای حکومت نظامی در خیابان آناتولفرانس که دانشجویان را هدف گلوله قرار داده بود.
ـ در تعقیب و انفجار یکی از خودروهای وحشتانگیز ویژهی حکومت نظامی با ١٤ نیروی مسلح گارد بر فراز آن، در مقر بهبودی ـ آیزنهاور که به مردم تیراندازی کرده بود.
ـ در حمله به ستاد مرکزی ژاندارمری کل کشور (در تهران میدان٢٤ اسفند اول سی متری) که به روی تظاهرکنندگان آتش گشوده بود.
و سرانجام
- در تسخیر «رادیو ایران» با حضور انبوهی از مردم و تعدادی ریشوی مسلح! به اتفاق قاسم سیادتی، هادی غلامیان لنگرودی و یدالله گلمژده حلقهی نظامیانِ دور آن را شکستیم و وارد ساختمان رادیو ایران شدیم در همین عملیات رفیق قاسم سیادتی مورد أصابت گلوله ی ناشناسی قرار گرفت و کشته شد، که گفتند سربازی آنرا از طبقه ی بالا شلیک کرده است!؟ «رادیو ایران» اما آزاد شد و "صدای انقلاب " را به گوشها رساند.
باید بگویم که طی این مدت هیچ مقالهای در این مورد ننوشتم. اما حقیقتا با هر یک از این عملیات که دیکتاتوری را یک گام به عقب میراند و انقلاب حس میشد، احساسم این بود که یک قدم به "لیلا" نزدیکتر میشوم. شاید از همین رو با تمام وجود میجنگیدم؟! تردیدی نیست که سایر رفقا نیز با تمام وجود جنگیدهاند. اما من از همهی جزئیات انگیزههای آنها خبر ندارم. بیتردید در این دوره یکی از انگیزههای من در مبارزه ای جدی برای سرنگونی دیکتاتوری "دیدار یار" (٨) بوده است!
****
پیروزی هر قیام بسی رنجها میزداید و شادیها میآفریند. در قیام بهمن ٥٧ "لیلا" را بازمییابم. پس از اسفند ماه ١٣٥٧ که رفیق برای دیدار خانواده اش به تهران میآید، در "ستاد میکده" همدیگر را میبینیم. کمی پس از این دیدار است که به لطف و توجه یکی از رفقای دختر (مریم سطوت) که برای احساس عاشقانه ی ما احترام قائل بود این عشق و احساس ما را با خانوادهی لیلا در میان میگذارد و همچون خواهری مهربان برای ما ایفای نقش میکند. کاری از سر مهر که هرگز فراموش نمیکنم!
من و لیلا با "میثاقی" جدید دوباره دوشادوش علیه ارتجاع سربرآورده از قیام مبارزه میکنیم. سه سال بعد، اما این هیولا او را از ما باز میستاند!
عباس هاشمی،
بهمن ماه ١٣٨٨
پاریس
توضیحات:
(١) باید در همینجا به نقش حمید اشرف بعنوان کادری استثنائی اشاره کنم: او گرچه از ابتدا بخاطر سابقه و در نتیجه اطلاعات امنیتی اش از ساختار و أعضاء، در گروه نقش ویژه ای داشت، اما بتدریج که در بستر طبیعی مبارزه در رویدادهایی لیاقتهایِ فردی اش را نشان داد، او را به رهبری واقعی بدل کرد.
(٢ ) رفیق حمید مًومنی بخاطر مشکل چشم برای مطالعه (و گاها نوشتن) به کمک احتیاج داشت که رفیقی برایش متونی را بخواند. در دوره ای رفیق لیلا این کار را انجام میداده است.
(٣) "لایروبی طویله ی اوژیاس" کتابی ست که کنفدراسیون جهانی دانشجویان منتشر کرد؛ در توضیح انحرافات و خرابکاریهایِ گروههایِ مختلف در جنبش سیاسی ایران.
(٤) "ایمپالای سرخ" نام کتابی ست رمانگونه به قلم "بنفشه حجازی" که چریکها را به سُخره گرفته است.
(٥) از "گالیا"ی سایه است.
(٦) دستگاه چاپ زیبایی داشتیم با حروف سُربی و متعلق به نخستین نسل ماشینهای چاپ دستی با حجمی کوچک و وزنی بسیار سنگین، صدایی خوش و بویی بس دل انگیز؛ و رفیق لیلا عاشقِ این ماشین چاپ و کارکردن با آن بود و هرگز خسته نمیشد!
(٧) "مسائل زیباشناسی نوین"
(٨) "دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن" حافظ
|